🏴 رهبر انقلاب: برای استفاده از فرصت زندگی برنامهریزی و فکر کنید/ برای اینکه درست فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید/ آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید/ اقدام یک وقت در کلاس درس و دانشگاه است، یک وقت راه کربلا و فلسطین است
📩 رهبر انقلاب در جمع عزاداران هیئتهای دانشجویی اربعین حسینی:
✏️ جوانیتان را قدر بدانید. میدان وسیعی در مقابل شماست، انشاءالله ۷۰ سال دیگر، ۶۰ سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید. برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب در بیاد، فکر کنید.
✏️ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید. قرآن را بخوانید، تأمل کنید. از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمل کردند، یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است، همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم.
✏️ فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است، اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه وکلاس درس و محیط دانشگاه است، یک وقت محیط اجتماعی است، یک وقت محیط سیاسی است، یک وقت راه کربلاست، یک وقت راه فلسطین است. ۱۴۰۳/۶/۴
🖼 #بسته_خبری
💻 Farsi.khamenei.ir
هجرت | مامان دکتر 🇮🇷
فایل بروشوری که عکسشو گذاشتم
«سهم من از جهاد»
کاری از گروه پزشکان سپیدار
نشر و چاپ آزاد
نام اثر:
لباسشویی ای که خوشبخت است...
@hejrat_kon
لباس زوار الحسین را میشوید و تن را به خاک جاده عشق متبرک میکند 🥺🦋
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل پنجم
به کربلا رسیدیم و اتوبوس جایی در فاصله حدود ۲۰ دقیقه ای حرم توقف کرد.
مسئول اتوبوس، موقعیت مکانی (لوکیشن) محل توقف اتوبوس را در گروه ارسال کرد و برای ساعت ۵ صبح قرار گذاشتیم.
خانم تنهایی که در اتوبوس کنار من نشسته بود خواست با ما همراه شود. دلسوزانه ازش خواستم با ما نیاید. گفتم من دو تا بچه همراهم است و معلوم نیست به کجا میرسم به کجا نمیرسم! اذیت میشوی.
و چند خانم دیگر کاروان کوچک مان را بهش پیشنهاد دادم.
گروه گروه به سمت حرم راه افتادیم.
چقدر خوب که اینهمه تا حرم پیاده راه بود. برای ما که توفیق مشایه نداشتیم، این قدم ها بی حد غنیمت بود. نیت کردم. به نیابت از مادرم، مادرشوهرم، دوستان، شهداء و اولیاء، ملتمسین دعا، مادرها…
رسیدیم به ورودی ای که به باب الرأس میخورد.
ایستادیم تا همسر و دخترم تجدیدوضو کنند. همین حدود نیم ساعت طول کشید.
جلو رفتیم و چشممان به دیوارهای سرخ حرم اباعبدالله منور شد 🥺😭
یقین، داخل حرم خیلی شلوغ بود. بچه خواب بود. به همسر گفتم شما با بچه و کالسکه بیرون بمان، من و دخترم زیارت میکنیم و میآییم. بعد شما برو. بعد هم برویم حرم حضرت عباس علیه السلام.
گفت من میخواهم یک زیارت حرم امام حسین بروم یک زیارت کوتاه حرم حضرت عباس و بعد بخوابم! تا غروب مشغول کار بودیم و به محض رسیدن هم کارمان شروع میشود.
اسم استراحت وسط آمد، کوتاه آمدم.
قرار گذاشتیم ساعت ۴:٣٠ تا ۴:۴٠ همینجا کنار آن حوض کوچک جلوی باب الرأس که یک زره و شمشیر و... دارد.
به همسرم و دخترم یکی از مغازههای روبرو را نشان دادم و به دخترم گفتم «اینجا رو یادته؟»
و به همسرم گفتم «پارسال مامان جون از اینجا برا بچهها بستنی خرید.... آخرین خرید مامانم از کربلا…» و اشاره کردم به جدول های کنار خیابان. که پارسال چقدر آنجا نشستیم تا رفقای مادرم به ما بپیوندند. کاش میشد زمان میبرد مرا به همان دقيقه های کلافگی و معطل شدگی و دیر شدن و به هم ریختن برنامه و گرما و... کنار «مادرم»
با دخترم رفتیم سمت کشوانیه سلطانیه (کفشداری درب سلطانیه/ورودی خانمها)
هیچ وقت فکر نمیکردم عبارت «کشوانیه سلطانیه» انقدر برای من آشنا و دلبر شود!
میدانستم امانت داریِ کالسکه جدا از امانت داری معمولی، و روبروی همین کشوانیه است.
اما دیدم که وسط راه را زنجیر کشیده اند و رفت و آمد را جدا کرده اند. خیلی به جا و خوب👌
بچه را بغل کردم و کالسکه را تحویل دادیم. به گمانم مسئولینش ایرانی بودند. پسرم بیدار شد. به دخترم گفتم بیا کفش هایمان را هم بذاریم داخلش که دیگر نخواهیم معطل کفشداری بمانیم. قبول نکرد. بیخیال اصرار شدم.
زنجیرهای وسط راه را دور زدیم و به کفشداری رسیدیم و دخترم برد جلو تحویل داد.
ورودی سمت راست شلوغ بود اما نه خیلی. خادم حرم اشاره کرد که به سمت ورودی چپ که خلوت تر بود برویم. رفتیم و راحت و بدون فشار زیاد وارد قسمت بازرسی شدیم. در همان مسیر نجواکنان اذن دخول گرفتم.
مولای خوبم! منْ کم، منْ حقیر، من روسیاه، من بی لیاقت؛ من را نه، این کوله بار دلی را که همراه خود آورده ام راه بده😭😭 مولاجان، منم که آمده ام؟ نه! من به نیابت آمده ام! من را نه، آنهایی را که به نیابتشان قصد زیارتتان را کرده ام، اجازه ورود بده😭 فٱذَن لي یا مولای فی الدخول افضَلَ ما اذنتَ لأحد من اولیائک!
وارد شدیم و نسیم روح بخش حرم به صورتمان خورد.
هرچقدر هم برنامه ریزی کرده باشی و زیاد کربلا رفته باشی، باز هم باورت نمیشود که دوباره پایت به حرم حسین رسیده است😭😭
از لحظه ورود فیلم کوتاهی گرفتم و داخل شدیم. جمعیت زیاد بود. دخترم خسته. خیلی راه آمده بود. حداقل یک ساعت بود سرپا بود.
تا ضریح ابراهیم مجاب رفتیم مگر جایی پیداشود. اما نبود و به تجربه میدانستم نخواهد بود. گفتم بیا برویم سرداب.
و برگشتیم سمت سرداب. ورودی سرداب برای اینکه بهش آمادگی داده باشم، گفتم فقط دعا کن اینجا جا باشد وگرنه بیچاره ایم!
رفتیم پایین. رو به ضریح سرخ مولا سلامی مختصر دادم اما اولویتم جا پیدا کردن و نشستن دخترم بود. رفتیم جلو و جای خالی برای نشستن، کم نبود. اما جایی که خیلی یخ نباشد کم بود! درواقع عمدتاً قسمت های روبروی پنکههای پرقدرت، خالی مانده بودند.
نشستیم.
پسرم بی نهایت شارژ و سرحال بود. از بدو ورود به حرم که سرحال بود اما حالا خیلی انرژی اش بالاتر شده بود. مدام «اَ دَ اَ دَ» میکرد و میخواست چهار دست و پا شود و حرکت کند.
سرد بود. چرا و چرا و چرا لباس آستین بلندش را جا گذاشته بودم؟ شلوار را چرا؟ این دو را دقیقا برای همین نشستن در سرداب از تهران در کوله جاسازی کرده بودم!
زیارت نامه خواندم. بچه را به دخترم سپردم و کنار ضریح رفتم.
خلوت با معشوق را چه به گفتن؟
اما دعاهای من خلوت نمیخواست. دعای خاص من چند چیز بود: تعجیل در فرج و ظهور حضرت حجت، نابودی اسرائیل و رهایی مردم مظلوم غزه، حفظ این نظام و انقلاب مخصوصاً به خیر گذشتن این دولت،
و چهارم، چشم انتظارهای فرزند...💔
خیلی شلوغ نبود. چسبیده بودم به ضریح.
در کل این دنیا
هیچ چیزی، هیچ لذتی هیچ عشقی هیچ شوری هیچ سروری هیچ آرامشی
با «سر به ضریح گذاشتن و دل سبک کردن»،
برابری نمیکند!
دست در شبکه های ضریح انداختن و با گردن کج و صورت خیس سر به ضریح نهادن،
در این دنیا هیچ وَ هیچ همتایی ندارد!
لحظه هایی ست که دوست داری یا هرگز تمام نشوند
یا تو همانجا تمام شوی...
ضریح خلوت پایین (سرداب) را بوسیدم. گفتم این نقد، باشد مقدمه تا برسم به شش گوشهتان ارباب!
برگشتم پیش بچهها.
دو رکعت نماز زیارت به نیابت از همه آنها که در ذهن و دل داشتم خواندم.
کاش بالا برود...
@hejrat_kon
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم ورودی
حرم اباعبدالله
@hejrat_kon
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاشش برای چهار دست و پا شدن😊
و لباس و شلوار ناکافی 🥶
و لکه موز 😅