🍁 #پندانه
به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید:
تاريخ تولد ، تاريخ مرگ
آنها فقط با يک خط فاصله از هم جدا شده اند.
همين خط فاصله كوچک نشان دهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كرده ايم.
ما فقط به اندازه يک #خط_فاصله زندگی
می كنيم !!
و ارزش اين خط كوچک را تنها کسانی می دانند كه به ما عشق ورزيده اند.
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی كه باقی می گذاريم نيست، بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم
بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم
ديرتر عصبانی شويم بيشتر قدردانی كنيم
كمتر كينه توزي كنيم بيشتر احترام بگذاريم
بيشتر لبخند بزنيم و به ياد داشته باشيم كه :
اين خط فاصله خيلی كوتاه است!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🔺قند خون مادر بالاست!
اما دلشان همیشه شور میزند
اشک هاے مـــادر
مرواريد است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشتہ اند آب مرواريد!
❣️سلامتی همه مادرها❣️
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
*تاریخچه ضرب المثل ،افسار شتر بر دم خر بستن* !
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#قصه
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند،
کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )،
مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند...
و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و
می چرخید ...
وسط زندگی ها
سفره ها...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
سال ها قبل، مردی سوار بر اسب به تعدادی سرباز برخورد که می کوشیدند کنده ی بزرگ درختی را از جایش بکنند و موفق نمی شدند. سر جوخه ای نیز به آن سربازان که تقلا می کردند، می نگریست.
سوار از سرجوخه پرسید که چرا به آن ها کمک نمی کنی؟
سرجوخه جواب داد: من فرمانده هستم و باید فقط دستور بدهم. سوار پیاده شد و به کمک سربازان شتافت. با کمک او درخت از جایش کنده شد.
مرد بلافاصله بر اسبش سوار شد و به سوی سرجوخه رفت و گفت: دفعه ی دیگر که سربازانت به کمک نیاز داشتند، برای فرمانده کل پیغام بفرست. بعد از این که مرد آنجا را ترک کرد، سرجوخه و افرادش متوجه شدند که آن سوار، فرمانده کل قوا، یعنی جرج واشینگتن بوده است.
نتیجه ی اخلاقی:
تواضع و فروتنی پایه ی هر نوع پرهیزگاری و نشانه ی بزرگی است. تواضع و فروتنی صادقانه، جاذبه دارد؛ اما فروتنی دروغین دافعه دارد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
از چرچیل می پرسند:
چرا تا آن سوی اقیانوس هند میروید و دولت استعماری هند شرقی را درست می کنید! اما بیخ گوشتان، ایرلند شمالی را نمی توانید تحت سلطه درآورید؟
چرچیل می گوید: ما دو ابزار مهم نیاز داریم که در ایرلند نداریم!
می گویند آن دو چیست؟
چرچیل پاسخ می دهد ...
"اکثریت نادان و اقلیتی خائن"
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
سربازی جوان چون در جنگی شکست خورد، زخمی و خسته گریخت. چاه کنی او را پیدا کرد و تیمارش کرد و جوان ماجرای خود را برای چاه کن تعریف کرد.
چاه کن گفت: حالا چه می کنی؟
جوان گفت: شاید به گوشه ای بگریزم و دهقانی کنم.
چاه کن گفت: هر چه می خواهی بکن ولی این نصیحت من در گوشت باشد، اگر در راهی می رفتی و در چاهی افتادی و سلامت از چاه خارج شدی، هرگز از ادامه ی مسیر منصرف نشو. فقط یادت باشد دوباره توی چاله نیفتی و اگر دوباره توی چاه افتادی به این فکر کن که تو قبلا هم از چاه به سلامت نجات یافته ای پس برخیز و دوباره از چاه بیرون بیا و به راهت ادامه بده.
سرباز از آنجا رفت و پس از سال ها یکی از بزرگترین سرداران آن کشور شد.
نتیجه ی اخلاقی:
هر آن چه که بخواهی از قبل منتظر این لحظه است تا آن را طلب کنی. هر آن چه که جستجو کنی، آن هم در جستجوی توست، اما برای به دست آوردنش باید دست به عمل بزنی. دنیا موفقیت تو را می خواهد و کائنات پشت و پناه تو خواهد بود. جک کانفیلد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به او داد و از مزه اش پرسید.
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید.
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت: شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی، ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می کند پس وقتی در رنج هستی؛ بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسایل است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
ما انسانها مثل مداد رنگی هستیم،
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم
اما روزی
برای کامل کردن نقاشی هایمان
دنبال هم خواهیم گشت
به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیم!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
یک سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا را تصور کنید.
یک وب دختر با موهای قرمز که از چهره اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می گیرد و سر میز می نشیند.
سپس یادش می افتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند می شود تا آن ها را بیاورد.
وقتی بر می گردد، با شگفتی مشاهده می کند که یک مرد سیاه پوست که با توجه به قیافه اش به نظر می رسید اهل آفریقا باشد، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می کند. اما به سرعت افکارش را تغییر می دهد و فرض را بر این می گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه ی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده ی غذایی اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می دهد.
دختر اروپایی سعی می کند کاری کند؛ این که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را بر می دارند و یکی از آن ها ماست را می خورد و دیگری پای میوه را.
همه ی این کارها همراه لبخند های دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم کننده و با نامهربانی لبخند می زنند.
آن ها ناهارشان را تمام می کنند.
زن اروپایی بلند می شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می بیند و ظرف غذایش را دست نخورده روی آن یکی میز مانده است!
نتیجه اخلاقی:
این داستان بسیاری از انسان هایی است که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می کنند و آن ها را افرادی پایین مرتبه محسوب می کنند و با وجود نیت های خوبشان، دیگران را از جایگاه بالاتر می نگرند و نسبت به آن ها احساس سروری دارند. چقدر خوب است که همه ی ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم؛ مثل این دختر در حکایت که فکر می کرد در بالاترین نقطه ی تمدن است، در حالی که افریقایی دانش آموخته به او اجازه داد، از غذایش بخورد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد! او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم.
برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد. شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید. زنجیر کردن او بیهوده است.
نتیجه اخلاقی:
انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد. هوداونز
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org