#حکایت
📘 بخشیدن
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالي ات ببخشى نه بستانی.
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " انسانیت " است
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی باش
رحمت و مهربونی خدا
بیشتر از نگرانی و ناراحتی توعه
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
وابستگي
روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طنابهايش به گلميخهاي طلايي گرهخوردهاند، نشسته است.
گدا وقتي اينها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريفهاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيدهام اما با ديدن اينهمه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.
درويش خندهاي کرد و گفت: من آمادهام تا تمامي اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپاييهايش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسهي گداييم را در چادر تو جاگذاشتهام. من بدون کاسهي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم.
صوفي خنديد و گفت: دوست من، گلميخهاي طلاي چادر من در زمين فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسهي گدايي تو هنوز تو را تعقيب ميکند.
نتيجهي اخلاقي:
در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
عقل شاه
پادشاهی در راه شکار، دیوانه ای را دید که کودکان او را اذیت می کردند.
شاه دلش به رحم آمد و او را همراه خود برد.
در بین راه، از دیوانه چند سؤال کرد.
او به تمام سؤال های شاه، پاسخ های صحیح و عاقلانه داد.
شاه تعجب کرد و گفت چرا رفتارت با من مثل بقیه مردم نیست؟
دیوانه جواب داد قربان، به خاطر اینکه عقل شما کم و زورت زیادتر از من است.
می ترسم غضبناک شوی و دستور کشتن مرا بدهی.
از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁#داستان
🍒ثروتمندترین مرد دنیا که از گرسنگی مُرد!🍒
یکی از بزرگترین ثروتمندان یهودی در انگلستان زندگی می کرد. او «رود روتشیلد» نام داشت.
بخاطر ثروت زیادش گاهی وقت ها به دولت انگلستان هم قرض می داد!!!
گاو صندوقی داشت به اندازه یک اتاق و بخش عمده ای از آن مملو بود از پول، طلا واسناد و املاکش .
روزی جهت انجام کاری به درون گاو صندوقش رفت و به اشتباه در اتاق قفل شد، فریاد کشید اما کسی صدایش را نشنید.
چون قصربزرگی داشت ویکی از عادت هایش هم این بود که بیشتر وقت ها به مدت چند روز خارج از کشور بود، وقتی کسی اورا ندید همه فکر کردند او در سفر است.
چون جز خودش هیچکس حق نزدیک شدن به گاوصندوق او را نداشت کسی سراغ گاو صندوق نرفت و همه خدمتکارانش قصر را ترک کرده و از طریق جستجو در بیرون قصر به دنبال او بودند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که او باز هم بی خبر به خارج از کشور رفته است و از جستجو دست کشیدند.
او همچنان فریاد می زد و گریه می کرد تا جایی که از پا در آمد.
دستش را زخمی کرد و روی دیوار نوشت:
ثروتمندترین انسان در دنیا از گرسنگی و تشنگی می میرد.
کسی مرگش را نفهمید تا اینکه بعد از چند هفته بی خبری از او، پلیس موفق به کشف جسد او در گاو صندوقش شد.
ثروت نعمت بزرگی است اما همه چیز نیست.
💥گاهی اوقات انسان در کنار انبوهی از پول و ثروت همه چیزش را از دست می دهد و از دست پول هم کاری بر نمی آید!!!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
فيليپ خوشتيپ
يکي از اساتيد دانشگاه خاطرهي جالبي را که مربوط به سالها پيش بود نقل ميکرد:
چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالاتمتحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود که يک کار گروهي براي دانشجويان تعيين شد که در گروههاي پنج ششنفري با برنامهي زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقاً يادم هست از دختر آمريکايي که درست توي نيمکت بغليم مينشست و اسمش کاترينا بود پرسيدم که براي اين کار گروهي تصميمش چيه؟
گفت: اول بايد برنامهي زماني رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يکي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم: فيليپ رو ميشناسي؟
کاترينا گفت: آره، همون پسري که موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو مي شينه.
گفتم: نمي دونم کيو ميگي.
گفت: همون پسر خوشتيپ که معمولاً پيراهن و شلوار روشن شيکي تنش مي کنه.
گفتم: نمي دونم منظورت کيه؟
گفت: همون پسري که کيف و کفشش هميشه ست هست باهم.
بازم نفهميدم منظورش کي بود.
اينجا بود که کاترينا تُن صدا شو يکم پايين آورد و گفت: فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني که روي ويلچر مي شينه.
اين بار دقيقاً فهميدم کيو مي گه ولي به طرز غيرقابلباوري رفتم تو فکر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ويژگيهاي منفي و نقصها چشمپوشي کنه.
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يکلحظه خودمو جاي کاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپ رو ميشناختم، چي ميگفتم؟ حتماً سريع ميگفتم همون معلوله ديگه! وقتي نگاه کاترينا رو با ديد خودم مقايسه کردم خيلي خجالت کشيدم.
شما چي فکر ميکنيد؟
نتيجهي اخلاقي:
چقدر عالي مي شه اگه ويژگيهاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشمپوشي کنيم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
سفسطه
شاگردان از استادشان پرسيدند: سفسطه چيست؟
استاد کمي فکر کرد و جواب داد:
گوش کنيد، مثالي ميزنم، دو مرد پيش من ميآيند.
يکي تميز و ديگري کثيف. من به آنها پيشنهاد ميکنم حمام کنند.
شما فکر ميکنيد، کداميک اين کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد يکزبان جواب دادند: خوب مسلماً کثيفه.
استاد گفت: نه تميزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثيفه قدر آن را نميداند. پس چه کسي حمام ميکند؟
حالا پسرها ميگويند: تميزه.
استاد جواب داد: نه کثيفه، چون او به حمام احتياج دارد؛ و باز پرسيد: خوب، پس کداميک از مهمانان من حمام ميکنند؟
يکبار ديگر شاگردها گفتند: کثيفه.
استاد گفت: اما نه البته که هر دو! تميزه به حمام عادت دارد و کثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره کي حمام ميگيرد؟
بچهها با سردرگمي جواب دادند: هر دو.
استاد اين بار توضيح ميدهد: نه هيچکدام! چون کثيفه به حمام عادت ندارد و تميزه هم نيازي به حمام کردن ندارد.
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولي ما چطور ميتوانيم تشخيص دهيم؟ هر بار شما يکچيزي را ميگوييد و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شديد، اين يعني سفسطه! خاصيت سفسطه بسته به اين است که چه چيزي را بخواهي ثابت کني.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
💎 پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه اینسختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه اینپیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
بیارزشترین نوعِ افتخار، افتخار به داشتن ویژگیهایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد، مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و..
از چیزهایی که خودتان به دست آوردهاید حرف بزنید، مثلِ انسانیت، مهربانی، گذشت، صداقت و..
آدمی را آدميت لازم است، عود را گر بو نباشد هيزم است...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل خواب زن چپه
متاسفانه “خواب زن چپه” عبارتی است که به توهین و تمسخر در مورد زنان بکار میرود و اسباب تحقیر بانوان است!
اما واقعیتِ این است که شکل صحیح این مثل “خواب ظن چپه” میباشد.
“ظن” یعنی توهم، گمان بردن و شک کردن و “خواب ظن” هم خوابیست که برمبنای توهم و گمان شکل گرفته باشد. در واقع وقتی چیزی ذهن ما را خیلی به خود مشغول کرده باشد و یا وقتی در طول روز با موضوعی زیاد سر و کار داشته باشیم و یا وقتی موضوع حلنشدهای داشته باشیم یا مواردی مشابه پیش بیاید، این موارد در ناخودآگاه ما بخشی را به خود اختصاص داده و در خواب و رویاهای ما خود را نشان میدهند و به این خوابها ” خواب ظن” میگویند که معمولا بیاعتبار بوده و قابل اعتنا نیستند.
هرچند شاید خیلیها این را بدانند اما هستند افرادی که هنوز بعد از این که خانمها خوابی را تعریف میکنند از جملهی خواب زن چپه در مقام تمسخر و تحقیر استفاده میکنند. واقعیت این است که مردم عامی بدون آگاهی از نگارش صحیح ظن (به اشتباه زن) و جهل از معنی و واقعیت آن، این جمله را تکرار میکنند!
این مثل در واقع در هر موردی بهکار میرود که افراد توهم کاری غیر ممکن را داشته باشند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📙 مرد غمگین
ﺯﻥ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﮔﺸﺖ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻓﮑﺮﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ...
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ میشد ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ؟ !
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻡ، ۲۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﯾﺎﺩﺗﻪ...؟!
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ...
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﻣﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩ؟
ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ همین ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ..
ﻣﺮﺩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﯾﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺨﻮﺭﯼ ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻭ...
ﻣﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺯﺍﺩ میشدم😭
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📔 مجازات بی گناه
گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت
یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند .
همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد .
چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید . فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند.
پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد .
فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
درخت را از ميوه اش مي شناسند و محصول درخت، ميوه آن است.
شعور انسان نيز بيانگر حقيقت انسان است. همان طور كه بزرگان تاريخ بشر و پيشوايان دين گفته اند، انسان به شعور و انديشه های اوست.
دانايان همه ملل و همه فرهنگ ها بر اين تاكيد داشته اند كه ميزان سنجش و اندازه گيری انسان، شعور و انديشه های اوست. تجلی شعور و انديشه ها، كلام است...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
وابستگي
روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طنابهايش به گلميخهاي طلايي گرهخوردهاند، نشسته است.
گدا وقتي اينها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريفهاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيدهام اما با ديدن اينهمه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.
درويش خندهاي کرد و گفت: من آمادهام تا تمامي اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپاييهايش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسهي گداييم را در چادر تو جاگذاشتهام. من بدون کاسهي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم.
صوفي خنديد و گفت: دوست من، گلميخهاي طلاي چادر من در زمين فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسهي گدايي تو هنوز تو را تعقيب ميکند.
نتيجهي اخلاقي:
در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🐍 مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین قسمت زندگی وقتی یه که انظارشو نداری ولی خدا برا میسازه و همین رو برات آرزو میکنم
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل «وعده سر خرمن»
می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند.
مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد.
ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.
مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید.
حوصله داری؟» و ساززَن بیچاره را محروم می کند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ممنوعيت الکدولک
شهري بود که در آن، همهچيز ممنوع بود و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الکدولک بود، اهالي شهر هرروز به صحراهاي اطراف ميرفتند و اوقات خود را با بازي الکدولک ميگذراندند.
چون قوانين ممنوعيت، نه يکباره، بلکه بهتدريج و هميشه با دلايل کافي وضعشده بودند، کسي دليلي براي گلايه و شکايت نداشت و اهالي هم مشکلي براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.
سالها گذشت.
يک روز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همهچيز ممنوع باشد و جارچيها را روانهي کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که ميتوانند هر کاري دلشان ميخواهد بکنند.
جارچيها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند: آهاي مردم! آهاي...! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست.
مردم که دور جارچيها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراکنده شدند و بازي الکدولکشان را از سر گرفتند.
جارچيها دوباره اعلام کردند: ميفهميد! شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان ميخواهد، بکنيد.
اهالي جواب دادند: خب! ما داريم الکدولک بازي ميکنيم.
جارچيها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند که آنها قبلاً انجام ميدادند و حالا دوباره ميتوانستند به آن بپردازند.
ولي اهالي گوش نکردند و همچنان به بازي الکدولکشان ادامه دادند بدون لحظهاي درنگ.
جارچيها که ديدند تلاششان بينتيجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: کاري ندارد! الکدولک را ممنوع ميکنيم.
آنوقت بود که مردم دست به شورش زدند و همهي امراي شهر را کشتند و بيدرنگ برگشتند و بازي الکدولک را از سر گرفتن
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
9 چیزآفت دارد: آفت سخن دروغ است، آفت علم فراموشی، آفت حلم بی خردی، آفت عبادت سستی، آفت شجاعت ظلم، آفت سخاوت منت، آفت جمال کبر، آفت، خوش طبعی لاف زدن، آفت گوهرهای پاک افتخار...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
بيسکويت برشته
زماني که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهي غذاي ساده صبحانه را براي شب هم آماده کند.
يکشب را خوب يادم مانده که مادرم پس از گذراندن يک روز سخت و طولاني در سر کار، شام سادهاي مانند صبحانه تهيهکرده بود.
آن شب پس از زمان زيادي، مادرم بشقاب شام را با تخممرغ، سوسيس و بيسکويتهاي بسيار سوخته، جلوي پدرم گذاشت.
يادم ميآيد منتظر شدم ببينم آيا او هم متوجه سوختگي بيسکويتها شده است؟
در آنوقت، همه کاري که پدرم انجام داد اين بود که دستش را بهطرف بيسکويت دراز کرد، لبخندي به مادرم زد و از من پرسيد که روزم در مدرسه چطور بود.
خاطرم نيست که آن شب چه جوابي به پدرم دادم، اما کاملاً يادم هست که او را تماشا ميکردم که داشت کره و ژله روي آن بيسکويتهاي سوخته ميماليد و لقمهلقمه آنها را ميخورد.
يادم هست آن شب وقتي از سر ميز غذا بلند شدم، شنيدم مادرم بابت سوختگي بيسکويتها از پدرم عذرخواهي ميکرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزيزم، من عاشق بيسکويتهاي خيلي برشته هستم.
همان شب، کمي بعد که رفتم بابام را براي شببهخير ببوسم، از او پرسيدم که آيا واقعاً دوست داشت که بيسکويتهايش سوخته باشد.
او مرا در آغوش کشيد و گفت: مامان تو امروز روز سختي را در سرکار گذرانده و خيلي خسته است.
بعلاوه، بيسکويت کمي سوخته هرگز کسي را نميکشد.
زندگي مملو از چيزهاي ناقص و انسانهايي است که پر از کم و کاستي هستند.
خود من در بعضي موارد، بهترين نيستم، مثلاً مانند خيلي از مردم، روزهاي تولد و سالگردها را فراموش ميکنم؛ اما در طول اين سالها فهميدهام که يکي از مهمترين راهحلها براي ايجاد روابط سالم، مداوم و پايدار، درک و پذيرش عيبهاي همديگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با ديگران است.
اين موضوع را ميتوان به هر رابطهاي تعميم داد. درواقع، تفاهم، اساس هر روابطي است، هر رابطهاي با همسر يا والدين، فرزند يا برادر، خواهر يا دوستي.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
🍁می گویند باید کسی باشد که
آدم را بفهمد...
☝اما من میگویم
اول خودت، خودت را بفهم
آنوقت تصمیم بگیر؛
می خواهی کسی باشد که
با تو کنار بیاید؟
یا کسی باشی که با خودش کنار میآید؟
☝اگر خودت با خودت کنار بیآیی ؛
دیگر منتظر کسی نیستی که به او تکیه کنی و با جا خالی دادن ناگهانیش زمین بخوری،
👌 آنقدر قوی می شوی که
به خودت تکیه کنی، همان کسی که
تا اَبَد کنارت است؛
"خودت"
🍁وقتی کسی باشی که
خودش را میفهمد؛
خوشحال تری، و بی منت و بی توقع
زندگی آرام را به خودت می بخشی.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
نصيحت سوم
حکايت کردهاند که مردي در بازار دمشق، گنجشکي رنگين و لطيف، به يکدرهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازي کنند.
در بين راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاي براي تو نيست. اگر مرا آزاد کني، تو را سه نصيحت ميگويم که هر يک، همچون گنجي است.
دو نصيحت را وقتي در دستتو اسيرم ميگويم و پند سوم را، وقتي آزادم کردي و بر شاخ درختي نشستم، ميگويم.
مرد با خود انديشيد که سه نصيحت از پرندهاي که همهجا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يکدرهم ميارزد. پذيرفت و به گنجشک گفت: پندهايت را بگو.
گنجشک گفت: نصيحت اول آن است که اگر نعمتي را از کف دادي، غصه مخور و غمگين مباش، زيرا اگر آن نعمت، حقيقتاً و دائماً از آن تو بود، هيچگاه زايل نميشد. ديگر آنکه اگر کسي با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هيچ توجه نکن و از آن درگذر.
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشک را آزاد کرد.
پرندهي کوچک پر کشيد و بر درختي نشست.
چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاي کرد.
مرد گفت: نصيحت سوم را بگو...
گنجشک گفت: نصيحت چيست؟! اي مرد نادان، زيان کردي. در شکم من دو گوهر هست که هر يک بيست مثقال وزن دارد. تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر ميدانستي که چه گوهرهايي نزد من است به هيچ قيمت مرا رها نميکردي.
مرد، از خشم و حسرت، نميدانست که چه کند. دست بر دست ميماليد و گنجشک را ناسزا ميگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهايي محروم کردي، دستکم آخرين پندت را بگو.
گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتي را از کف دادي، غم مخور اما اينک تو غمگيني که چرا مرا ازدستدادهاي. نيز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذير، اما تو هماينک پذيرفتي که در شکم من گوهرهايي است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم؟!
پس تو لايق آن دو نصيحت نبودي و پند سوم را نيز با تو نميگويم که قدر آن نخواهي دانست.
اين را گفت و در هوا ناپديد شد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
فراموش نکنيم از کجا آمديم.
منشي رئيس با خود فکر کرد شايد براي گرفتن تخفيف شهريه آمدهاند يا شايد هم پسرشان مشروط شده است و ميخواهند به رئيس دانشگاه التماس کنند.
پيرمرد مؤدبانه گفت: ببخشيد آقاي رييس هست؟
منشي با بيحوصلگي گفت: ايشان تمامروز گرفتارند.
پيرمرد جواب داد: ما منتظر مي مونيم.
منشي اصلاً توجهي به آنها نکرد و به اين اميد بود که بالاخره خسته ميشوند و پي کارشان ميروند؛ اما اينطور نشد. بعد از چند ساعت، منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند از اين کار اکراه داشت.
وارد اتاق رئيس شد و به او گفت: دو تا دهاتي آمدهاند و ميخواهند شما را ببينند. شايد اگرچند دقيقهاي آنها را ببينيد، بروند.
رييس با اوقاتتلخي آهي کشيد و سر تکان داد.
نفر اول برترين دانشگاه کشور ارائهدهنده چندين مقاله در همايشهاي علمي بزرگ دنيا و مجلات تخصصي، صاحب چندين نظريه در مجامع و همايش بينالمللي، حتماً براي وقتش بيش از ديدن دو دهاتي برنامهريزي کرده است. بهعلاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر بالباسهاي مندرس وارد اتاقش شوند و روي صندليهاي چرمي اتاقش بنشينند.
با قيافهاي عبوس و در هم از اتاق بيرون آمد؛ اما پيرزن و پيرمرد رفته بودند. بويي آشنا به مشامش خورد. شايد به اين دليل بود که خودش هم در روستا بزرگشده بود.
رئيس رو به منشي کرد و گفت: نگفتن چي کار دارن.
منشي از اينکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضايت گفت: نه.
از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و به اتاقش برگشت.
موقع ناهار رئيس پيامهاي صوتي موبايلش را چک کرد: سلام بابا، ميخواستم مادرت رو ببرم دکتر. کيف پولم رو در ترمينال دزديدن، اومديم دانشگاه ازت کمي پول قرض کنيم.
منشي راهمان نداد. وقتي شماره موبايلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پيغام بزاريم. الآن هم داريم برميگرديم خونه
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #حکایت
بسیار زیبا و خواندنی👌
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های
کلاس گفتم انشایی بنویسند با این
عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را
انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است
چون چشم و گوش آدم را باز می کند
و او را بیدار نگه می دارد...
ولی عطر آدم را بیهوش
و مدهوش می کند.
"عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند
چون نصیبشان شده بود!
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر"
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم
بیدار می کند که فقر آنها را
خاموش کرده است"...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
کيسهي گناه
روزي شيخي نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهي است در محلهاي خانه گرفتهام روبروي خانهي من يک دختر و مادرش زندگي ميکنند. هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتي آنجا رفتوآمد دارند. مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم. گاه بيش از ده نفر متفاوت ميآيند، بعد از ساعتي ميروند.
عارف گفت: کيسهاي بردار و براي هر نفر يک سنگ در کيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيي تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
شيخ با خوشحالي رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نميتوانم کيسه را حمل کنم، از بس سنگين است. شما براي شمارش بياييد.
عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچهي من نتواني، چگونه ميخواهي با بار سنگين گناه نزد خداوند بروي؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفي بزرگ هستند که قبل از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانهي او به مطالعه بپردازند.
اي شيخ آنچه ديدي واقعيت داشت، اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت شيخي اما در حقيقت شيطان.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
♦️ده جمله به یادماندنی از جیم ران اسطوره رشد شخصی:
1. آرزو نکن شرایط ساده تر بود، آرزو کن تو قوی تر بودی.آرزوی مشکلات کمتر نکن، آرزو کن مهارت های بیشتری داشتی. آرزوی چالش های کمتر نکن، آرزو كن دانایی بیشتر را.
2. چالش رهبری در این است که قوی باشی، اما نه گستاخ، مهربان باشی، اما نه ضعیف، جسور باشی، اما نه موجب آزار دیگران، متفکر باشی، اما نه تنبل، افتاده باشی، اما نه کمرو ،سربلند باشی، اما نه مغرور، شوخ طبع باشی اما نه بدون ملاحظه.
3. بر هر حال باید رنج یکی از این دو را تحمل کنیم: درد منظم بودن یا درد تاسف
4. روزاها گران قیمت هستند. زمانیکه یک روز را خرج میکنید، یک روز کمتر برای خرج کردن دارید. پس مطمئن شوید که روزهایتان رابه درستی خرج میکنید.
5. انضباط پل بین اهداف و دستاوردها هستند.
6. اگر تمایل به ریسک های غیر متعارف ندارید، مجبور خواهید بود با متعارفها کنار بیایید.
7. انگیزه چیزی است که به شما قدرت شروع را می دهد، عادت چیزی است که شما را در راه نگه می دارد.
8. موفقیت چیزی جز تمرین روزمره چند نظم ساده نیست.
9. به جمع های ساده نپیوندید، رشد نخواهید کرد، جایی بروید که انتظارات و خواست های عملکردی بالا است.
10. یاد بگیرید با چیزی که دارید خوشحال باشید و همزمان به دنبال تمام چیزهایی که میخواهید بروید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باش
تو ، تو دستای امنی قرار داری
معجزه تو راهه
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🏞 شخم زدن مزرعه
پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضربالمثل هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به روزی که بگندد نمک
#کاربرد :
نمک در زندگی مردم ایران جایگاه ویژه ای داشته و دارد و به همین دلیل در بسیاری از ضرب المثل های ایرانی به چشم میخورد.
به دلیل اینکه نمک ماده ای است که دیر فاسد شده و نیاز به نگهدارنده دیگری ندارد، برای جلوگیری از فساد غذاها از این ماده استفاده میشده و به اصطلاح غذا را نمک سود میکردند.
از طرفی در قدیم برای حل هر مشکلی بزرگ تر یا فرد مورد اعتماد یا روحانی و شخص معنوی در محله ها و شهر ها حضور داشت که مورد وثوق مردم بود و خود وجاهت داشت و نیاز به تعریف دیگران نداشت و مردم برای حل اکثر مشکلاتشان به او رجوع میکردند و حکم او را در داوری هایشان قبول داشتند.
اگر روزی از این فرد که همه به او رجوع میکردند و مورد احترام همه بود مشکل، گناه، فساد و یا کار ناشایستی سر میزد مردم در مواجه با او میگفتند:
هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به روزی که بگندد نمک .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
📘پلیکان و جوجه هایش
پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد.
یکی از جوجه ها گفت:
آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد.
عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است.
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org