❄️
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
#حافظ
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضرب_المثل
تاریخچه ضرب المثل حرف مفت زدن
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
❄️
اندر طلبِ دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟
#مولانا
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
اهميت کار درست
قرنها قبل ميان دو قوم نبردي سخت و سرنوشتساز، درگرفت.
اين جنگ سرنوشت مردم مدافع و سرزمينشان را معين ميساخت.
آنها براي پيروزي بخت بالايي داشتند، زيرا سپاهي منظم و مجهز در اختيار داشتند.
روز نبرد فرارسيد.
پادشاه شجاع سرزمين مدافع همراه سپاهش به قلب نيروهاي دشمن تاخت و آنها را به عقب نشاند؛ اما ناگهان، پاي اسب پادشاه پيچ خورد و پادشاه را نقش زمين کرد.
سپاهيان مدافع که بهشدت دچار هراس شده بودند، پا به فرار گذاشتند و در جنگ شکست خوردند.
پادشاه مهاجم که از بابت اين پيروزي شيرين بسيار خرسند بود، تلاش کرد تا علت پيروزي خود را دريابد.
تا اينکه در حين بررسي اسب پادشاه دريافتند که نعل يکي از پاهاي اسب درست کوبيده نشده بود و در اثر برخورد با مانعي پادشاه را به زمين زده بود.
نتيجهي اخلاقي:
قدرت استقامت يک زنجير، تنها بهاندازه ضعيفترين حلقه آن است.
شما ميتوانيد در يک رويداد مهم و سرنوشتساز، تنها به علت ضعفي ناچيز و يا تدارکي ضعيف بازنده شويد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
بزرگ شدیم و فهمیدیم که شربت دوا، آب میوه نبود.
بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست
و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت.
بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود،
غضبش عشق بود
و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم
زیباتر از لبخند پدر،
استواری قامت اوست.
سرشان سلامت ❤️
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
#مولانا
مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد!
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را تجربه ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
مراقب پدرها و مادرهای مان باشیم که در عالم بدیل ندارند...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
دنیا متعلق به آدمایی هست
که صبح ها با یک عالمه
آرزوهای قشنگ بیدار میشن
امروز از آن توست
پس با اراده ت معجزه کن
صبح زیباتون بخیر 😍🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#سخنان_بزرگان
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بُعدِ مسافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
#_سعــــدی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
احکام خدا
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمرهاي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام ميشود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداري آب بهصورت تو ميپاشم. آيا دردت ميآيد؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونهات ميپاشم. آيا دردت ميآيد؟
گفت: نه.
سپس بهلول خاک و آب را باهم مخلوط کرد و گلولهاي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد!
مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم! اين گلوله همان مخلوط آبوخاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
🌸انسانیت
تنها چیزی است که
ارزش بالیدن دارد
پول ،مقام ،زیبـایی
و چیزهایی از این دست...
🌸همه برچسب های
بی ارزشی هستند
که بالندگان به آن
تنها می خواهند که
کمبودهای خود را پنهان کنند
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ميهنپرست
ميگويند: زماني که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ايران ارد دوم از جنگ برميگشت به پيرزني برخورد.
پيرزن به او گفت: وقتي به جنگ ميرفتي به چه دلبسته بودي؟
گفت: به هيچ! تنها انديشهام نجات کشورم بود.
پيرزن گفت: و اکنون به چه چيز؟
سورنا پاسخ داد: به ادامه نگاهباني از ايرانزمين.
پيرزن با نگاهي مهربانانه از او پرسيد: آيا کسي هست که بخواهي به خاطرش جاندهي؟
سورنا گفت: براي شاهنشاه ايران حاضرم هر کاري بکنم.
پيرزن گفت: آناني را که شکست دادي براي آيندگان خواهند نوشت: کسي که جانت را برايش ميدهي، تو را کشته است و فرزندان سرزمينت از تو به بزرگي و از او به بدي ياد ميکنند.
سورنا پاسخ داد: ما فدايي اين آبوخاکيم. مهم اين ست که همه قلبمان براي ايران ميتپد. من سربازي بيش نيستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه ميشناسند و آنمن نيستم.
پيرزن گفت: وقتي پادشاه نيک ايرانزمين ازاينجا ميگذشت همين سخن را به او گفتم و او گفت: پيروزي سپاه در دست سربازان شجاع ايرانزمين است نه فرمان من.
اشک در ديدگان سورنا گرد آمد، بر اسب نشست. سپاهش بهسوي کاخ فرمانروايي ايران روان شد.
ارد دوم، سورنا و همه ميهنپرستان ايران هيچگاه به خود فکر نکردند. آنها به سربلندي نام ايران انديشيدند و در اين راه از پاي ننشستند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
*ضرب المثل: به هزار و یک دلیل*
به افرادی گفته میشود که از فاجعه کار مطلع نیستند اما اصرار به گفتن آن دارند.
در روزگار قدیم ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دلشان خواست بفهمند ساعت چند است. ماه رمضان که می شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می شد. به همین دلیل، ماه رمضان که می شد، توپ در می کردند. یعنی وقتی که اذان می رسید ، صدای توپ بلند می شد.
معمولاً روی یکی از تپه های دور و بر هر شهر یک توپ جنگی می گذاشتند و دو سه تا سرباز را مامور می کردند که وقت افطار و سحر، گلوله ای توی توپ بگذارند و شلیک کنند. گلوله ها فقط باروت داشتند و به جایی و کسی آسیب نمی رساندند. اما صدای انفجار آن ها آن قدر بلند بود که مردم می توانستند صدای توپ سحر و توپ افطار را بشنوند.
معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شبهای ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.مردم پای سفره های سحر نشسته بودند و سحری می خوردند همه منتظر بودند توپ سحر شلیک شود تا دست از خوردن و آشامیدن بکشند. اما انگار آن شب کسی نبود که توپ سحر را در کند.
مردم همان طور که مشغول خوردن سحر بودند، یک باره متوجه شدند تاریکی هوا از بین رفت و صبح روشن فرا رسید.
سر و صدای مردم بلند شد:
- این چه وضعی است؟ چرا توپ در نکرده اند؟
جمعیت زیادی جلو فرمانداری جمع شده بودند.
امیر توپخانه توپچی خطاکار را در برابر مردم احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟
توپچی با خونسردی پاسخ داد: قربان به هزار و یک دلیل! اول این که باروت نداشتیم.
امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت: همین یک دلیل کافی است و هزارتای دیگر برای خودت باشد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
گفتم خدایا دلم گرفته؛ گفت از من؟
گفتم خدایا دلم گرفته؛ گفت از من؟
گفتم خدایا از همه دلگیرم؛گفت حتی ز من؟
گفتم خدایا چقدر دوری؛گفت تو یا من؟
گفتم خدایا دلم را ربودند؛گفت پیش از من؟
گفتم نگران روزیم؛ گفت آن با من
گفتم خیلی تنهایم؛ گفت تنهاتر از من؟
گفتم درون قلبم خالیست؛گفت پرش کن از عشق من
گفتم دست نیاز دارم؛ گفت بگیر دست من
گفتم از تو خیلی دورم؛ گفت من از تو نه
گفتم آخر چگونه آرام گیرم؟ گفت با یاد من
گفتم خدایا کمک خواستم؛ گفت غیر از من؟
گفتم خدایا دوستت دارم؛ گفت بیشتر از من؟
گفتم با این همه مشکل چه کنم؟ گفت توکل به من
گفتم هیچ کسی کنارم نمانده؛ گفت بجز من
گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من؟ گفت چون من از تو هستم و تو از من🌸
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
هیچ نوزادی مدیرعامل متولد نمی شود!
هیچ کتابی از صفحه 267 آغاز نمی شود!
هیچ دانه ای به صورت درخت 40 ساله رشد نمی کند!
هیچ کارمندی یک شبه بازنشست نمی شود!
هیچ سربازی را نمی شناسم که روز بعد سرهنگ شده باشد!
برای تکامل هر یک از این ها مدت ها زمان و انرژی صرف شده است!
اصلا این قانون طبیعت است!
هر چرخه، دوره تکاملی دارد، پس انتظار نداشته باش با تلاش کم و یک شبه به نهایت یک هدف دست پیدا کنی!
شما جدا از این چرخه نیستی.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
جوهر قرمز
يک داستان از دوران کمونيسم برايتان بگويم:
مردي از آلمان شرقي به سيبري فرستاده شد تا آنجا کار کند.
اين مرد ميدانست که نامههايش را سانسورچيها ميخوانند.
به همين خاطر قراري با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامهاي که از من ميگيريد به جوهر آبي نوشتهشده باشد يعني آنچه من در نامه نوشتهام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست.
بعد از يک ماه، دوستانش اولين نامه را از طرف وي دريافت کردند.
همه متن با جوهر آبي نوشتهشده بود. البته در متن نامه آمده بود: همهچيز اينجا عالي است. مغازهها پر از غذاهاي خوشمزه است. سينماها فيلمهاي خوب غربي پخش ميکند. آپارتمانها بزرگ و مجلل است؛ اما تنها چيزي که اينجا نميتوان خريد، جوهر قرمز است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
کمرش خمیده میشود
تا کمر فرزندانش راست باشد
چه مرد فداکاریست پدر...
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که؛
"پدر" تنها قهرمان بود!
عشــق، تنـــها در "آغوش مادر" خلاصه میشد!
بالاترین نــقطه ى زمین، "شــانه های پـدر" بــود!
بدتـرین دشمنانم، "خواهر و برادر" های خودم بودند!
تنــها "دردم"، زانو های زخمـی ام بودند!
تنـها چیزی که "میشکست"، اسباب بـازیهایم بـود!
ومعنای "خداحافـظ"، تا فردا بود!!!🍂
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
داستان امشب
مردی 9 دختر داشت؛ وقتی همسرش به طفل دهم باردار شد، او را به شفاخانه منتقل کرد در راه به او گفت:
اگر کودک دهم نیز دختر بود، پس جدایی بین من وتو حتمی است.
بعد از تولد از شفاخانه با او تماس گرفتند و برایش مژده دادند كه همسرش پسری به دنیا آورده است.
او خوشحال شده و مثل رعد و برق خود را به شفاخانه برای دیدن نوزاد پسرش رساند.
وقتی نوزاد تازه متولد شده پسر را دید صورتش سیاه شد،"اما خشم خود را فروبرد وکنترل نمود" زیرا پسر معیوب بود...
دکتر نزدش آمد و بخاطر تولد پسرش به او تبریک گفت، مرد گفت من پسر میخواستم اما این پسر کاملاً معیوب است و درد دامان برای من خواهد بود.
دکتر به او گفت: اگر او دخترمیبود و کاملاً زیبا وسالم متولد میشد چه میکردی آیا راضی میبودی؟
او گفت بله.!
دکتر پاسخ داد: "تبریک میگویم ، زیرا آنچه در دست شما است از تولد همسرتان نیست.
همسرتان دختر به دنیا آورده،
سپس آیاتی از سوره مبارکه شوریٰ برای او تلاوت کرد:
( لِلَّٰهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ۚ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (49)
فرمانروایی آسمانها وزمین از آن خداست, هر چه را بخواهد می آفریند, به هر کس بخواهد دختر می بخشد, وبه هرکس بخواهد پسر می بخشد.
( أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (50)
یا پسر و دختر ـ هر دو ـ با هم می دهد, وهرکس را که بخواهد عقیم می گرداند, بی گمان او دانای قادر است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#سخنان_بزرگان
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید، اگر تو در بندی..!
#_سعـــدی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضرب_المثل
تاریخچه ضرب المثل شمشیر از رو بستن
این عبارت کنایه از مبارزه آشکار است نه پنهانی. وقتی می گویند فلانی شمشیر را از رو بسته است، یعنی اهل حیله و فریب نیست که شمشیر پنهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند بلکه آشکارا مبارزه می کند. عیاران و جوانمردان به خاطر این که تشکیلات محرمانه داشتند و به ظاهر کسی آن ها را نمی شناخت، در زمان انجام مأموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمربند چرمی را در زیر لباس به کمرشان می بستند و شمشیر را به حلقه کمربند آویزان می کردند طوری که معلوم نشود سلاحی دارند و احیاناً شناخته شوند اما بعد ها که تشکیلات عیاری رونق پیدا کرد، هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند، بدون هیچ ترسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای درمی آوردند. این عبارت رفته رفته به مرور زمان، به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر طرف مقابل مورد استفاده قرار گرفت!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
در حضور هفت گروه
هفت کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
- ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
امام علی (ع)
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
قمپز
آدمي ذاتاً خوش دارد که از خود تعريف کند و به بعضي از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار و پهلواني بدهد و گمان ميبرد اگر حرفهاي گنده بزند و کارهاي مهمي را برخلاف حقيقت به خود نسبت دهد حقيقت مطلب هميشه مکتوم ميماند و رازش از پرده بيرون نميافتد، درحاليکه چنين نيست و قيافه حقيقي اينگونه افراد مغرور خودخواه بهزودي نمودار ميگردد.
اينجاست که حاضران مجلس و شنوندگان به يکديگر چشم ميزنند و ميگويند: يارو قمپز درميکند.
يارو قمپز درميکند؛ يعني حرفهايش توخالي است، پايه و اساسي ندارد. بشنو و باور مکن. خلاصه قمپز درکردن به گفته علامه دهخدا به معني: دعاوي دروغين کردن، باليدن نابجا و فخر و مباهات بيمورد کردن است.
اگرچه قمپز لغت ترکي است و در لغتنامه دهخدا به معني آلتي موسيقي از ذوات الاوتار است اما براثر تحقيقات و مطالعات کافي، قمپز توپي بود کوهستاني و سرپر به نام قمپز کوهي که دولت امپراتوري عثماني در جنگهاي با ايران مورداستفاده قرار ميداد.
اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله در آن به کار نميرفت بلکه مقدار زيادي باروت در آن ميريختند و پارچههاي کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جاي ميدادند و ميکوبيدند تا کاملاً سفت و محکم شود. سپس اين توپها را در مناطق کوهستاني که موجب انعکاس و تقويت صدا ميشد بهطرف دشمن آتش ميکردند.
صدايي آنچنان مهيب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه درميآورد و تا مدتي صحنه جنگ را تحتالشعاع قرار ميداد ولي کاري صورت نميداد زيرا گلوله نداشت.
در جنگهاي اوليه بين ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانيان اثر ميگذاشت و از پيشروي آنان تا حدود مؤثري جلوگيري ميکرد. ولي بعدها که ايرانيان به ماهيت و توخالي بودن آن پي بردند هرگاه صداي گوشخراشش را ميشنيدند به يکديگر ميگفتند: نترسيد قمپز درميکنند؛ يعني توخالي است و گلوله ندارد.
کلمه قمپز مانند بسياري از کلمات تحريف و تصحيف شده رفتهرفته بهصورت قمپز تغيير شکل داده ضربالمثل شده است
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حال دلت را
به بودن یا نبودن آدم ها گره نزن!!
آدمها به واسطه شرایط
گاهی هستند گاهی نیستند...!!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
صبحها مسیری روشن آغاز میشود
به سوی مقصدی و هدفی؛
پس با همه ی توانت قدم بردار
و یادت باشد
همه ی آنچه زیباست در همین مسیر
و در بین راه رسیدن نهفته است.
روز “خوب” رو خودت میسازی
روز “بد” رو ديگران
پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
تا یه مصرف کننده ناتوان…
روزتون عالی و بینظیر😍🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org