eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
گرچه بسیاری از اتفاقات زندگی، خارج از حیطه‌ی قدرت و خواستِ انسان رقم می‌خورند، اگرچه بسیاری از تلاش‌های انسان نافرجام‌اند، اما در نهایت این خودِ شخص است که تصمیم می‌گیرد چگونه زندگی کند … مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
پاهاتو از گليمت، توي روياهات دراز تر كن... اين جهان به تكرار نيازی نداره... فرمول ها رو بهم بزن... جهانت رو تغيير بده ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بهشت و جهنم يک مرد روحاني، روزي با خداوند مکالمه‌اي داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟‌ خداوند آن مرد روحاني را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آن‌ها را باز کرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يک ميزگرد بزرگ وجود داشت که روي آن‌يک ظرف خورش بود؛ و آن‌قدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد. افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض‌حال بودند. به نظر قحطي‌زده مي‌آمدند. آن‌ها در دست خود قاشق‌هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته‌ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هرکدام از آن‌ها به‌راحتي مي‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند؛ اما ازآنجايي‌که اين دسته‌ها از بازوهايشان بلندتر بود، نمي‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فروببرند. مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آن‌ها غمگين شد. خداوند گفت: تو جهنم را ديدي. آن‌ها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقيقاً مثل اتاق قبلي بود. يک ميزگرد با يک ظرف خورش روي آن‌که دهان مرد را آب انداخت. افراد دور ميز، مثل جاي قبل همان قاشق‌هاي دسته‌بلند را داشتند، ولي به‌اندازه کافي قوي و تپل بوده، مي‌گفتند و مي‌خنديدند. مرد روحاني گفت: نمي‌فهمم. خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتياج به يک مهارت دارد! مي‌بيني؟ اين‌ها ياد گرفته‌اند که به همديگر غذا بدهند، درحالي‌که آدم‌هاي طمع‌کار تنها به خودشان فکر مي‌کنند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
نداي وجدان پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبري نداشت؛ بنابراين زن دعا مي‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. اين زن هرروز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان مي‌پخت و هميشه يک نان اضافه هم مي‌پخت و پشت پنجره مي‌گذاشت تا رهگذري گرسنه که ازآنجا مي‌گذشت نان را بردارد. هرروز مردي گوژپشت ازآنجا مي‌گذشت و نان را برمي‌داشت و به‌جاي آنکه از او تشکر کند مي‌گفت: کار پليدي که بکنيد با شما مي‌ماند و هر کار نيکي که انجام دهيد به شما بازمي‌گردد. اين ماجرا هرروز ادامه داشت تا اينکه زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نه‌تنها تشکر نمي‌کند بلکه هرروز اين جمله‌ها را به زبان مي‌آورد. نمي‌دانم منظورش چيست؟ يک روز که زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراين نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست‌هاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه‌کاري است که مي‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرف‌هاي معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پيرزن به صدا درآمد. وقتي‌که زن در را باز کرد، فرزندش را ديد که نحيف و خميده بالباس‌هايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود درحالي‌که به مادرش نگاه مي‌کرد، گفت: مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم که داشتم از هوش مي‌رفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم که به سراغم آمد. از او لقمه‌اي غذا خواستم و او يک نان به من داد و گفت: اين تنها چيزي است که من هرروز مي‌خورم امروز آن را به تو مي‌دهم زيرا که تو بيش از من به آن احتياج داري. وقتي‌که مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره‌اش پريد. به ياد آورد که ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نکرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را مي‌خورد. به‌اين‌ترتيب بود که آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژپشت را دريافت: هر کار پليدي که انجام مي‌دهيم با ما مي‌ماند و نيکي‌هايي که انجام مي‌دهيم به ما بازمي‌گردند.‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
در مورد کارهایی که قانون جذب می تواند برایت انجام دهد هیچ محدودیتی وجود ندارد. با شجاعت آنچه را میخواهی آرزو کن و باور داشته باش تا به حقیقت بپیوندد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
حکایت عیسی مسيح از مسيري مي‌گذشت، يك نفر با او برخورد نمود. به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت: اي پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب! مسيح در پاسخ گفت: سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند! اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند: او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام مي‌گذاريد؟ مسيح پاسخ داد: هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند. چون سرمايه او اين بود به من بد گفت، و چون در ضمير من جز نيكويی نبود از من جز نيكويی بیرون نمی‌آيد... ما فقط آنچه را كه در درون داريم ميتوانيم از خود نشان دهيم.. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
با تغییردادن انديشه هاواحساسات خودزندگیتان را تغـيير دهيد •فڪرواحساس مثبت بدهيد تا زندگیتان متحول شود. •عبارات منفی را بر زبان نیاور تا بتوانی موارد مثبت رو جذب کنی مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
چنگيز خان و شاهين يک روز صبح، چنگيز خان مغول و درباريانش براي شکار بيرون رفتند. همراهانش تير و کمانشان را برداشتند و چنگيز خان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيکاني دقيق‌تر و بهتر بود، چراکه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند که انسان نمي‌ديد؛ اما باوجود تمام شور و هيجان گروه، شکاري نکردند. چنگيز خان مأيوس به اردو برگشت، اما براي آنکه ناکامي‌اش باعث تضعيف روحيه‌ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند. بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديک بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشکانده بود و آبي پيدا نمي‌کرد تا اينکه رگه‌ي آبي ديد که از روي سنگي جلويش جاري بود. خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره‌ي کوچکش را که هميشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول کشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را به لبش نزديک کند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت. چنگيز خان خشمگين شد، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه‌اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد؛ اما جام تا نيمه‌پر نشده بود که شاهين دوباره آن را پرت کرد و آبش را بيرون ريخت. چنگيز خان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد کسي به هيچ شکلي به او بي‌احترامي کند، چراکه اگر کسي از دور اين صحنه را مي‌ديد، بعد به سربازانش مي‌گفت که فاتح کبير نمي‌تواند يک پرنده‌ي ساده را مهار کند. اين بار شمشير از غلاف بيرون کشيد، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. يک‌چشمش را به آب دوخته بود و ديگري را به شاهين. همين‌که جام پر شد و مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين دوباره بال زد و به‌طرف او حمله آورد. چنگيز خان با يک ضربه‌ي دقيق سينه‌ي شاهين را شکافت. جريان آب خشک‌شده بود. چنگيز خان که مصمم بود به هر شکلي آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا کند؛ اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه‌ي آب کوچکي است و وسط آن، يکي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب‌خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود. خان شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه‌ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يکي از بال‌هايش حک کنند: يک دوست، حتي وقتي کاري مي‌کند که دوست نداريد، هنوز دوست شماست؛ و بر بال ديگرش نوشتند: هر عمل از روي خشم، محکوم‌به شکست است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 اگر میخواهی در زندگی ات معجزه شود اگر میخواهی روی زیبای زندگی را ببینی و طعم رسیدن به رویاهایت را بچشی. معجزه زندگی دیگران باش بیقرار باش برای شادی ساختن در زندگی انسان ها دست های خدا باش برای برآوردن رویای انسان دیگری جز خودت خنثی نباش بی تفاوت نباش اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را می دانی سکوت نکن اگر دستت به جایی می رسید دریغ نکن معجزه زندگی دیگران باش تا زندگی معجزه اش را به تو نیز نشان دهد مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
ازتغییر نترسید آغاز تغییر می تواند شروع از دست دادن یک چیز خوب باشد و پایان تغییر ، شروع بدست آوردن یک چیز بهتر است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
حکایت سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است. ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش می‌گفتی نه حال که مضرتش باز می‌گویی؟! مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را ‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
❄️ خودتان را تشویق کنید. امروز تصمیم بگیرید بابت هر کلام و جذب مثبتی که دارید خودتان را تحسین کنید و به خود بگویید که به تو افتخار میکنم و آنها را مدام تکرار کنید تا بر ضمیر ناخود‌آگاه‌تان نقش ببندد و جزیی از عادات روزانه شما شود. من باورهای مثبتی دارم من افکار مثبتی دارم من زندگی مثبتی دارم سلول‌هایم سرشار از انرژی مثبت هستند من جاذبه اتفاقات مثبت هستم جملاتی که اینگونه بیان میشود به شما تاکید میکند که تو خالق زندگی خویش هستی و همه امور زندگی‌ات باید در جهت موفقیت باشد و اینگونه برنامه ذهنیتان به سمت موارد مثبت هدایت خواهد شد، همه چیز در دستان خود شماست. همین عادت‌های کوچک روزانه هستند که اتفاقات حال و آینده شما را شکل می‌دهند، اگر نسبت به آنها بی تفاوت باشید زندگی مانند یک الگو همان چیزهای ناخواسته‌ای را به شما نشان می‌دهد که تکرار کرده‌اید. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
خدايا شکر روزي مردي خواب عجيبي ديد. او ديد که پيش فرشته‌هاست و به کارهاي آن‌ها نگاه مي‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هايي را که توسط پيک‌ها از زمين مي‌رسند، باز مي‌کنند و آن‌ها را داخل جعبه مي‌گذارند. مرد از فرشته‌اي پرسيد، شما چه‌کار مي‌کنيد؟‌ فرشته درحالي‌که داشت نامه‌اي را باز مي‌کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي‌گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي‌گذارند و آن‌ها را توسط پيک‌هايي به زمين مي‌فرستند. مرد پرسيد: شماها چه‌کار مي‌کنيد؟ يکي از فرشتگان باعجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌هاي خداوندي را براي بندگان مي‌فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته‌اي بي‌کار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بي‌کاريد؟‌ فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار کمي جواب مي‌دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده فقط کافي ست بگويند: خدايا شکرت مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
هیچ‌وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید ! آنکه شما را بفهمد ، صدای سکوتتان را بهتر می‌شنود ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🌸🍂خیاطی میگفت: اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین، لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن.🌸🍂 خالی کردن ذهن هم همینه ! تو طول روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمونی و اضطراب رو جمع میکنیم.🌸🍂 انباشته شدن اینها، ذهن رو سنگین میکنه ...! پس ذهنمون رو پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح دادن اضافه نشانه ضعفه هروقت سعی کردی چیزی رو زیادی توضیح بدی،بیشتر ضعف نشون دادی👌 ‌شب بخیر🤍 ‌ ‌مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
خدا تنها روزنه امید است که بسته نمی شود خدا کسی است که با دهان بسته هم میشود صدایش کرد و با پای شکسته سراغش رفت و با دل شکسته صدایش کرد اوخریداری است که اجناس شکسته را بهتر می خرد آرزو میکنم غیر از خـــدا محتاج کسی نشوید صبح بخیر 🤍 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین میروی و میبینی چقدر اهسته راه میرود تازه میفهمی چقدر پیر شده!!! وقتی مادر بعد از غذا, پنهانی مشتی دارو را میخورد تازه میفهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمیگوید!!! در 10سالگی: "مامان, بابا ,عاشقتونم " در15 سالگی: "ولم کنید" در20 سالگی: "مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم " در25 سالگی: "باید از این خونه بزنم بیرون" در 30 سالگی : "حق با شما بود" در 35 سالگی: "میخوام برم خونه پدر و مادرم" در40 سالگی: "نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم" در60 سالگی: "من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن..." و این رسم زندگی است.... چه ارامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست.حتی همین الان.... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
آدم‌های بزرگ قامتشان بلند‌تر نیست، خانه‌شان بزرگ‌تر نیست، ثروتشان بیشتر نیست؛ آنها قلبی وسیع ونگاهی مرتفع دارند ! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
هيچگاه نمي توانيد تمام دروس خود را به پايان برسانيد؛ چون تا زماني كه زنده ايد، هميشه درسي براي آموختن وجود دارد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍃🌸حکایت_دو_رفیق دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر به طرفشان می آید. یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم کردن بند کفشهایش شد. دیگری از او پرسید: چه کار میکینی؟ تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود... رفیق اولی پاسخ داد: برای اینکه جانم در امان باشد تنها کافی است که از تو تندتر بدوم... دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍂 ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ! ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ... اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﻲ ﭼﺮﺧﺪ! ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﻄﻲ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ می دود ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،هیچگاه وﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ... ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻱ ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﻲ ﺍﺳﺖ! ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ دانهﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻲ ﮔﺮﺩﺩ… عجله کنید_زمان در حال گذر است ... - برای همین است که رسول معظم اسلام آن رهبر بشریت می‌فرماید:چند نعمت هست که بنی آدم آنهارا قدر نمی‌داند یکی از آنها نعمت وقت و زمان است - یکی از اولیاء خدا میفرماید:ای انسان هر روز که کم می‌شود جزئی از تو کم می‌شود آه افسوس - و حضرت علی رضی الله عنه میفرماید: در عجبم که انسان به دنبال دنیایی می‌رود که روز به روز از آن دور می‌شود و غافل هست از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک می‌شود... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
《میلتون》 با وجود اینکه نابینا بود، می‌نوشت... 《بتهوون》 در حالی که ناشنوا بود آهنگ می‌ساخت... 《هلن کلر》 در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی می‌کرد... 《رنوار》 در حالی که دست‌هایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی می‌کرد... 《مجسمه ساز مکزیکی 》بعد از قطع دست راستش، ساخت مجسمه ای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند... تو هم می تونی علیرغم سختی‌ها و مشکلات خودت رو به هدفت برسونی ،، شک نکن... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
از بهلول دانا پرسیدند: زندگی آدمی به چه ماند؟ بهلول گفت : به نردبانی دو طرفه که از یک طرف سن بالا میرود و از طرف دیگر زندگی پایین می آيد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
قشنگه👍 دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم. ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید. او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست. این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند. تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم. ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و می‌خورند. رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📔 📕 این داستان: تعارف راستی در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
پدرم همیشه می گفت زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل می کند. در خانه ساعت هشت چراغ ها خاموش بود و سپیده دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو از خواب بیدار میشدیم. پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد. عاقبت جوان مُرد و مُفلس! فکر می کنم چندان عاقل هم نبود! من نصیحت او را گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم، از خیلی دردسرهای معمولی دورم و با آدم های جدید و بی نظیری آشنا شده ام، یکی از آنها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت. 📕 آویزان از نخ ✍🏻 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 🔘داستان کوتاه راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد. همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و... در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد. ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت. قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت. ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت: چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org