eitaa logo
حکایت های آموزنده
11.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
شکایت دانشجو دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه‌ی اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده‌ی شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: ‌- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود. ‌- یک عنصر اصلی باران اسیدی است. ‌- وقتی به حالت گاز درمی‌آید بسیار سوزاننده است. ‌- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود. ‌- باعث فرسایش اجسام می‌شود. ‌- حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد. ‌- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است. از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به‌طورکلی علاقه‌ای نشان ندادند و فقط یک نفر می‌دانست که ماده‌ی شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید درواقع همان آب است. ‌ عنوان پروژه دانشجوی فوق ما چقدر زودباور هستیم بود. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
فقیر روزی عثمان در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقیری از او کمک مالی خواست، عثمان پنج درهم به وی داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری به من بکند. عثمان به‌طرف حضرت مجتبی (ع) و حسین بن علی (ع) و عبدالله بن جعفر که در گوشه‌ای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند نفر جوان که در آنجا نشسته‌اند برو و از آن‌ها کمک بخواه. وی پیش آن‌ها رفت و اظهار طلب کرد. حضرت مجتبی (ع) فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیه‌ای به گردن انسان باشد و از پرداخت آن به‌کلی عاجز شود، یا بدهی کمرشکن داشته باشد و از عهده‌ی پرداخت آن برنیاید و یا فقیر و درمانده شود و دستش به‌جایی نرسد. کدام‌یک از این‌ها برای تو پیش‌آمده است؟‌ گفت: اتفاقاً گرفتاری من یکی از همین سه چیز است. حضرت مجتبی (ع) پنجاه دینار به وی داد. به پیروی از آن حضرت حسین بن علی (ع) چهل‌ونه دینار و عبدالله بن جعفر چهل‌وهشت دینار به وی دادند. فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه کردی؟‌ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی، ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری می‌خواهم؟ اما وقتی پیش آن سه نفر رفتم یکی از آن‌ها (حسن بن علی) در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من جواب دادم و آنگاه هرکدام این مقدار به من عطا کردند. عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه‌ی نیکی و فضیلت‌اند، نظیر آن‌ها را کی توان یافت؟ ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
سفسطه شاگردان از استادشان پرسيدند: سفسطه چيست؟‌ استاد کمي فکر کرد و جواب داد: گوش کنيد، مثالي مي‌زنم، دو مرد پيش من مي‌آيند. يکي تميز و ديگري کثيف. من به آن‌ها پيشنهاد مي‌کنم حمام کنند. شما فکر مي‌کنيد، کدام‌يک اين کار را انجام دهند؟‌ هر دو شاگرد يک‌زبان جواب دادند: خوب مسلماً کثيفه. استاد گفت: نه تميزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثيفه قدر آن را نمي‌داند. پس چه کسي حمام مي‌کند؟‌ حالا پسرها مي‌گويند: تميزه. استاد جواب داد: نه کثيفه، چون او به حمام احتياج دارد؛ و باز پرسيد: خوب، پس کدام‌يک از مهمانان من حمام مي‌کنند؟‌ يک‌بار ديگر شاگردها گفتند: کثيفه. استاد گفت: اما نه البته که هر دو! تميزه به حمام عادت دارد و کثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره کي حمام مي‌گيرد؟‌ بچه‌ها با سردرگمي جواب دادند: هر دو. استاد اين بار توضيح مي‌دهد: نه هيچ‌کدام! چون کثيفه به حمام عادت ندارد و تميزه هم نيازي به حمام کردن ندارد. شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولي ما چطور مي‌توانيم تشخيص دهيم؟ هر بار شما يک‌چيزي را مي‌گوييد و هر دفعه هم درست است. استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شديد، اين يعني سفسطه! خاصيت سفسطه بسته به اين است که چه چيزي را بخواهي ثابت کني. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
فراموش نکنيم از کجا آمديم منشي رئيس با خود فکر کرد شايد براي گرفتن تخفيف شهريه آمده‌اند يا شايد هم پسرشان مشروط شده است و مي‌خواهند به رئيس دانشگاه التماس کنند. پيرمرد مؤدبانه گفت: ببخشيد آقاي رييس هست؟ منشي با بي‌حوصلگي گفت: ايشان تمام‌روز گرفتارند. پيرمرد جواب داد: ما منتظر مي مونيم. منشي اصلاً توجهي به آن‌ها نکرد و به اين اميد بود که بالاخره خسته مي‌شوند و پي کارشان مي‌روند؛ اما اين‌طور نشد. بعد از چند ساعت، منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند از اين کار اکراه داشت. وارد اتاق رئيس شد و به او گفت: دو تا دهاتي آمده‌اند و مي‌خواهند شما را ببينند. شايد اگرچند دقيقه‌اي آن‌ها را ببينيد، بروند. رييس با اوقات‌تلخي آهي کشيد و سر تکان داد. نفر اول برترين دانشگاه کشور ارائه‌دهنده چندين مقاله در همايش‌هاي علمي بزرگ دنيا و مجلات تخصصي، صاحب چندين نظريه در مجامع و همايش بين‌المللي، حتماً براي وقتش بيش از ديدن دو دهاتي برنامه‌ريزي کرده است. به‌علاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر بالباس‌هاي مندرس وارد اتاقش شوند و روي صندلي‌هاي چرمي اتاقش بنشينند. با قيافه‌اي عبوس و در هم از اتاق بيرون آمد؛ اما پيرزن و پيرمرد رفته بودند. بويي آشنا به مشامش خورد. شايد به اين دليل بود که خودش هم در روستا بزرگ‌شده بود. رئيس رو به منشي کرد و گفت: نگفتن چي کار دارن. منشي از اينکه آن‌ها آنجا را ترک کرده بودند با رضايت گفت: نه. از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و به اتاقش برگشت. موقع ناهار رئيس پيام‌هاي صوتي موبايلش را چک کرد: سلام بابا، مي‌خواستم مادرت رو ببرم دکتر. کيف پولم رو در ترمينال دزديدن، اومديم دانشگاه ازت کمي پول قرض کنيم. منشي راهمان نداد. وقتي شماره موبايلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پيغام بزاريم. الآن هم داريم برمي‌گرديم خونه.‌ ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
نصيحت سوم حکايت کرده‌اند که مردي در بازار دمشق، گنجشکي رنگين و لطيف، به يک‌درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازي کنند. در بين راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايده‌اي براي تو نيست. اگر مرا آزاد کني، تو را سه نصيحت مي‌گويم که هر يک، همچون گنجي است. دو نصيحت را وقتي در دست‌تو اسيرم مي‌گويم و پند سوم را، وقتي آزادم کردي و بر شاخ درختي نشستم، مي‌گويم. مرد با خود انديشيد که سه نصيحت از پرنده‌اي که همه‌جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يک‌درهم مي‌ارزد. پذيرفت و به گنجشک گفت: پندهايت را بگو. گنجشک گفت: نصيحت اول آن است که اگر نعمتي را از کف دادي، غصه مخور و غمگين مباش، زيرا اگر آن نعمت، حقيقتاً و دائماً از آن تو بود، هيچ‌گاه زايل نمي‌شد. ديگر آن‌که اگر کسي با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هيچ توجه نکن و از آن درگذر. مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشک را آزاد کرد. پرنده‌ي کوچک پر کشيد و بر درختي نشست. چون خود را آزاد و رها ديد، خنده‌اي کرد. مرد گفت: نصيحت سوم را بگو… گنجشک گفت: نصيحت چيست؟! اي مرد نادان، زيان کردي. در شکم من دو گوهر هست که هر يک بيست مثقال وزن دارد. تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مي‌دانستي که چه گوهرهايي نزد من است به هيچ قيمت مرا رها نمي‌کردي. مرد، از خشم و حسرت، نمي‌دانست که چه کند. دست بر دست مي‌ماليد و گنجشک را ناسزا مي‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهايي محروم کردي، دست‌کم آخرين پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتي را از کف دادي، غم مخور اما اينک تو غمگيني که چرا مرا ازدست‌داده‌اي. نيز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذير، اما تو هم‌اينک پذيرفتي که در شکم من گوهرهايي است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم؟! پس تو لايق آن دو نصيحت نبودي و پند سوم را نيز با تو نمي‌گويم که قدر آن نخواهي دانست. اين را گفت و در هوا ناپديد شد. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
ممنوعيت الک‌دولک شهري بود که در آن، همه‌چيز ممنوع بود و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الک‌دولک بود، اهالي شهر هرروز به صحراهاي اطراف مي‌رفتند و اوقات خود را با بازي الک‌دولک مي‌گذراندند. چون قوانين ممنوعيت، نه يک‌باره، بلکه به‌تدريج و هميشه با دلايل کافي وضع‌شده بودند، کسي دليلي براي گلايه و شکايت نداشت و اهالي هم مشکلي براي سازگاري با اين قوانين نداشتند. سال‌ها گذشت. يک روز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همه‌چيز ممنوع باشد و جارچي‌ها را روانه‌ي کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که مي‌توانند هر کاري دلشان مي‌خواهد بکنند. جارچي‌ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند: آهاي مردم! آهاي…! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست. مردم که دور جارچي‌ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراکنده شدند و بازي الک‌دولکشان را از سر گرفتند. جارچي‌ها دوباره اعلام کردند: مي‌فهميد! شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان مي‌خواهد، بکنيد. اهالي جواب دادند: خب! ما داريم الک‌دولک بازي مي‌کنيم. جارچي‌ها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند که آن‌ها قبلاً انجام مي‌دادند و حالا دوباره مي‌توانستند به آن بپردازند. ولي اهالي گوش نکردند و همچنان به بازي الک‌دولکشان ادامه دادند بدون لحظه‌اي درنگ. جارچي‌ها که ديدند تلاششان بي‌نتيجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: کاري ندارد! الک‌دولک را ممنوع مي‌کنيم. آن‌وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه‌ي امراي شهر را کشتند و بي‌درنگ برگشتند و بازي الک‌دولک را از سر گرفتند. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
بيست سنت اضافه مبلّغ اسلامي بود در يکي از مراکز اسلامي لندن. عمرش را گذاشته بود روي اين کار؛‌ تعريف مي‌کرد که يک روز سوار تاکسي مي‌شود و کرايه را مي‌پردازد. راننده بقيه‌ي پول را که برمي‌گرداند 20 سنت اضافه‌تر مي‌دهد. مي‌گفت: چنددقيقه‌اي با خودم کلنجار رفتم که بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه. آخرسر بر خودم پيروز شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد داديد. گذشت و به مقصد رسيديم. موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسيدم: بابت چي؟ گفت: مي‌خواستم فردا بيايم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمي مردد بودم. وقتي ديدم سوار ماشينم شديد، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم. فردا خدمت مي‌رسيم. تعريف مي‌کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالتي شبيه غش بهم دست داد. من مشغول خودم بودم، درحالي‌که داشتم تمام اسلام را به بيست سنت مي‌فروختم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
شاهين و شاخه بريده پادشاهي دو شاهين کوچک به‌عنوان هديه دريافت کرد. آن‌ها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شکار تربيت کند. يک ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت: يکي از شاهين‌ها تربيت‌شده و آماده‌ي شکار است اما نمي‌داند چه اتفاقي براي آن‌يکي افتاده و از همان روز اول که آن را روي شاخه‌اي قرار داده تکان نخورده است. اين موضوع کنجکاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاري کنند که شاهين پرواز کند؛ اما هيچ‌کدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه‌ي مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه ديد که شاهين دوم نيز با چالاکي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهين را نزد او بياورند. درباريان کشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين کار را کردي؟ شايد جادوگر هستي؟‌ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌اي بود، من فقط شاخه‌اي را که شاهين روي آن نشسته بود بريدم و شاهين فهميد که بال دارد و شروع به پرواز کرد. ‌ نتيجه‌ي اخلاقي: در زندگي هر يک از ما نيز بايد کشاورزي بيايد و شاخه‌ي زير پايمان را قطع کند تا بفهميم که بالي براي پرواز و ترقي و پيشرفت داريم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
مصيبت ستايش آورده‌اند که روزي مردي به خدمت فيلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن مي‌گفت. در ميان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسيار خوب مي‌گفت. او مي‌گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردي است و هرگز کسي چون او نبوده است. افلاطون چون اين سخن بشنيد سر فروبرد و سخت دل‌تنگ شد. آن مرد گفت: اي حکيم! از من تو را چه رنج آمد که چنين دل‌تنگ شدي؟‌ افلاطون پاسخ داد: اي خواجه! مرا از تو رنجي نرسيد. ولي مصيبت بالاتر از اين چه باشد که جاهلي مرا ستايش کند و کار من او را پسنديده آيد؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده‌ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
وابستگي روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طناب‌هايش به گل‌ميخ‌هاي طلايي گره‌خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتي اين‌ها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريف‌هاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيده‌ام اما با ديدن اين‌همه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم. درويش خنده‌اي کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامي اين‌ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپايي‌هايش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسه‌ي گداييم را در چادر تو جاگذاشته‌ام. من بدون کاسه‌ي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم. صوفي خنديد و گفت: دوست من، گل‌ميخ‌هاي طلاي چادر من در زمين فرورفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه‌ي گدايي تو هنوز تو را تعقيب مي‌کند. نتيجه‌ي اخلاقي: در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
اوج منزلت مادر را زمانی فهمیدم ک آمدم خانه سالمندان مادری با ذوق و خوشحالی عکس بچه‌هایش در اینستاگرام رونشونم میداد و میگفت دیشب همه‌شون دورهم تو رستوران خوشحال بودن و میگفت شُکر ... ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود : « مهم ترین بخش تیپت کفشته؛ مهم ترین بخش چهره‌ت چشماته؛ و مهم‌ترین دار و ندارت شخصیتته ! » و به نظرم چقدر عمیقه این جمله... ‌‌‎‌‌‎@sokhan_iw