eitaa logo
حکایت های آموزنده
11.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
خیانت یک زن پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد. زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟ اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد. پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد. حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است. پس از آن، حضرت رسول (ص) آن زن یهودی را احضار و به او فرمود: چرا چنین کردی؟ او در جواب گفت: برای آن که من با خود گفتم، اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم. و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید، ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مکرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاک، و درونم را متلاشی کرده است.( بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6) مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
حرفهای بند تنبانی ! در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
شبی که بارون شدیدی می بارید، " پرویز شاپور " از " احمد شاملو " پرسید : چرا اینقدر عجله داری؟! شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم. شاپور گفت : من می رسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟ شاپور گفت. : نه، اما چتر دارم! " دوست واقعی کسی است که یاری رسان شما باشد حتی اگر دقیقا انچه شما می خواهید را نداشته باشد . " زندگیتون پر از دوستان واقعی باشه... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: دزد همین است. تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند : «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی. نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش گرت چشم خدا بینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
✅خلاصه دانش‌ها ✍دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست را یاد گرفته‌ام. دانشمند گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ چوپان گفت: پنج چیز است؛ ۱. تا راست تمام نشده، دروغ نگویم؛ ۲. تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم؛ ۳. تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم؛ ۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم؛ ۵. تا قدم به بهشت نگذاشته‌ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. دانشمند گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته‌ای. هرکس این پنج خصلت را داشته باشد، از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
خورشیدی ۱۴۰۲/۱۲/۰۹ چهارشنبه - ۹ اسفند ۱۴۰۲ قمری ۱۴۴۵/۰۸/۱۸ الأربعاء - ١٨ شعبان ١٤٤٥ صبح زمستونیتون بخیر🤍 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
در رم جوانی بود که شب‌ها یک ساعت در محلی کنار جاده می‌نشست و بعد از یک ساعت به خانه بر می‌گشت. از کار او همه تعجب می‌کردند که چرا به آن محل می‌رود. برخی گمان می‌کردند دیوانه است. برخی گمان می‌کردند از صدای ماشین و دیدن ماشین‌های لوکس لذت می‌برد. اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینی‌فروشی کار می‌کرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان. مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ می‌شد، در کنار جاده می‌نشست تا مسافرانی که می‌خواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد. آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریست‌های پولدار به‌خاطر آدرس نشان دادن، هدیه می‌گرفت. او این هدیه‌ها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی می‌بخشید. بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را به‌نام فردریک تغییر دادند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 شعری زیبا و قابل تأمل از شاعر معاصر مرحوم کـارو : گفتم ‌ای پـیـر ِ جـهـان دیـده بگو از چه تا گشته ، بدینسان کمرت ... مادرت زاد ، به این صورت زشت یا که ارثی است تو را از پدرت ..؟ ناله سر داد : که فرزند مپرس سرگذشت ِ من افسانه‌ست ... آسمان داند و دستم که چه سان کمرم تا شد و اینگونه شکست ... هر چه بد دیدم از این نظم خراب همه از دیدۀ قـسـمـت دیدم ... فقر و بدبختی خود در همه حال با تـرازوی فـلـک سنجیدم ... عـاقبت در خـم ِ یک عـمـر تـبـاه واقـعـیـات ، بـه مـن لـج کـردند ... تـا ره ِ چـاره بـجـویـم ز زمـیـن کـمـرم را بـه زمـیـن کـج کـردند ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
شیطان و برصیصا ابن عباس می گوید : در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود . روزی چند برادر ، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند. برصیصا که سخت شیفنه او شده بود فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود . هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود. شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد . این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند . وقتی خبر به گوش پادشاه رسید ، دستور داد برصیصا را نزد ا حاضر سازند . برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد . پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد . هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت : ای برصیصا !این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم ؟ برصیصا هم پذیرفت . شیطان گفت : ابتدا باید برایم سجده نمایی . برصیصا پرسید : چگونه در این حالت سجده نمایم ؟شیطان گفت : با اشاره این کار را انجام ده . او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد . خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند :"کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر انی برئ منک انی اخاف الله رب العالمین "(حشر/16) مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
وابستگی به دنیا نمی‌گذارد تا شما بیدار شوید. شما به افراد، مکان‌ها و اشیا وابسته شده‌اید. به همین دلیل نمی‌توانید بیدار شوید. تا زمانی که از دنیا لذت می‌برید؛ هرگز بیدار نخواهید شد. منظورم این نیست که لذت نبرید و به دنبال اندوه باشید. این‌ها دوروی یک سکه هستند. لذت ببرید؛ اما واکنش نشان ندهید. بدانید آنچه هست مایا و توهمی بیش نیست. آن امروز اینجاست و فردا رفته؛ بنابراین، زمانی که دیگر شما ازنظر ذهنی به چیزی وصل نیستید، رها خواهید شد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
داستان سیاوش، یک تراژدی قوی در قلب شاهنامه سیاوش در شاهنامۀ فردوسی، پسر کیکاووس و شاهزاده‌ای است که به دست رستم دستان پرورش می‌یابد تا او نیز راه و رسم پهلوانی را بیاموزد. جذابیت چهرۀ این قهرمان به همراه پاکدامنی‌اش مایۀ کینه‌توزی حسودان قرار می‌گیرد… از سوی دیگر، سودابه همسر کیکاووس نیز به او دل می‌بندد و خدعه‌ها به کار می‌بندد تا سیاوش را از راه به در کند؛ اما زمانی که می‌بیند این کارها سودی ندارد، به کیکاووس می‌گوید که این جوان به او تعرض کرده است. برای اثبات بی‌گناهی، سیاوش کفن‌پوش از آتشی عظیم گذر می‌کند تا پاکدامنی‌اش را بر همگان اثبات کند. داستان کشته شدن این قهرمان شاهنامه هم خود داستان دیگری است که به نوبۀ خود از جذابیت‌های زیادی برخوردار است. ماجرای سیاوش که در جوانی کشته می‌‌شود، چنان لطیف و غمگین است که گل لالۀ واژگون را نمادی از اشک سیاوش می‌دانند. داستان‌ها و مراسم مختلفی مثل سووشون تنها یکی از آیین‌هایی است که توسط ایرانیان در سوگ از دست رفتن این جوان رشید ایرانی برگزار می‌شده. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org