تو راه، مسافرای عراقی ماشین رو جایی نگه داشتن. برا خودشون چیزهایی و برای بچههای ما چهارتا چیپس خریدن 🥹 بچهها خوشحال شدن.
ون، نزدیک دو راهی مشایه و کمربندی نجف پنچر شد. پیاده مون کرد. قرار تا گاراژ نجف بود اما با این حال ازمون کرایه کامل میخواست. ابراز نارضایتی کردیم اما فایده نداشت. دادیم و من بهش گفتم مال حرام في بطنک!
شوهر و بابام خندهشون گرفت.
موندیم چه کار کنیم اون موقع شب، اونجا.
یک مرد و بچههاش اومدن طرف ما. گفتن بریم منزل ما استراحت. گفتیم که نمیتونیم، بلیت داریم و باید بریم. اومدن کمک که ماشین پیدا کنیم. پیدا نمیشد. گفت سوار شید خودم میرسونمتون تا گاراژ. لطفشون تو اون موقعیت، مثل یه شربت خنک لیمو و گلاب بود سرظهر. با اینکه دنبال مهمان برای مبیت بودن نه مسافر برا جابجایی. اما معلوم بود اصل براشون خدمت به زائره.
رسیدیم گاراژ. شوهرم گفت از اون هل و زعفرون هایی که آوردی بده بدم بهشون🙂 گفتم وای آره راست میگی اصلاً تو ذهنم نبود. اما هرچی گشتم پیدا نکردم 😢
مرد عراقی برامون ماشین برا شلمچه پیدا کرد و رفتن.
شوهرم سوارمون کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت حرم.
خیلی خیلی منتظر شدیم تا ماشین تکمیل شه. بچهها همونجا خواب رفتن.
چرا راه نمیفتاد؟
روبروی حرم بودیم بدون اینکه گنبدی ببینیم. سرم درد میکرد حسابی و حال خوندن زیارت نامه ای نداشتم😞 خجالت زده بودم.
بالاخره چندتا مسافر دیگه هم اومد و راننده قید نفر آخرو زد و حرکت کرد.
این باعث شد ما جامون بازتر بشه.
اما حالم خوش نبود. حس کردم تب هم اضافه شده. لابد بالاخره کولر و سرمای موکب کار خودشو کرده بود. ولی هیچ علامت دیگه ای درکار نبود.
حوصله تحمل درد و بی تابی تب رو نداشتم. گفتم بابا مسکن دارین؟
بابام گفت تو پزشکی ها! تو باید تو کولهت همه چیز باشه، از من میخوای؟
وای خدایا. تو این شرایط هم دست از کمال گرایی و توقع بی عیب و نقص بودنِ من طفلک، فرزند ارشد، برنمیدارن!
گفتم دارم، هرچی لازم باشه دارم، ولی تو کوله است، رو باربند.
گفت بگم واسته برداری؟
گفتم نه.
کولر روشن و ون خنک، بچهها خواب راحت، اما من خیلی اذیت بودم. صندلی های کوچک و ناراحت، کمردرد، سردرد، خواب رفتن قسمت های مختلف پاها، بالا پایین شدن های بدجور ماشین رو دست اندازها، فکر کردن به راه طولانی تا شلمچه…
وای
یعنی این شب، صبح میشد؟
چطوری تحمل کنم؟
این سختی چطوری تموم میشد؟
من چطوری ۷ ساعت رو این صندلی ها بی خوابی بکشم؟
نکنه بچه چیزیش بشه؟🥺
هی خودم رو روی صندلی جابجا میکردم و فکر میکردم. غرق شدن تو افکار منفی و تمرکز رو سختی ها، آدم رو چندبرابر کم طاقت تر میکنه.
و من دقیقا تو همون حالت بودم…
یه لحظه به خودم اومدم.
چی دارم میگم؟
مگه من اونهمه سختیهای بیش از این نکشیدم؟
چرا انقدر بی تابی میکنم؟! چرا شلوغش کردم؟!
اون روزهایی که بخاطر شغل همسرم مدام تو راه شمال-تهران بودیم، ماه ٧-٨ بارداری چهارم، اون جاده های خراب، اون دست اندازهای وحشتناک! مگه تموم نشد؟
اون روزهایی که میرفتم طرح، شهر و روستای جنوب کرمان، تا ماه ۹ بارداری دوم، با سواری و اتوبوس تو اون جاده وحشتناک، اون ساعات طولانی، چندین بار در ماه، برو بیا، مگه تموم نشد؟
مگه یادم رفته اون روزی که تو ماه ۷ بارداری، با اینکه از ظاهرم کاملاً پیدا بود باردارم، تو اورژانس از همراه مریض کتک خوردم طوری که مثل فیلما عینکم پرت شد زمین و اون خانم اومد که یک لگد هم نصیبم کنه اما همکارا از پشت گرفتنش؟
یادم رفته تا ماه آخر بارداری اول، میرفتم بیمارستان، بخش جراحی، با اون وضعیت، سنگین و ایستاده یا خم شده و عرق ریزون، یک ساعت مشغول شست و شو و پانسمان پای دیابتی و مریض open abdomen ؟
اون ساعت های زیادِ سرپا واستادن تو درمانگاه ها و راندها، دویدن ها تو اورژانس، حتی بردن مریض به بخش رادیولوژی تو بارداری... مگه نگذشت؟ مگه چیزی شد؟
شد؟!
خب
حالا امام حسین جانم
شما بگید
منی که اینهمه سختی و فشار تو بارداری های قبلی کشیدم، اینهمه ناملایمتی چشیدم،
حالا اینجا برا شما ناز میکردم؟ 😭😭
فقط سفر عشق شما رو خونه نشین میشدم؟ 😭 یهو به کربلای شما، اربعین شما، همراهی با خواهر شما که رسید، یادم میفتاد که زن باردار مراعات میخواد؟ استراحت میخواد؟
نه
من نمیتونستم😭
اگر همه باردارهای عالم، کاملا منطقی و معقول -حداقل از نظر من یکی- بخاطر بار امانتی مهمشون، نشستن خونه و نیومدن، من نمیتونستم نیام 😭 منی که بارها و بارها روزگار نسبت بهم بی ملاحظه بوده، مراعاتم رو نکرده بوده… حالا نمیتونستم اینجا، برا این راه، ناز بیارم و بگم میترسم چیزی بشه! 😭 منی که ده برابر سختترش رو گذرونده بودم بدون اینکه خم به ابرو بیارم! من نمیتونستم بشینم خونه و ازونجا بگم منو نگاه کنین، منو بخرین😭😭 من نمیتونستم برا راه شما ناز بیارم مولا، بگم بار شیشه دارم. مگه قبلا نداشتم؟… 😭😭
حتما آقا حرفهام رو شنید، حتماً آقا نگاهم کرد
که بند دلم پاره شد،
که اشکام ریخت،
مگه نه؟... 😭😭😭
و وقتی ریخت،
آروم شدم……
چشم دوخته بودم به نخلستان های مسیر.
دردهام ساکت شدن. نمیگم کامل. اما دست از طغیان برداشتن.
تو خُنَکای ون، چشمام رو هم اومد. خواب رفتم. انگار مثل یه بچه، بعد هق هق گریه، سر بذاری رو پای کسی، نوازشت کنه کسی…
این شب هم صبح شد.
تو توقفگاهی نماز صبح خوندیم و دو پیاله خوراک دال عدس خوردم. سه تاشون که خواب بودن، دختر بزرگم هم که دوست نداشت.
ساعت حدود ۹ صبح رسیدیم مرز. پیاده روی داشت. بچهها خواب آلود و خسته بودن اما راه میومدن. گرسنه بودن. اما بابا میخواست زودتر رد شیم. یک موز برای هرکدوم گرفتم.
رسیدیم و مهر زدن. مُهر بی مِهر برگشت💔
گرم بود. استراحت احتیاج داشتم. مشکلات جسمیم هرچند اندک و ناچیز اما همچنان پابرجا بود. تو ساختمان پایانه مرزی ۴۰-۵۰ دقیقه ای نشستیم رو صندلی ها.
بعد با بچهها رفتیم سرویس و آبی به سر و صورت.
بعد هم با قطار رايگان از مرز شلمچه رفتیم راه آهن خرمشهر. هرچند پر بود و اون یک ربع-نیم ساعت راه رو ایستادیم سرپا. همه مسافرها خسته بودن و خیلی توقعی نبود کسی جاش رو بده به یک زن و چهار بچه. البته فکر کردم شاید اگر تو مشایه بود، یا اگر عراقی ها بودن، این اتفاق به راحتی و خیلی نرمال و معمول، میفتاد…
رسیدیم راه آهن. پنج ساعت باید مینشستیم. سخت بود. بابا برای بچهها خوراکی گرفت. و برای من.
بعد نماز، موکبی تو راه آهن نهار داد. قیمه. دختر بزرگم نخورد.
تو این ۵ ساعت مرتب از موکب راه آهن، آب و چای میگرفتیم😅
بالاخره قطار ما اعلام شد
سوار شدیم، چهارتخته و راحت. اما نه به شیکی و رفاه قطار رفت.
شام سفارش ندادیم اول. بعد که دیدم بچهها گرسنه ان و رفتم که زیربار غذای قطار برم، گفت تموم شده. گرسنه خوابیدن. گرسنه خوابیدیم. قشنگ بود که گرسنگی کشیدیم آخر سفر. تو گویی بهانه های فیض و اکرام خدا به زوار الحسین تا ته ته سفر.
فرداصبح که رسیدیم، آفتاب که روی صورتمون افتاد، به بچهها گفتم قدر این آفتاب های لحظات آخر رو بدونید. این آفتاب روی صورت، این دونه های عرق، این قدم های آخر، خیلیییی قیمتیه😭😭😭
برای هر قدم، تا خود دم در خونه، نیت کردم. 😭
چقققققدر سخت بود درآوردن کفش های خاکی سفر عشق… چقدر…
پایان❤️🔥
@hejrat_kon
اشاره به کتاب «چشمهایش»
اثر «بزرگ علوی»
ادبیات فارسی دبیرستان 😅
هجرت | مامان دکتر |موحد
حتما آقا حرفهام رو شنید، حتماً آقا نگاهم کرد که بند دلم پاره شد، که اشکام ریخت، مگه نه؟... 😭😭😭 و وق
🔸امام صادق علیه السلام
زائرِ حسین علیه السلام وقتى به قصد زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند.
و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش هيزم را میسوزاند.
کامل الزیارت ، ص۲۷۹
مثل این فیلم سینمایی ها هست که تموم میشن، بعد تیتراژ پایانی بازم یه کم فیلم ادامه داره،
منم از تتمه سفر چیزی یادم اومد میگم 😅❤️
هزينههای سفرم میذارم انشاءالله
راستی
اگر دوست دارید کسی رو دعوت کنید به کانال برای خوندن سفرنامه عشق،
میتونید اینو بفرستید براش👇
روایتنگاری یک مادر از یک سفر
یک #روایت_اربعینی_مادرانه
واقعیتهای سفرِ طریق الحسین با فرزندان؛ بدون فیلتر
سفرنامه عشق رو اینجا 👇 بخونید
در بله
https://ble.ir/hejrat_kon
در ایتا
https://eitaa.com/hejrat_kon
#اربعین #مشایه #مادرانه
هجرت | مامان دکتر |موحد
نینی جونم دوست داشتم بعد اربعین مولا خبر اومدنت رو به دوستام بدم، اما اینجوری شد که آخر سفرنامه ارب
بنا به مصالحی
اون عکس سونو رو جایگزین کردم با این
یک نفر بهم تذکر داد
با اینکه خیلی تند و غیرمحترمانه بود، انگار که با دشمن دین خدا داره صحبت میکنه،
ولی باعث شد بهش فکر کنم و ترجیح دادم جایگزین کنم.
هیچ بدم نمیومد منم خودم رو روی اون مزار بندازم و صورت به اون خاک تبرک کنم😭
در آداب زیارت ائمه اطهار علیهم السلام آمده که غسل کرده و تمیز و مرتب، با لباس نو و پاکیزه، خوش بو و آراسته وارد حرم شو و زیارت کن
به زیارت اباعبدالله که میرسد میگویند با سر و وضعی ژولیده، خاکی، پریشان، آشفته گیسو، غبارآلود....
حق است!
باید هم چنین باشد
مگر خواهرتان، بعد از چهل منزل اسارت، با وضعی غیر از این به اربعین شما رسید و خود را بر مزار شما انداخت؟ 😭😭😭
باید هم تا ابد زائران شما این چنین به زیارت شما بیایند.
باید هم تا قیامت، این تشبُّه حفظ شود.
باشد که به این آشفته حالی، گوشه چشمی به ما کنند😭
@hejrat_kon
الا لعنة الله علی القوم الظالمین
---
ذرات و کائنات همه مرده یا خموش
در احتجاج بود زنی یک علم به دوش
قلب جهان به عمق زمین غرق جنب و جوش
آتشفشان قهر خداوند در خروش
هوهوی ذوالفقار علی می رسد به گوش
در هیبتی ز حیدر کرار زینب است
آن شیرزن حماسه ی عباس را سرود
با دست خویش بیرق کرببلا گشود
بر بالهای زخمی اش ای وای جا نبود
غم را بگو بیا که خریدار زینب است
امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:
عَلَامَاتُ الْمُؤْمِنِ خَمْسٌ
صَلَاةُ الْإِحْدَى وَ الْخَمْسِینَ وَ زِیَارَةُ الْأَرْبَعِینَ وَ التَّخَتُّمُ بِالْیَمِینِ وَ تَعْفِیرُ الْجَبِینِ وَ الْجَهْرُ بِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.
#مؤمن پنج نشانه دارد:
اقامه ۵۱ رکعت نماز (مجموع نمازهای واجب و نافلههای مستحب در شبانه روز)،
#زیارت_اربعین،
انگشتر عقیق در دست راست کردن،
در سجده پیشانی بر خاک نهادن
و «بسم الله الرحمن الرحیم» را (در نماز) بلند گفتن.
منظور از مؤمن در بسیاری از روایات، #شیعه است.
يعنی یکجوری خواسته اند شناسنامه و مشخصات شیعه را به ما بگویند،
راههای اینکه شیعیان یکدیگر را بشناسند.
خیلی از ما در این دو سه ماه اخیر بی تاب زیارت اربعین بودیم و به پای جسم هم نرفته باشیم، به پای دل رفتیم. یک وجه بسیار مهم در ذهنمان همین بود که اربعین را مقدمه ساز ظهور میدانیم، یک تجمع جهانی عظیم از شیعیان.
زیارت اربعین را یک وظیفه ای - با بُعد اجتماعی- میدانیم که برعهده ما شیعیان است برای زمینه سازی #ظهور.
همین حدیث دلیل و حجت خیلی از ماست برای شيعه گری، برای این حرکت.
اما
ظهور و فرج، جامعه سازی، تمدن سازی،
هم به اراده و حرکت و رشد #اجتماعی نیاز دارد،
هم رشد و تعالی #فردی، خودسازی فردی.
حال ما، این خیل مشایه کنندگان، شیعیان اهل زیارت اربعین، چند درصدمان همه حدیث را توجه کرده ایم؟
نه!
آن بسم الله بلند گفتن و انگشتر دست کردن و سر به تربت گذاشتن که راحت است و قشنگ است نه،
آن پنجاه و یک رکعت!
پنجاااه و یک؟ 😰
همان هفده رکعت مان اول وقت و با توجه باشد، هنر کرده ایم😞
#دین_گزینشی ،
یک جا را گرفتن و یک جا را واگذاشتن،
یک حدیث را تکرار کردن و یک حدیث را عبور کردن،
یک حکم شرعی را توجه کردن و یکی را چرا چرا کردن،
برای آدم دین نمیشود
آدم را به جایی نمیرساند
به آنچه که وعده کردهاند، نزدیک نمیکند
به خودم نهیب میزنم،
خودم را سرزنش میکنم،
جسارت به کسی نباشد… 💔
@hejrat_kon
من انشاءالله فردا یه معرفی کوچیک از خودم میذارم تو کانال برای دوستانی که تازه به ما پیوستن
خوش آمدند
بعد هم چندتا نکته درباره سفرنامه 🌷
دوست ندارم خدای نکرده باعث مقایسه یا خودسرزنشی یا حتی قضاوت نادرست نسبت به خودم شده باشه 🌷