eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
306 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای خوبم یا حسن بن علی العسکری از آرزوهایم این است که حج مشرف شوم و با تمام روسیاهی و بی لیاقتی، به نیابت از شما حج به جا بیاورم - امام حسن عسکری علیه السلام امامی هستند که به خاطر جور و ظلم خلفای عباسی، و در حصر بودن از کودکی تا زمان شهادت، هرگز نتونستن از سامراء خارج و در ظاهر به حج مشرف بشن 😭 - آقاجان کاش برسد آن لحظه ای که ما نماز پشت مقام ابراهیم را تقدیم به ساحت شما کنیم. این تحفه را تقدیم شما کنیم تا شاید بر ما نظری از کرامت و شفاعت بیندازید مولا. - چرا این امام بزرگوار در حصر و تحت نظارت کامل و شدید بودند؟ هر ماه حکومت عباسی در پوشش فقیر و فروشنده کالا و حاجتمند و...، جاسوسانی رو به خانه ایشان میفرستاد تا ببینند آیا فرزندی در این خانه متولد شده یا نه. جریان طاغوت (که حتماً سرنخ هایی از آن به صهیونیسم جهانی و احزاب شیطانی میرسه) نگران تولد مهدی موعود بوده. چون میدونسته که این مولود، همون کسی هست که در تورات و انجیل هم ذکر شده و به حکومت شیطان در زمین پایان خواهد داد و زمین رو تحت حکومت الله و توحید قرار خواهد داد - آه ای انتظار سخت و امیدبخش پس کی به سر خواهی آمد؟ کی رسد آن روزی که آن حج نیابتی را در معیت حضرت حجت، صاحب‌الزمان به جای آوریم؟ - امام حسن عسکری علیه السلام با وجود سختگیری شدید حکومت ظلم، کنار گوش خلیفه عباسی، با درایت و قدرت، عمر کوتاه خود رو صرف بسط و تقویت شبکه انسانی از شیعیان راستین کرد و به این شکل نور حق را در ظلمات و خفقان تاریخ حفظ کرد - •┈┈••✾❀✾••┈┈• صلی الله علیک یا مولای یابن رسول الله🖤 اشفع لنا عندالله💚 عجل الله تعالی فی فرج ابنک المهدی💗 ✍ هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفرنامه ادامه همسر همان اول صبح آمد و پسر دومم را که دیشب پیش آنها خوابیده بود تحویل داد. خودش را سرگرم کرد و من توانستم کمی بیشتر بخوابم. ولی خب عبارت «مامان جیش دارم»، یک مادر را چونان زنده شدن مردگان، بیدار که نه، از جا میپراند. آن هم در شرایطی که تاب تحمل هیچگونه دردسر اضافه ای را نداری! همان بهتر که بیدار شدیم. مگر قرار بود چند ساعت دیگر در آن فضای بهشتی بمانیم؟ باید رفت و در این فرصت کوتاه، همه صحنه ها، بوها، حرکات، هوا و حس و حال را بلعید. اینها می‌شود سوخت یک سال زندگی. و همین‌جاست که هنوز برنگشته، میروی به این فکر که آیا سال بعد هم خواهم آمد؟ يعنی روز آخری غصه کم داری، این هم اضافه میشود که اگر نشود چه! اگر آخرین بار باشد چه! اگر سال بعد من هم همه نصیبم از اربعین و مشایه، خاطره بازی با عکس های قدیمی و سفرنامه این کانال و آن صفحه باشد چه؟ حالا اگر آدم منطقی بی رحمی باشی راحت به خودت میگویی بله خب ممکن است! و بعد یا اباعبدالله گویان، نفست را عمیییق تر میکشی تا به جای یک سال، سوخت برای یک عمر ذخیره کنی. همان بهتر که بیدار شدم... اذان شد و نماز خواندیم و نهار خوردیم. دختر کوچکم همچنان خواب بود. برایش نهار برداشتم. پدرم برگشته بود موکب. و امشب عازم نجف میشد که فردا صبح با خواهرم برگردد ایران. از خواهرم خبر نداشتم. بعدازظهر درست کنار تشک ما مهد بچه‌ها تشکیل شد؛ مربی همسایه ما بود. از سرگرم شدن بچه‌ها خوشحال بودم. یکی از خانم‌ها از موکب همسایه برای بچه‌های یک ظرف میوه گرفت. یک نفر هم تعدادی شیر کوچک بینشان تقسیم کرد. برای نماز مغرب بیرون رفتیم؛ نماز جماعت شب جمعه. دو موکب دو طرف هم نماز جماعتشان به راه بود. صدای نمازها گاه مخلوط میشد. ما در قیام بودیم که دعای قنوت موکب سمت راستی را میشنیدم. همان دعای مخصوص شبهای جمعه: «يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ» و با خودم فکر کردم که در قنوت کدام نماز جماعت شب جمعه در ایران این دعای مشهور را شنیده ام؟ یادم نیامد شنیده باشم. حیف است دعاها مغفول بمانند... بعد نماز پدرم را روی مبل های جلوی موکب دیدم. پسرها را پیش خودش نشاند. و من کمی از باقیمانده هدایا را توزیع کردم. ضرباهنگ قلبم انگار، فرق کرده بود. شب آخر بود. با پسرها برگشتیم موکب. دم ورودی کوچه استراحتگاه، حلوا می‌دادند. با قوام شُل داخل پیاله با قاشق. به همراه یک بيسکوئيت. حلوای شب جمعه مان هم جور شد. دخترها داخل بودند، پسرها هم ماندند داخل استراحتگاه و من، پریشان، چونان کسی که آخرین روز عمرش را می‌گذراند و توجهش چند برابر شده و به فکرِ اندوختنِ هرآنچه نیکی و خیرات است افتاده و جنس و کوچک و بزرگی کار برایش فرق ندارد و فقط به فکر این است که هر لحظه اش را به نور خدا، به نور حسین زینت دهد، به جمع خدام پیاز پوست کن پیوستم. من از آن‌ها هستم که سعی میکنند هر کار کوچکشان را هم با نیت های بزرگ - ولو ادعاهای گنده تر از قد و قواره و حرف های بزرگ تر از دهن-، وسعت و عمق و ضریب بدهند. بنابراین هر یک پیاز را که میگرفتم دستم، یک نفر را خطاب میگرفتم: "حاج قاسم! شب جمعه است! نزد اربابمان حسینی! من اینجا در طریق الحسین برای غذای زوار الحسین این پیاز را به نیابت از شما پوست میگیرم، شما هم آنجا مرا یاد کن" و حاجتم را میگفتم. پیازها را با دقت گزینش میکردم و عزیزانی که بیشتر یادشان هستم را یکی یکی به پیشخوان ذهن می‌آوردم. شهید سیدابراهیم، آرمان، روح الله، پورجعفری، حججی،....، مادرم، مادر همسرم، مادربزرگ و پدربزرگ پدری ام، پدربزرگ مادری ام.... خبر آوردند که بچه بهانه میگیرد و بیا. «توفیق» مثل یک «رشته نور»ی است که از آسمان به زمین کشیده شده و گاه، «زمان و شرایط» مثل یک تبر، آن را قطع میکند - ولو اینکه از جای دیگر و جور دیگر جوانه بزند-. برگشتم. شام که خوردیم، دوستم پیام داد که با ماشین از نجف راه افتاده اند به عمود ما نزدیک است و همراهی هایش خسته اند. پرسید که جایی هست یا نه. گفتم موکب کویتی ها هست ،میروم و سر و گوشی آب میدهم ببینم جا هست یا نه. باید باشد این موقع. شام هم برایشان تدارک میبینم. چندتا خانم با دخترهایشان بودند. پسر کوچک را برداشتم و زدیم بیرون. اول رفتم سه پرس ماکارونی از آشپزخانه گرفتم، بعد هم ۸ سیخ کباب داغ از کبابخانه. نشان مخصوص موکب را با سنجاق به چادرم زده بودند و همین مرا خودی نشان میداد و کارم را راه می‌انداخت. (قاعدتاً همه مردان موکب نه تنها همه خانم های موکب بلکه حتی همه مردان دیگر را هم نمیشناختند! تعداد خدام زیاد بود) با پلاستیک بزرگ غذاهای داخل کالسکه، رفتیم به سمت عقب. هم دنبال مأموریت هم تماشا.
معمول است که جاهایی از مسیر، تعدادی از خدام یک موکب، میان راه به زوار لیوان میدهند و جلوتر چند خادم پارچ به دست، داخل لیوان زائران لیوان به دست، آبمیوه، شربت، دوغ، شیر و... می‌ریزند. در مسیر ما هم چند پسر عراقی لیوان میدادند و جلوتر شربت هل و زعفران توزیع میشد. من که خلاف مسیر میرفتم، اول به پارچ های شربت رسیدم بعد به لیوان ها. دلم نیامد دست آن پسربچه عراقی را رد کنم. لیوان را گرفتم و برگشتم عقب و لیوانم را دراز کردم تا برایم بریزد. از شربتم عکس گرفتم، بخاطر آن چند دانه هل درشت داخلش.... رسیدم موکب کویتی ها. کمی استرس داشتم که اگر جا نباشد؟ کالسکه را دم در گذاشتم و خیلی سرعتی نگاهی انداختم. جا بود، فراوان. قند در دلم آب شد. آدم دوست دارد از پس کاری که وعده داده بربیاید و کمکش را به سرانجام برساند. آن هم همچین جایی و به همچین افرادی (زائر). برگشتیم سمت موکب. جلوی ورودی خاکی استراحتگاه آب جمع، و گِل شده بود. مردان موکب با بی سلیقگی کارتن های آب را هم باز و آنجا پهن کرده بودند که مثلاً مسیر رفت و آمد بهتر شود؛ بدتر شده بود. یک پل از کارتن های خیس خورده. اما در فکر من چه بود؟ این که آدم دلش حتی برای این آب و گِل ها هم تنگ میشود، برای چاله‌های آب روغن، برای حتی چسبناکی و نوچی میزهای شربت و شای عراقی، برای صحنه‌های زیبایی که تا می‌آمدی عکس بگیری یک تَل زباله یا چند تکه تیر و تخته درب و داغان یا یک «صحیات النساء/الرجال (سرویس بهداشتی)» دستنویس روی دیوار، توی ذوق میزد و عکس هنری را خراب میکرد و سوژه را می‌سوزاند. جلوتر روی چهارپایه پلاستیکی، سینی غذای موکب قرار گرفته بود. همان که گفتم غذای خدام را بیشتر میپزند و بخشی را پخش میکنند بیرون. دوستم را با مانیتور بزرگ و خیمه موکب راهنمایی بیشتر کردم. پسرم در کالسکه خواب بود. صندلی گذاشتم پشت جمعیت نشسته روی موکت های جلوی مانیتور و نشستم تا بیایند. آمدند و احوالپرسی کردیم. و بدون معطلی بردمشان سمت موکب کویتی ها. انقدر خسته به نظر می‌رسیدند که از همین یک ذره راه عقب‌گرد و یک عمود جلوتر پیاده شدنشان هم عذاب وجدان گرفته بودم! رفتیم تا ورودی موکب و با کالسکه رفتیم داخل. صاحبان موکب دم در نشسته بودند به گپ و گفت. با اینکه سنگینی نگاهشان را حس میکردم، فوری با دوستم و دوستانش رفتیم داخل. الحمدلله جا فراوان بود. موکب هم که سرد. بچه‌ها کیفور شده بودند از یک فضای باز بزرگ خنک تمیز. من یکی دو دقیقه ای کنارشان ماندم و ترجیح دادم تنهایشان بگذارم که راحت باشند و استراحت کنند. به دوستم گفتم بعدا میبینمت. و آمدم بیرون. داشتم کالسکه را به سمت خروجی میگرداندم که همان خانم آن روزی با چشم های تنگ کرده و لهجه عربی فارسی گفت صبر کن ببینم! باز با خوش خیالی فکر کردم این آشنایی برایش خوشایند است. گفت: «تو همان نیستی که دو سه روز پیش هم آمدی؟ 🤨» یخ کردم. مگر دزد گرفته‌ای؟ به روی خودم نیاوردم. گفتم: «بله گفتم که بهتون خادم موکب همسایه تونم. پزشک موکبم. اون روز هم برق قطع بود بخاطر گرما اومدم بچه کوچک دارم» هیچ درش اثر نکرد! گفت: «خب باشه بهرحال اینجوری که نمیشه! اینها که آمده اند کی هستن؟» یا الله! همین مانده بود بخاطر من آن‌ها را بیرون کند! گفتم: «نه اونا ربطی به موکب ما ندارن. یکی از خانم‌ها تو فضای مجازی به من پیام داد محل استراحت برای چند ساعت سراغ داری؟ من هم موکب شما رو معرفی کردم! (🙄) » و تا داستان بیخ پیدا نکرده، خداحافظی کردم و زدم بیرون. بهم برخورده بود. مثل وقت‌های دیگری که عزت نفسم خدشه دار می‌شود، پوست صورتم و پشت دستم شروع کرد به گزگز. برگشتم به موکب و به دوستم پیام دادم مسئول موکب با من برخورد بدی داشت و من دیگر نمی‌آیم آنجا. رفتم سمت محل بسته‌بندی صبحانه ها. جایش عوض شده بود، رفته بود کنار درمانگاه. خانمها حسابی مشغول بودند. درحد قاتی شدن در کار، کمک کردم. بچه خواب بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم درمانگاه. چندتا ویزیت هم چندتا بود. کادر نبودند. گویا همه رفته بودند برای عکس یادگاری. دستشان درد نکند، کسی مرا صدا نکرده بود ☹️ حق هم داشتند البته. من که کاری نکرده بودم. نخودی بودم. گفتم بهتر، وقتی آمده ام که بیشتر نیاز بوده. البته مریض چندانی هم نبود. چندتایی که ویزیت کردم بقیه آمدند. خانم دکتر ناراحت شد و گفت کاش تو هم بودی. حیف شد. کمی بعد رفتم محل بسته‌بندی صبحانه. پسرم خواب بود. دخترها را صدا کردم که برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری. پسرها و پدر در دسترس نبودند و وقت عکاسی، مبسوط نبود که بروم دنبالشان. سه تایی عکس گرفتیم و برگشتیم. باز هم کمی کمک ساده در بسته‌بندی. و بعد که بچه بیدار شد و شیر خورد، زدیم بیرون. شوهرم را که دیدم از خنده منفجر شدم. همان دشداشه سفید نجفی را پوشیده بود! گفتم «این چیه این چه تیپیه😆😆» گفت «دوش گرفتم و لباس تمیز نداشتم. شستم تا خشک بشن اینو پوشیدم»
برگشتم استراحتگاه. دیدم حرف سرماخوردگی است. من از تهران با خودم یک کیسه «دوای سرماخوردگی» مخصوص آورده بودم. یک ترکیب کرمانی. گفتم شب آخری بدهم همه بخورند! هم پیشگیری هم درمان! بچه را گذاشتم و رفتم شربت/چایخانه. گفتم کتری میخواهم برای فلان کار. گفت ما تیم شربت هستیم، ساعت ۱۲ تیم چای می‌آیند. چیزی نمانده بود. رفتم دوری زدم و برگشتم. تیم عوض شده بود. با آن نشان مخصوص روی چادر، گفتم پزشک موکب خانم ها هستم و یک کتری میخواهم برای آماده کردن داروی سرماخوردگی 😌 بدون تعلل و منت، همراهی کرد. گفت آبم که جوش آمد در خدمتم. من هم گیاهان دارویی را بردم و یک آب زدم و شستم. و نیم ساعت بعد یک کتری بزرگ دمنوش سرماخوردگی آماده بود! بردم استراحتگاه و با تلاوت یک حمد شفا و فوت به کتری 😅، به همه حاضران آنجا یک لیوان دادم. بیشتر خانم ها نبودند. رفتم و به خانم های تیم پیاز هم یکی یک لیوان دادم. هنوز بود. با چندتا لیوان در دست، رفتم درمانگاه و به آنها هم دادم. باز هم بود. همسرم این ساعت خواب بود و نمیشد بهش بدهم. به خود تیم چایی هم دادم. یکی‌شان گفت خانم فلانی در استراحتگاه خانم ها همسرم هستند، به ایشان هم بدهید. گفتم داده ام. و کتری را با کمی دمنوش آخرش، تحویل همانی دادم که ازش گرفتم. ساعت حدود ۲ نصفه شب بود. اما شارژ بودم و خوشحال؛ حسِ مثبتِ نیروی پشتیبانی. @hejrat_kon
حلوای شب جمعه
شربت هل دار
سینی غذاها
مهدکودک و رزق میوه
پنیر گردوهای صبحانه
🎙 کلاس «بلوغ دختران» دکتر موحدی‌نیا دو ساعت کامل محتوای علمی و کاربردی شامل: ✅ آشنایی با دوره بلوغ و اتفاقات فیزیولوژیک آن، مراحل بلوغ ✅ آشنایی کامل با دوره قاعدگی (ماهینگی) ✅ نحوه گفت و گو با دختران درباره دوره قاعدگی ✅ بهداشت قاعدگی (پرهیزها، توصیه‌ها، مشکلات شایع) ✅ سبک زندگی سالم قابل استفاده و مفید برای: 💟 مادران دارای دختر (۶-٧ سال به بالا) که دوست دارن بلوغ رو خوب بشناسن و به نحوی صحیح اون رو به فرزندشون منتقل کنن؛ مادرانی که سلامت دختران نوجوانشون براشون مهمه 💟 همه بانوانی که به سلامت جسم خودشون اهمیت میدن و علاقه‌مندن بهداشت قاعدگی رو فرا بگیرن تا دچار مشکل و آسیب نشن 💟 بانوانی که در حال اقدام به بارداری هستن و بهداشت قاعدگی و سبک زندگی سالم براشون اهمیت مضاعف داره (از جهت تقویت باروری و رفع برخی مشکلات) 💟 مربیان و معلمان خانم مدارس ابتدایی و متوسطه دخترانه برای اطلاع از مدت و هزینه و دریافت فایل به شخصی مراجعه کنید👇 🆔 @movahed_8 https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
برخی دوستان تقاضای کلاس بلوغ پسران رو هم دارند. از نظر من، مسائل بلوغ پسر، با پدره. و منِ پزشکِ خانم تمایل ندارم با جمعی از پدران این تدریس و آموزش و گفت و گو رو داشته با‌شم. يعنی از نظر من یک آقا باید این کلاس رو برگزار بکنه. که خب من نمیشناسم. اینکه برای مادران بگم و مادران به همسران منتقل کنند هم متاسفانه اصلا وقت ندارم. حسابی درگیر درس و دانشگاهم. ممنون که همراهید🌷
💌 برای دوستانی که تازه به ما پیوستن ☺️ 💟 در پیام سنجاق شده، با من آشنا میشید 💟 آغاز سفرنامه اربعین امسال رو هم از اینجا بخونید 💟 کامل صحبت های من در محضر رهبر انقلاب هم اینجاست کلی هم مطالب مادرانه و پزشکی داریم که ان‌شاء‌الله فهرستش رو میذارم گزینه «پیوستن» یا Join این پایین 👇 رو هم بزنید که همراه بمونید با ما ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای مدرسه در راهه بچه‌های سن مدرسه میرن بیرون و کوچکترها میمونن خونه. درواقع کوچکترها میمونن و یه مامان که باید تا اومدن خواهر و برادرها (بازوهای کمکی😎💪)، اونها رو سرگرم کنه و ساعات مفیدی براشون بسازه؛ زمان مغتنمی برای وقت اختصاصی با کودک👩‍👦 یاد گرفتن یه سری بازی های ساده خونگی خیلی کمک کننده است👌 این ویدئو رو ذخیره کنید و برای بقیه هم بفرستید. @hejrat_kon البته ممکنه اون نوشته نادرست باشه و ایشون یک مامان نباشه. بهش میخوره بازی درمانگر باشه 🤔 خلاصه یعنی خیلی تو فاز مقایسه و عذاب وجدان نرید که اووو چقد خارجکی ها با مهارتن 😅😉 https://eitaa.com/joinchat/2646213394C737c591ab2
بنابر اعلام خبرگزاری مهر؛ نتایج قرعه کشی طرح مادران ایران خودرو امروز اعلام می شود. mehrnews.com/x35VLs 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: http://eitaa.com/jamiyat
هرچقد املاکی ها و صاحبخونه‌ها و [برخی] پیرمرد پیرزن های مساجد خانواده های پربچه رو دوس ندارن😁 لوازم التحریری ها و اسباب بازی فروشی ها عاااشق ما هستن 😅😍 يعنی با ۴-۵ تا بچه که وارد مغازه‌شون میشی برق رو تو چشماشون میبینی 🤩😁 حالا فک کن اگر بفهمن یکی دوتا دیگه هم تو خونه ان که دیگه هِچ🥳 البته متاسفانه خیلی هم درست نیست تصور و خیالشون 😌 چون خانواده های چندفرزندی، فرهنگ و «خرید بدون سقف» و خرید با سیاستِ «هرچی بچه دلش خواست و هرچی دست این و اون دیده» رو ندارن 😎 در خانواده چندفرزندی مدیریت مالی، مدیریت منابع، مدیریت مصرف وجود داره. این برای ساخت شخصیت و آینده بچه‌ها عالیه. البته رعایت سن بچه‌ها، دل بچه‌ها، زمانه، محیط همسالان، گاااهی فانتزی خریدن و... هم میشه. هرچیزی به‌جا و به اندازه‌ش 👌 @hejrat_kon
دوست دارید در آستانه سال تحصیلی یه کار خیر تو پرونده خودتون ثبت کنید؟ کاری نداره تو پویش تأمین لوازم التحریر خانواده‌های کم برخوردار شرکت کن؛ حتی با ده هزار تومن!
6037997750003759
گروه جهادی مهر و دانش (بزن رو شماره کپی میشه) ان‌شاءالله بسته‌ها تو روستاهای محروم توزیع می‌شن و میرسه دست نیازمندش ممنون که مثل همیشه همراهید خیلییی با هم کار خیر کردیم تا حالا🥺😍 @hejrat_kon
تولد داداش بود و خواهر بزرگه کیک رو برعهده گرفت! از خامه کشی تا تزئین روی کیک... (با کمک خاله) مرتب کردن و تزئین خونه رو هم خواهرها با هم انجام دادن. (خود کیک ساده رو آماده گرفتیم. شرایط پختنش رو نداشتم) @hejrat_kon با این مدل برنامه ها، میشه کاری کرد که مناسبت های معمول، یه ارزش افزوده ای دستاوردی چیزی داشته باشن؛ رشد ، مهارت های دستی، ابداع و ، ،... ضمن اینکه ما تو تولدها به همه بچه‌ها هدیه میدیم (اغلب کوچک و ساده) تا تمرکز صرفاً روی یک فرد نباشه و همه بچه‌ها خوشحال باشن. شمع رو هم بار اول صاحب تولد فوت میکنه ولی صدبار دیگه هم روشن میشه تا بقیه هم، با و بی مسخره بازی فوت کنن😅 يعنی شادی کل جمع مدنظر هست، حالا با محوریت یک نفر.