بین صبح و ظهر بیدار شدم؛ سردرد هنوز باهام بود.
توقع نداشتم مونده باشه!
به روی خودم نیاوردم. اما دوباره اذیت دیشب یادم اومد. بایدم میموند.
با بچهها رفتیم آبی به دست و رو بزنیم و چرخی بزنیم.
روز آخر اقامت در این مسیر بهشتی بود و خیلی دلگیر 😭 این سفر جوریه که دلت میخواد زمان توش متوقف بشه و تا ابد همونجا بمونی.
و وقتی فکر کنی چطور باید برگردی به همون جا که بودی، به همون زیست نامطلوب همیشگی، احساس گرفتگی تو سینه و یه بغض تو گلو کنی. بعد مضطر بشی و اشکت بیاد و بگی الهی عجل الفرج 😭
جلوی خیلی از موکب ها نماز جماعت برگزار میشد. نماز ظهر رو خوندیم. نهار گرفتیم. بابام رو دیدم و ابراز ناراحتی کردم. مثل واکنش همیشگی خیلی از مردها، با شوخی و خنده سر و ته قضیه ای جدی، هم آورده شد.
اما سردرد من سرجاش بود.
و غیر از اون، درد کمر و حوالی هم اضافه شده بود. به طور واضحی امروز حالم فرق داشت. اصلا آدم روزهای قبل نبودم.
گوشیمو نگاه کردم. خانم دکتر موکب پیام داده بود «منتظرتونیم، نمیاید؟»
انرژی گرفتم😍 فکر نمیکردم کمک لازم داشته باشن. چه خوب که میتونم اونجا کمک بدم.
رفتیم سمت بهداری. برق اونجا قطع بود و حسابی گرم. پسرم بی تابی کرد. نذاشت بمونیم، کمک پیشکش!
با پسرم برگشتم موکب ابوعلی. دراز کشیدم که بهتر شم. نشدم.
منی که تمام این چند روز، انگار نه انگار که مهمانی، حَملی، داشته باشم، سبکبال بودم و حتی گویی از بقیه هم راحتتر و بی مشکلتر… منی که بی اینکه این کوچولوی حدوداً ۵ ماهه (۱۷ هفته☺️😇) کوچکترین اذیتی برام داشته باشه، بار سفر رو به دوش کشیدم، زیارت رفتم، بچه بغل کردم، راه رفتم، بار برداشتم، بی خوابی کشیدم، ساعت ها نشستم بدون دقیقه ای کمر به زمین گذاشتن،
حالا انگار یکهو سنگین شده بودم!
نمیخواستم حتی برای چند دقیقه پسرم رو بغل کنم. اذیت میشدم.
فشار عصبی کار خودش رو کرده بود…
چرا باید الکی مقاومت میکردم دربرابر مُسَکن؟! نکردم. یک استامینوفن ساده داشتم که خوردم. و کمی روغن مالی با روغن گل سرخ.
پسر مشغول بازی بود، چرت کوتاهی زدم. خیلی بهتر شدم. دوباره با پسرک زدیم بیرون. ولی مثل روزهای قبل، اونقدر سبک و بی اذیت نبودم. حق داشتم، نه؟ با استرسی که کشیده بودم در اون حال و وضعیت…
رفتیم سمت موکب همسر و بهداری. بابام رو سر راه دیدم، پسرم رو سپردم بهش و دل سپردم به چندساعت خدمت به زوار الحسین در قامت طبیب.
اونجا که رسیدم و جای داروها و روال کارها رو که بهم گفتن، هردو پزشک مستقر رفتن استراحت! نمیدونستم انقدر روشون فشار بوده و انقدر خسته بودن😢 و اصلا روم نمیشد که بگم ما فقط تا آخر امشب اینجاییم! 😞
شاید سه ساعتی اونجا بودم. آقای دکتر که اومد و خلوت تر که شد، خداحافظی کردم.
نشستم روی مبل های جلوی موکب به تماشا.
و بلعیدن صحنه ها
و نوشیدن صداها
و ساختن خاطره ها
و غصه
و آه
و لب گزیدن که آقا، چطور برگردم؟
آقا، خوش به حال اینا که تازه دارن میان
آقا، نمیشد واقعنی همه روزها همین روزها بود و همه سرزمین ها، همین سرزمین؟
آقا، واقعاً به من میگی برو؟ 😭 برم کجا آخه من؟… من که گدای این خونه ام، ریزه خوار این سفره ام😭
دخترها اومدن پیشم. غرغر و گریه. چرا باید برگردیم، ما میخوایم بمونیم، چرا همه میمونن فقط ما میریم؟ میخوایم بمونیم با بابا، تا روز آخر…
دلم میخواست منم باهاشون پا بکوبم به زمین و بگم نِمیرم نمیرم نمیرم، تا روز آخر آخر😭
با بی رمقی بلند شدم برم کوله ها رو ببندم.
درد همچنان بود. هم سر هم کمر و...
اثر مسکن رفته بود، غصه هم که اضافه شده بود. روز جدایی، نایی برای آدم میمونه؟
اصلا من که میگم همینه که خیلیها وقتی برمیگردن مریضن. روحشون انگار یک بغض بچگانه کرده، لب ورچیده، یک قهر غصه دار کرده و پشت بدنشون رو خالی… خب معلومه آدم از پا میفته؛ دردهای کهنه، ویروس های لامقدار، جَری میشن…
لباس بچهها رو عوض کردم، کوله ها رو بستم. چرا گنده تر شده بودن؟! اونهمه پوشک و خوراکی مصرف شده بود!
شاید همه اون دلتنگی ها و خاطره ها که لابلای لباس ها، چادرنماز، چفیه و حتی دینارها جاخوش کرده بودن، نمیذاشتن زیپ کوله راحت بسته شه…
وسایل رو گذاشتیم جلوی موکب همسر. تا بابا بیاد، بچهها رفتن سیب زمینی بگیرن. من هم آخرین کباب و شربت.
ناز قدم این فرزند خوش رزق و روزیم که گوشت تنش از غذاهای طریق الحسین روییده شد، از کباب های موکب های عشق🤭😍😅
بچهها نیومده بودن. بعد کباب دلم چای خواست. آخرین شای عراقي 🥺 رفتم دو سه تا موکب جلوتر، دیدم توی سینی وسط راه چیزی هست. به به. بامیه اربعینی هم رسید، در لحظات آخر.
همه اومدن و راه افتادیم، با همسرم؛ که قرار شد تا نجف بیاد و مارو سوار کنه و زیارت مختصری و برگرده.
دل و دماغ نداشتم و از کسی خداحافظی نکردم🤦♂😞
تو راه، مسافرای عراقی ماشین رو جایی نگه داشتن. برا خودشون چیزهایی و برای بچههای ما چهارتا چیپس خریدن 🥹 بچهها خوشحال شدن.
ون، نزدیک دو راهی مشایه و کمربندی نجف پنچر شد. پیاده مون کرد. قرار تا گاراژ نجف بود اما با این حال ازمون کرایه کامل میخواست. ابراز نارضایتی کردیم اما فایده نداشت. دادیم و من بهش گفتم مال حرام في بطنک!
شوهر و بابام خندهشون گرفت.
موندیم چه کار کنیم اون موقع شب، اونجا.
یک مرد و بچههاش اومدن طرف ما. گفتن بریم منزل ما استراحت. گفتیم که نمیتونیم، بلیت داریم و باید بریم. اومدن کمک که ماشین پیدا کنیم. پیدا نمیشد. گفت سوار شید خودم میرسونمتون تا گاراژ. لطفشون تو اون موقعیت، مثل یه شربت خنک لیمو و گلاب بود سرظهر. با اینکه دنبال مهمان برای مبیت بودن نه مسافر برا جابجایی. اما معلوم بود اصل براشون خدمت به زائره.
رسیدیم گاراژ. شوهرم گفت از اون هل و زعفرون هایی که آوردی بده بدم بهشون🙂 گفتم وای آره راست میگی اصلاً تو ذهنم نبود. اما هرچی گشتم پیدا نکردم 😢
مرد عراقی برامون ماشین برا شلمچه پیدا کرد و رفتن.
شوهرم سوارمون کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت حرم.
خیلی خیلی منتظر شدیم تا ماشین تکمیل شه. بچهها همونجا خواب رفتن.
چرا راه نمیفتاد؟
روبروی حرم بودیم بدون اینکه گنبدی ببینیم. سرم درد میکرد حسابی و حال خوندن زیارت نامه ای نداشتم😞 خجالت زده بودم.
بالاخره چندتا مسافر دیگه هم اومد و راننده قید نفر آخرو زد و حرکت کرد.
این باعث شد ما جامون بازتر بشه.
اما حالم خوش نبود. حس کردم تب هم اضافه شده. لابد بالاخره کولر و سرمای موکب کار خودشو کرده بود. ولی هیچ علامت دیگه ای درکار نبود.
حوصله تحمل درد و بی تابی تب رو نداشتم. گفتم بابا مسکن دارین؟
بابام گفت تو پزشکی ها! تو باید تو کولهت همه چیز باشه، از من میخوای؟
وای خدایا. تو این شرایط هم دست از کمال گرایی و توقع بی عیب و نقص بودنِ من طفلک، فرزند ارشد، برنمیدارن!
گفتم دارم، هرچی لازم باشه دارم، ولی تو کوله است، رو باربند.
گفت بگم واسته برداری؟
گفتم نه.
کولر روشن و ون خنک، بچهها خواب راحت، اما من خیلی اذیت بودم. صندلی های کوچک و ناراحت، کمردرد، سردرد، خواب رفتن قسمت های مختلف پاها، بالا پایین شدن های بدجور ماشین رو دست اندازها، فکر کردن به راه طولانی تا شلمچه…
وای
یعنی این شب، صبح میشد؟
چطوری تحمل کنم؟
این سختی چطوری تموم میشد؟
من چطوری ۷ ساعت رو این صندلی ها بی خوابی بکشم؟
نکنه بچه چیزیش بشه؟🥺
هی خودم رو روی صندلی جابجا میکردم و فکر میکردم. غرق شدن تو افکار منفی و تمرکز رو سختی ها، آدم رو چندبرابر کم طاقت تر میکنه.
و من دقیقا تو همون حالت بودم…
یه لحظه به خودم اومدم.
چی دارم میگم؟
مگه من اونهمه سختیهای بیش از این نکشیدم؟
چرا انقدر بی تابی میکنم؟! چرا شلوغش کردم؟!
اون روزهایی که بخاطر شغل همسرم مدام تو راه شمال-تهران بودیم، ماه ٧-٨ بارداری چهارم، اون جاده های خراب، اون دست اندازهای وحشتناک! مگه تموم نشد؟
اون روزهایی که میرفتم طرح، شهر و روستای جنوب کرمان، تا ماه ۹ بارداری دوم، با سواری و اتوبوس تو اون جاده وحشتناک، اون ساعات طولانی، چندین بار در ماه، برو بیا، مگه تموم نشد؟
مگه یادم رفته اون روزی که تو ماه ۷ بارداری، با اینکه از ظاهرم کاملاً پیدا بود باردارم، تو اورژانس از همراه مریض کتک خوردم طوری که مثل فیلما عینکم پرت شد زمین و اون خانم اومد که یک لگد هم نصیبم کنه اما همکارا از پشت گرفتنش؟
یادم رفته تا ماه آخر بارداری اول، میرفتم بیمارستان، بخش جراحی، با اون وضعیت، سنگین و ایستاده یا خم شده و عرق ریزون، یک ساعت مشغول شست و شو و پانسمان پای دیابتی و مریض open abdomen ؟
اون ساعت های زیادِ سرپا واستادن تو درمانگاه ها و راندها، دویدن ها تو اورژانس، حتی بردن مریض به بخش رادیولوژی تو بارداری... مگه نگذشت؟ مگه چیزی شد؟
شد؟!
خب
حالا امام حسین جانم
شما بگید
منی که اینهمه سختی و فشار تو بارداری های قبلی کشیدم، اینهمه ناملایمتی چشیدم،
حالا اینجا برا شما ناز میکردم؟ 😭😭
فقط سفر عشق شما رو خونه نشین میشدم؟ 😭 یهو به کربلای شما، اربعین شما، همراهی با خواهر شما که رسید، یادم میفتاد که زن باردار مراعات میخواد؟ استراحت میخواد؟
نه
من نمیتونستم😭
اگر همه باردارهای عالم، کاملا منطقی و معقول -حداقل از نظر من یکی- بخاطر بار امانتی مهمشون، نشستن خونه و نیومدن، من نمیتونستم نیام 😭 منی که بارها و بارها روزگار نسبت بهم بی ملاحظه بوده، مراعاتم رو نکرده بوده… حالا نمیتونستم اینجا، برا این راه، ناز بیارم و بگم میترسم چیزی بشه! 😭 منی که ده برابر سختترش رو گذرونده بودم بدون اینکه خم به ابرو بیارم! من نمیتونستم بشینم خونه و ازونجا بگم منو نگاه کنین، منو بخرین😭😭 من نمیتونستم برا راه شما ناز بیارم مولا، بگم بار شیشه دارم. مگه قبلا نداشتم؟… 😭😭
حتما آقا حرفهام رو شنید، حتماً آقا نگاهم کرد
که بند دلم پاره شد،
که اشکام ریخت،
مگه نه؟... 😭😭😭
و وقتی ریخت،
آروم شدم……
چشم دوخته بودم به نخلستان های مسیر.
دردهام ساکت شدن. نمیگم کامل. اما دست از طغیان برداشتن.
تو خُنَکای ون، چشمام رو هم اومد. خواب رفتم. انگار مثل یه بچه، بعد هق هق گریه، سر بذاری رو پای کسی، نوازشت کنه کسی…
این شب هم صبح شد.
تو توقفگاهی نماز صبح خوندیم و دو پیاله خوراک دال عدس خوردم. سه تاشون که خواب بودن، دختر بزرگم هم که دوست نداشت.
ساعت حدود ۹ صبح رسیدیم مرز. پیاده روی داشت. بچهها خواب آلود و خسته بودن اما راه میومدن. گرسنه بودن. اما بابا میخواست زودتر رد شیم. یک موز برای هرکدوم گرفتم.
رسیدیم و مهر زدن. مُهر بی مِهر برگشت💔
گرم بود. استراحت احتیاج داشتم. مشکلات جسمیم هرچند اندک و ناچیز اما همچنان پابرجا بود. تو ساختمان پایانه مرزی ۴۰-۵۰ دقیقه ای نشستیم رو صندلی ها.
بعد با بچهها رفتیم سرویس و آبی به سر و صورت.
بعد هم با قطار رايگان از مرز شلمچه رفتیم راه آهن خرمشهر. هرچند پر بود و اون یک ربع-نیم ساعت راه رو ایستادیم سرپا. همه مسافرها خسته بودن و خیلی توقعی نبود کسی جاش رو بده به یک زن و چهار بچه. البته فکر کردم شاید اگر تو مشایه بود، یا اگر عراقی ها بودن، این اتفاق به راحتی و خیلی نرمال و معمول، میفتاد…
رسیدیم راه آهن. پنج ساعت باید مینشستیم. سخت بود. بابا برای بچهها خوراکی گرفت. و برای من.
بعد نماز، موکبی تو راه آهن نهار داد. قیمه. دختر بزرگم نخورد.
تو این ۵ ساعت مرتب از موکب راه آهن، آب و چای میگرفتیم😅
بالاخره قطار ما اعلام شد
سوار شدیم، چهارتخته و راحت. اما نه به شیکی و رفاه قطار رفت.
شام سفارش ندادیم اول. بعد که دیدم بچهها گرسنه ان و رفتم که زیربار غذای قطار برم، گفت تموم شده. گرسنه خوابیدن. گرسنه خوابیدیم. قشنگ بود که گرسنگی کشیدیم آخر سفر. تو گویی بهانه های فیض و اکرام خدا به زوار الحسین تا ته ته سفر.
فرداصبح که رسیدیم، آفتاب که روی صورتمون افتاد، به بچهها گفتم قدر این آفتاب های لحظات آخر رو بدونید. این آفتاب روی صورت، این دونه های عرق، این قدم های آخر، خیلیییی قیمتیه😭😭😭
برای هر قدم، تا خود دم در خونه، نیت کردم. 😭
چقققققدر سخت بود درآوردن کفش های خاکی سفر عشق… چقدر…
پایان❤️🔥
@hejrat_kon
اشاره به کتاب «چشمهایش»
اثر «بزرگ علوی»
ادبیات فارسی دبیرستان 😅
هجرت | مامان دکتر |موحد
حتما آقا حرفهام رو شنید، حتماً آقا نگاهم کرد که بند دلم پاره شد، که اشکام ریخت، مگه نه؟... 😭😭😭 و وق
🔸امام صادق علیه السلام
زائرِ حسین علیه السلام وقتى به قصد زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند.
و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش هيزم را میسوزاند.
کامل الزیارت ، ص۲۷۹
مثل این فیلم سینمایی ها هست که تموم میشن، بعد تیتراژ پایانی بازم یه کم فیلم ادامه داره،
منم از تتمه سفر چیزی یادم اومد میگم 😅❤️
هزينههای سفرم میذارم انشاءالله
راستی
اگر دوست دارید کسی رو دعوت کنید به کانال برای خوندن سفرنامه عشق،
میتونید اینو بفرستید براش👇
روایتنگاری یک مادر از یک سفر
یک #روایت_اربعینی_مادرانه
واقعیتهای سفرِ طریق الحسین با فرزندان؛ بدون فیلتر
سفرنامه عشق رو اینجا 👇 بخونید
در بله
https://ble.ir/hejrat_kon
در ایتا
https://eitaa.com/hejrat_kon
#اربعین #مشایه #مادرانه
هجرت | مامان دکتر |موحد
نینی جونم دوست داشتم بعد اربعین مولا خبر اومدنت رو به دوستام بدم، اما اینجوری شد که آخر سفرنامه ارب
بنا به مصالحی
اون عکس سونو رو جایگزین کردم با این
یک نفر بهم تذکر داد
با اینکه خیلی تند و غیرمحترمانه بود، انگار که با دشمن دین خدا داره صحبت میکنه،
ولی باعث شد بهش فکر کنم و ترجیح دادم جایگزین کنم.
هیچ بدم نمیومد منم خودم رو روی اون مزار بندازم و صورت به اون خاک تبرک کنم😭