eitaa logo
حکایت های آموزنده
12هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
سکه‌ي طلا و نقره داستان از اين قراره که منصور دوانقي خليفه دوم عباسي بعد از انتقال پايتخت به بغداد تصميم گرفت براي دفاع از اين شهر دور اونو ديوار بکشه؛ اما دلش نمي‌خواست پول ساختن ديوارو از جيب خودش بده؛ بنابراين تصميم خاصي اتخاذ کرد. اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماري بشه و هر کس به تعداد اعضاي خانواده يک سکه نقره دريافت خواهد کرد. مردم که همه هم طمع‌کار شده بودند و هم از بس به عوامل خليفه ماليات داده بودند خسته شده بودند، وقتي مأمور ثبت مي‌آمد، اعضاي خانواده رو زياد مي‌گفتند. مثلاً اوني که اعضاي خانوادش 4 نفر بودند، تعداد رو 8 نفر مي‌گفت و 8 سکه نقره مي‌گرفت و مأمور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، يه پلاک رو سر در خونه نصب مي‌کرد و تعداد اعضاي خانواده رو روي اون حک مي‌کردند. خلاصه بعد از اتمام سرشماري مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن. اما بلافاصله بعد از اتمام سرشماري خليفه حکمي صادر کرد که: به‌منظور حفظ مملکت و دفاع از کيان کشور و ايجاد امنيت ما خليفه مسلمين تصميم گرفتيم که بر گرداگرد شهر ديوار بکشيم. بنابراين هر يک از سکنه شهر مي‌بايست براي تأمين امنيت يک سکه طلا پرداخت نمايد. بيچاره مردم شهر تازه فهميدند چه خبره. حالا اوني که تعداد اعضاي خانواده رو زياد گفته بود و يک سکه نقره گرفته بود بايستي به ازاي اون يه نفر يه سکه طلا که قيمتش بيشتر از سکه نقره بود مي‌پرداخت. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
ضرب المثل دوستی خاله خرسه !! 🐻 پيرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولی خيلی تنها بود ،‌ چون در كودكی پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسی با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبی پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست كه دوستی آنها برای پولش است. يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه یک خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خيلي تنها هستم . وقتی پيرمرد داستان زندگيش را برای خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند . مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پيرمرد ، خرس او را خيلی دوست داشت . وقتی پيرمرد می خوابيد خرس با يك دستمال مگسهای او را می پراند . يک روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پيرمرد  دور نمی شدند و موجب آزار پيرمرد شدند . عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “ و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روی صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد . و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد . و از اون موقع در مورد دوستي با فرد نادانی كه از روی محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه می گويند : دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است . مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📔📔 روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے می‌گذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد مخالفم.❌ 🔻یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد. 🔻دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد. 🔻سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد. ✍🏻 مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. ✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بازاريابي دو گدا دريکي از خيابان‌هاي شهر رم کنار هم نشسته بودند. يکي از آن‌ها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي که ازآنجا رد مي‌شدند به هر دو نگاه مي‌کردند، ولي فقط تو کلاه کسي که پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند. کشيشي که ازآنجا رد مي‌شد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليب نشسته پول مي‌دهند و هيچ‌کس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي‌دهد. رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يک کشور کاتوليک هست، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلوي خود گذاشته‌اي پولي نمي‌دهند، به‌خصوص که درست نشستي کنار دست گدايي که در جلو خود صليب گذاشته است. درواقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به او پول مي‌دهند نه به تو. گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرف‌هاي کشيش رو به گداي پشت صليب کرد و گفت: هي موشه نگاه کن کي اومده به برادران گلدشتين بازاريابي ياد بده؟‌ ‌* گلدشتين يک اسم‌فاميل معروف يهودي است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
لقمان حکیم 🦋🌿لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ... ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ، ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ... ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺨﺒﺮ! ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ... ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ... ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ندارد! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📘🎥 📜حکایت پندآموز روباه و گوسفند مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
شیطان مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد.در راه مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند. مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:((من شما را در راه مسجید ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به  مسجد مطمئن ساختم. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🔷همه ی ما میتوانیم درس با ارزشی از کارگروهی گرگ ها یاد بگیریم! با توجه به تصویر دسته ی گرگ ها به این نحو حرکت میکنند؛سه گرگ اول صف گرگ های پیر یا مریض هستند،آنها در ابتدای دسته قرار گرفته اند تا آهنگ حرکت کل دسته را تنظیم کنند یعنی اگر کند باشند دیگران هم کند حرکت میکنند و در این صورت عقب نمیمانند. ۵ گرگ بعدی قوی ترین گرگ های دسته هستند آنها از روبه رو از حمله های احتمالی،دسته را محافظت میکنند. دسته وسط تماما تحت حفاظت هستند. پنج نفر آخر هم از قوی ترین گرگ های دسته هستند و از عقب در برابرحمله های احتمالی از گروه محافظت میکنند. و در نهایت آخرین گرگ رهبر گله است، او انتها حرکت میکند تا مطمئن شود هیچ گرگی عقب نمیماند،او گله را کنار هم نگه میدارد و اطمینان حاصل میکند که گله راه درست را در پیش دارد او همچنین میتواند از دور تمام گله راتحت نظارت داشته باشد پس در صورت وقوع حادثه ای میتواند خودش رابه سرعت به قسمت مورد نظر دسته برساند. براین اساس رهبر بودن فقط به جلو و ابتدای صف بودن نیست بلکه عمدتا به معنای مسئولیت پذیری و اهمیت قائل شدن برای گروه است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بهلول و مرد غریب روزی بهلول از راهی می گذشت. مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
از خدا پرسیدم:وقت داری که با من گفتگو کنی؟ پاسخ داد :زمان من بی نهایت است؛ چه سوالاتی در ذهن داری که از من بپرسی؟ پرسیدم :چه چیز آدمها از همه عجیب تر است؟ -اینکه سلامتی خود را برای پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا دوباره سالم و سلامت شوند. -اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و اکنون را فراموش میکنند بعد سوال کردم : از بندگانت انتظار داری چه در زندگی بیاموزند؟ پاسخ داد: یاد بگیرند ، نمی‌تواند کسی را وادار کنند که به آن ها عشق بورزد.تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند مورد عشق ورزیدن واقع شوند - یاد بگیرند نباید خود را با دیگران مقایسه کنند. -بخشش را با بخشیدن دیگران ،یاد بگیرند. - رنجش اطرافیانشان ، چند لحظه است اما آن زخم ها سالها در سینه فرد ، میماند. - دو نفر می‌توانند یک چیز را دو جور ببیند و نباید به دیدگاه دیگران بی احترامی کنند. -و بدانند که من همیشه و همه‌جا هستم‌. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
گرگ وقتی می‌خواد زندگی کردن رو به بچه‌هاش یاد بده! اول گوسفندها رو نشون میده میگه گوشت اینا خیلی خوشمزه‌س، بعد چوپان رو نشون میده میگه: چوب اینا هم خیلی درد داره! بعد نوبت می‌رسه به سگ چوپان! بچه‌ش میگه بابا این که شبیه ماست. گرگ میگه اینو هر وقت دیدی فرار کن! ما هر چی ضربه خوردیم از کسایی بود که شبیه ما بودن ولی از ما نبودن... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
دختر و پدر دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org