کفشهایش...
اثری از
کوچک علوی 😊
دعوتید به خواندن سفرنامه اربعین مامان دکتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
از دیگر خدمات خانمها پشت صحنه
هرروز کلی کیسه پیاز
برای کباب
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه از مشایه
گرمه ولی قابل تحمل
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ویدئو از کباب زنی تمام اتوماتیک
موکب «حسین نماد وحدت»
@hejrat_kon
همهش
هزینه شخصی!
یه بنده خداست که «داره»
و دوست داره تو این راه خرج کنه!
دلش میخواد اموالش رو اینجوری، برا زوار الحسین، خرج کنه😌
سلام
من هنوز هستم
نمیدونم کی قراره به کمال وجودی خودم برسم
کی قراره بشم غذا برای زوار الحسین
کی قراره منم بپیوندم به ذرات جسم شیعیان امیرالمؤمنین
خوش به حال من که از بین میلیاردها آدم روی زمین، قراره غذای آدم های این زمان و این مکان بشم 🥺
#شتری_که_خوشبخت_است
#کمال_شتری
#کاش_مثل_این_شتر_برسم_به_کمال_خودم
#کاش_منم_بخری_حسین 😭
#ذبیح_العشق ❤️
موکب ما هم نماز جماعت داره
بعلاوه هر شب مجلس روضه حدوداً نیم ساعت بعد نماز مغرب و عشا
عمود ۷۴۳
@hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل دوم
در ترافیک داخل شهر، چشمم به ماشین ها بود. مثل هرباری که میآیم عراق! ماشین های بزرگ و باحال درست مناسب خانواده ۷ نفره ما...
با این سؤال همیشگی که چرا ایران همچین خودروهای متنوع خوبی ندارد با قیمت مناسب؟
و جواب بی جواب.
و راضی ماندن به همان سایپاساخته زپرتی.
و شکر و الحمدلله گفتن واقعی و از ته دل چون همین هم را میشد نداشته باشیم و همین را هم خیلیها ندارند.
بعلاوه نفرین مافیای خودرو و کسانی که پا روی خرخره و روی سفره مردم گذاشته اند برای اینکه دنیای حقیرشان روز به روز چاق تر شود. و فحشش بماند برای جمهوری اسلامی مظلوم.
وارد جاده شدیم. راننده خودش تشنه بود. همسر هم برای بچهها آب میخواست. موکب های جاده به راه بودند. جایی توقف کرد و علاوه بر آب، برای بچهها آبمیوه گرفت. سه تا پرتقال و یک انگور. سر انگور بحث شد. چون آب پرتقال بدمزه است. کسی که دقیق تر از همه صحنه را رصد کرده و دیده بود که یک پاکت بنفش بین پاکت های نارنجی هست، و زودتر داد زده بود «من بنفش!»، برنده شد.
بقیه تسلیم و به ناچار راضی (مثل مادرشان و ماشین های شاسی ۷ نفره) همان پرتقال را شروع کردند به خوردن.
و یکی گفت: «عه این پرتقالش خوشمزه است! با مال ایران فرق میکنه!»
بقیه هم تأیید کردند و با لذت به نی آب پرتقال مک زدند. نفر انگوری هم که دید اینجوری شد، سریع آبمیوه اش را - که برای تفاخر و دق دادن بقیه، باز نشده در دست نگه داشته بود- باز کرد و مزه کرد و القضا، خیلی خوشش نیامد!
و ورق برگشت 😅
حالا انگوری دلش میخواست مثل پرتقالی ها باشد.
ولی من همچنان در دل، ماشین های ۷ نفره دلبر را به سایپاساخته زپرتی مان ترجیح میدادم…
━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━
نگاهم به جاده بود. دوست داشتم یک موکب خاص را پیدا کنم. همان که مادرم پارسال در راه که بیمار شد، آنجا زمین گیر شد و استراحت کرد. و من رفتم به دیدنش…
اشک هایم ریخت. به موکب ها که در هوای خنک ماشین لوکس، تند و تند از کنار ما عبور میکردند، گفتم مادرم را ندیدهاید؟ شاید مادرم را یکی از شما در آغوش گرفته و پنهان کرده، مادر من کو؟ 😭
به جاده، به عمودها، به موکب ها گفتم شما شهادت بدهید که مادرم پیماینده طریق حسین بود. با آن حال بیماری و ضعفش این سفر و راه را رها نکرد. شهادت بدهید که هرسال این موقع کنار شما قدم برمیداشت برای رسیدن به زیارت مولانا الحسین 😭
@hejrat_kon
رسیدیم به عمود ۷۴۳، موکب بابا. انگار که آن دم و دستگاه عظیم مال بابایشان است! بچهها همینند. پدر برایشان مظهر قدرت است. شرکت بابا، اداره بابا، موکب بابا…
به نظرم حس شوهرم و بچهها، حس رسیدن ماهی به دریا بود.
من هم خوشحال. اینکه امسال هم هرجور شده آمدیم تا نقطه ای در این سیاهه لشکر باشیم؛ هرچند معلوم نیست تکلیف زیارت مان چه میشود. اینکه بچهها انقدر اینجا را دوست دارند. آن هم بچههای سخت گیر و پرتوقع من که هیئت و روضه که هیچ، حتی هر مهمانی ای را هم دوست ندارند و باید برای مهمانی رفتن هم منت شان را بکشم و غرغر بشنوم. اینکه من هم بالاخره میتوانم خادم درمانی باشم منی که هرگز اردوجهادی نرفته ام...
از مکالمات اولیه مردهای موکب با همسر مشخص شد که چقدر زود و زیاد کارش شروع خواهد شد. پسر بزرگم از همان اول همراه پدر شد تا برود قسمت مردها، و چهارتای دیگر شدند سهم من. ترازوی مساوات ناله کشید! عدالت اما شاید، خندید. خادم اصلی خانواده در این موکب، بابا بود.
دو ساختمان مال خدام خانم بود. انتظار نداشتم اما هردو پر پر بود.
خواستم از همان اول مثل سال گذشته راهم را بکشم، بی منت و معطلی، بروم موکب عراقی کناری، موکب ابوعلی (زید بن علی).
اما گفتند بیا اینجا (یکی از دو سالن)، جاری ات برایت جا گرفته.
جاری مهربان و دستگرم و همدلم هم با فرزندانش، از اعضای موکب بودند.
وسایل را بردیم داخل. بنده خدا سعیش را کرده بود اما جایمان انتهای سالن (که چند درجه اختلاف دما داشت با بقیه سالن) بود و به اندازه دو تشک…
کنار جای استراحت زن دایی همسرم.
اشکالی نداشت.
با خودم گفتم هروقت سختم شد میروم موکب ابوعلی. بچهها ازینکه برخلافِ پارسال پیش خانواده عمو و بقیه بودند، خوشحال بودند. وسایل را - موقتاً تا تشک پهن کنیم- گذاشتم کنار محل استراحت جاری و بچههایش و پسر کوچکم را گذاشتم روی تشک زن دایی. که خودش آن موقع آنجا نبود.
برایمان نهار نگه داشته بودند، نشستم کنار وسایل به غذا خوردن. قیمه بادمجان بود و یکی از بچهها از همین اول کار گفت که نمیخواهد. اهمیت ندادم. خب نخور!
ضمن اینکه اینجا کسی گرسنه نمیماند.
با لذت داشتم میخوردم که یکهو با صحنه وحشتناکی روبرو شدم!
پسر کوچکم؛
که از پشت، تا بالای کمر... زررررد...
پریدم!
بچه را گرفتم و اولین کار بررسی تشک زن دایی و بالشتش که کنار بچه گذاشته بودیم، بود که نجس نشده باشد.
نشده بود🥺🥹
خدایاااا
ممنونم😭
سجده شکر اگر میکردم جا داشت!
گندزدن آن هم در بدو ورود آن هم توسط بچه که خیلیها اعتقاد دارند جایش در این سفر و شرایط نیست، خیلی چیز بدی بود. و لکن الله سَلّم! خدا به خیر گذراند.
به غیر از این، شکر که این اتفاق در راه و جاده نیفتاده بود...
خب
آغاز خوبی بود 😒
از وسط غذا بلند شوی و چنان افتضاحی را رتق و فتق کنی.
هرچند، مادر چندفرزندی که باشی، نه دست و پایت را گم میکنی نه فس فس 😅
در عرض چنددقیقه اوضاع را میکنی جوری که انگار هیچ نشده و برمیگردی سر غذا.
البته با دستمال کاغذی سر و تهش را هم آوردم تا بعداً بشورم. اصلاً نمیدانستم دستشویی کجاست!
لباس و زیرپایی (تشکچه تعویض) را انداختم داخل یک کیسه و بچه را با لباس جدید تحویل زن دایی مهربان همسر که آمده بود، دادم و خواهش کردم تنش کنند تا من بروم دست و لباس را آبکشی کنم.
دستشویی را پیدا کردم و خداراشکر که بچه را نیاورده بودم برای شستن!
آب دااغ!
سر ظهر بود و کل آب دستشویی و حمام و روشویی آنجا، داغ...
همه چیز را شستم و برگشتم نهار را خوردیم.
جاری برایمان جایمان را پهن کرده بود.
البته به جای تشک، دو پتو روی هم.
پنج نفری در جایی به اندازه دو تشک مستقر شدیم.
کمی که گذشت گفتند اتاق پشتی را که الان یک انبار است، قرار است برای بچههای هلال احمر (تو بگو مثلاً همکاران من! انشاءالله! اگر من بتوانم با این بچهها ساعتی در درمانگاه کار کنم!) تمیز و تجهیز کنند. شما هم بروید آنجا.
خب، بد نبود. الحمدلله.
@hejrat_kon
خدا بخواد امشب میریم کربلا
اینجا برام پیام بذارید برسونم به مولا
👇👇
https://daigo.ir/secret/1424371486
دوستانتون رو هم به کانال دعوت کنید و پیام بذارن و بخونم اونجا
https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
اربعین و کربلای ما هم
رنگ غزه داره
اما
حس میکنم اصلاً کافی نیست
و باید شور علیه اسرائیل و جنایتش در غزه
بیشتر میبود...
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدلله سخنران این مجلس کوچک
اشاره به ماجرای ظلم و ظالم امروز دنیا
و خباثت اسرائیل و مظلومیت غزه
داشت
@hejrat_kon