#اندکی_تفکر...
«..ملتی که کتاب نمی خواند ،باید تمام تاریخ را تجربه کند...»
ملتی هستیم که هرجا میرسیم تاریخ حضورمونُ روی در و دیوار و درخت ثبت میکنیم،ولی حاضرنیستیم دوخط تاریخ بخونیم....
ملتی هستیم که کمترین ارزش رو برای وقت قائل هستیم ولی همیشه هم عجله داریم....
ملتی هستیم که بیشترین فخرفروشی رو با بزرگان علم و ادب سرزمینمون میکنیم ...
اما کتابهاشون رو نمیخونیم....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
دهقانی یک گونی پر از گندم روی الاغ خود گذاشته بود و به آسیاب می برد.
در بین راه گونی از پشت خر روی زمین افتاد.
دهقان کوشش زیادی کرد که گونی را مجددا روی پشت حیوان بگذارد، اما موفق نشد، زیرا گونی بسیار سنگین بود.
بنابراین منتظر شد که شخصی از آنجا عبور کند.
پس از مدت کوتاهی، سواری نزدیک شد.
وقتی دهقان متوجه شد که مرد سوار، مالک زمین های بسیار و قصری در همان نزدیکی هاست، خجالت زده شد.
هنگامی که سوار متوجه مشکل مرد شد، از اسب خود پایین آمد و گفت: دوست من، می بینم که کمی بدشانسی آورده ای، بنابراین برای کمک به تو درست به موقع رسیدم.
این را گفت و یک طرف گونی گندم را گرفت.
دهقان هم طرف دیگر آن را بلند کرد و با هم آن را روی پشت الاغ گذاشتند.
دهقان که بسیار متعجب شده بود، زیر لب گفت: سرور من، چطور می توانم این کمک شما را جبران کنم؟
نجیب زاده گفت: کار ساده ای است، هر گاه دیدی، انسانی نیاز به کمک دارد، همین کار را انجام بده.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید:
تاريخ تولد ، تاريخ مرگ
آنها فقط با يک خط فاصله از هم جدا شده اند.
همين خط فاصله كوچک نشان دهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كرده ايم.
ما فقط به اندازه يک #خط_فاصله زندگی
می كنيم !!
و ارزش اين خط كوچک را تنها کسانی می دانند كه به ما عشق ورزيده اند.
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی كه باقی می گذاريم نيست، بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم
بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم
ديرتر عصبانی شويم بيشتر قدردانی كنيم
كمتر كينه توزي كنيم بيشتر احترام بگذاريم
بيشتر لبخند بزنيم و به ياد داشته باشيم كه :
اين خط فاصله خيلی كوتاه است!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🔺قند خون مادر بالاست!
اما دلشان همیشه شور میزند
اشک هاے مـــادر
مرواريد است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشتہ اند آب مرواريد!
❣️سلامتی همه مادرها❣️
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
*تاریخچه ضرب المثل ،افسار شتر بر دم خر بستن* !
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#قصه
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند،
کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )،
مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند...
و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و
می چرخید ...
وسط زندگی ها
سفره ها...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
سال ها قبل، مردی سوار بر اسب به تعدادی سرباز برخورد که می کوشیدند کنده ی بزرگ درختی را از جایش بکنند و موفق نمی شدند. سر جوخه ای نیز به آن سربازان که تقلا می کردند، می نگریست.
سوار از سرجوخه پرسید که چرا به آن ها کمک نمی کنی؟
سرجوخه جواب داد: من فرمانده هستم و باید فقط دستور بدهم. سوار پیاده شد و به کمک سربازان شتافت. با کمک او درخت از جایش کنده شد.
مرد بلافاصله بر اسبش سوار شد و به سوی سرجوخه رفت و گفت: دفعه ی دیگر که سربازانت به کمک نیاز داشتند، برای فرمانده کل پیغام بفرست. بعد از این که مرد آنجا را ترک کرد، سرجوخه و افرادش متوجه شدند که آن سوار، فرمانده کل قوا، یعنی جرج واشینگتن بوده است.
نتیجه ی اخلاقی:
تواضع و فروتنی پایه ی هر نوع پرهیزگاری و نشانه ی بزرگی است. تواضع و فروتنی صادقانه، جاذبه دارد؛ اما فروتنی دروغین دافعه دارد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
از چرچیل می پرسند:
چرا تا آن سوی اقیانوس هند میروید و دولت استعماری هند شرقی را درست می کنید! اما بیخ گوشتان، ایرلند شمالی را نمی توانید تحت سلطه درآورید؟
چرچیل می گوید: ما دو ابزار مهم نیاز داریم که در ایرلند نداریم!
می گویند آن دو چیست؟
چرچیل پاسخ می دهد ...
"اکثریت نادان و اقلیتی خائن"
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
سربازی جوان چون در جنگی شکست خورد، زخمی و خسته گریخت. چاه کنی او را پیدا کرد و تیمارش کرد و جوان ماجرای خود را برای چاه کن تعریف کرد.
چاه کن گفت: حالا چه می کنی؟
جوان گفت: شاید به گوشه ای بگریزم و دهقانی کنم.
چاه کن گفت: هر چه می خواهی بکن ولی این نصیحت من در گوشت باشد، اگر در راهی می رفتی و در چاهی افتادی و سلامت از چاه خارج شدی، هرگز از ادامه ی مسیر منصرف نشو. فقط یادت باشد دوباره توی چاله نیفتی و اگر دوباره توی چاه افتادی به این فکر کن که تو قبلا هم از چاه به سلامت نجات یافته ای پس برخیز و دوباره از چاه بیرون بیا و به راهت ادامه بده.
سرباز از آنجا رفت و پس از سال ها یکی از بزرگترین سرداران آن کشور شد.
نتیجه ی اخلاقی:
هر آن چه که بخواهی از قبل منتظر این لحظه است تا آن را طلب کنی. هر آن چه که جستجو کنی، آن هم در جستجوی توست، اما برای به دست آوردنش باید دست به عمل بزنی. دنیا موفقیت تو را می خواهد و کائنات پشت و پناه تو خواهد بود. جک کانفیلد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به او داد و از مزه اش پرسید.
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید.
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت: شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی، ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می کند پس وقتی در رنج هستی؛ بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسایل است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
ما انسانها مثل مداد رنگی هستیم،
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم
اما روزی
برای کامل کردن نقاشی هایمان
دنبال هم خواهیم گشت
به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیم!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
یک سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا را تصور کنید.
یک وب دختر با موهای قرمز که از چهره اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می گیرد و سر میز می نشیند.
سپس یادش می افتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند می شود تا آن ها را بیاورد.
وقتی بر می گردد، با شگفتی مشاهده می کند که یک مرد سیاه پوست که با توجه به قیافه اش به نظر می رسید اهل آفریقا باشد، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می کند. اما به سرعت افکارش را تغییر می دهد و فرض را بر این می گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه ی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده ی غذایی اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می دهد.
دختر اروپایی سعی می کند کاری کند؛ این که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را بر می دارند و یکی از آن ها ماست را می خورد و دیگری پای میوه را.
همه ی این کارها همراه لبخند های دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم کننده و با نامهربانی لبخند می زنند.
آن ها ناهارشان را تمام می کنند.
زن اروپایی بلند می شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می بیند و ظرف غذایش را دست نخورده روی آن یکی میز مانده است!
نتیجه اخلاقی:
این داستان بسیاری از انسان هایی است که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می کنند و آن ها را افرادی پایین مرتبه محسوب می کنند و با وجود نیت های خوبشان، دیگران را از جایگاه بالاتر می نگرند و نسبت به آن ها احساس سروری دارند. چقدر خوب است که همه ی ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم؛ مثل این دختر در حکایت که فکر می کرد در بالاترین نقطه ی تمدن است، در حالی که افریقایی دانش آموخته به او اجازه داد، از غذایش بخورد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد! او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم.
برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد. شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید. زنجیر کردن او بیهوده است.
نتیجه اخلاقی:
انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد. هوداونز
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
نمکدان را که پر می کنی
توجهی به ریختن نمکها نداری …
اما زعفران را که میسابی
به دانه دانه اش توجه می کنی...
حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه
نیست ولی بدون زعفران ماهها و سالها
میتوان آشپزی کرد و غذا خورد ..
مراقب نمکهای زندگیمان باشیم…
ساده و بی ریا و همیشه دم دست …
که اگر نباشند وای بر سفره زندگی👌🏻
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
وقتی انسان ها از تنهایی می نالند،
منظورشان این نیست...
که اطرافشان خلوت است،
تنهایی این است که...
هیچکس نمی فهمد چه می گویند..
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می زند.
مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!
با این وجود مرد هنوز تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!
مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش می زند دست نمی کشی؟!
مرد گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می زند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن. چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
ماه شب چهارده بود.
ماه تمام بود و شبی بسیار زیبا بود.
پس تعدادی دوست خواستند که نیمه شب به قایق سواری بروند.
می خواستند قدری تفریح کنند. وارد قایق شدند، پاروها را برداشتند و شروع به پاروزدن کردند و مدت های زیاد پارو می زدند.
وقتی که سپیده زد و نسیم خنکی وزید، قدری به حال آمدند و گفتند، ببینیم چقدر رفته ایم، تمام شب را پارو زده ایم!
ولی وقتی خوب از نزدیک مشاهده کردند دیدند که درست در همانجایی قرار دارند که شب پیش بودند.
آنوقت دریافتند که چه چیزی را فراموش کرده بودند. آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود تا طناب قایق را از ساحل باز کنند!
نتیجه اخلاقی:
در این اقیانوس بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رسید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
روزی یک صوفی بسیار فقیر، گرسنه، از همه جا رانده و خسته از سفر، شب هنگام با مریدانش به دهکده ای رسید.
مردم دهکده که آدم های بسیار متعصبی بودند، او را نپذیرفتند و سر پناهی به او و مریدانش ندادند.
آن شب هوا سرد و او گرسنه و خسته بود، لباس کافی هم به تن نداشت، از سرما می لرزید.
بیرون دهکده زیر درختی نشست. شاگردان و مریدانش هم با حالتی غمگین و بعضی حتی خشمگین آنجا نشستند.
در این هنگام صوفی به دعا مشغول شد و خطاب به خداوند گفت: تو متعال هستی! تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی. این دیگر غیر قابل تحمل بود.
یکی از مریدان گفت: صبر کنید، دیگر دارید زیاده روی می کنید، مخصوصا در چنین شبی. این حرف های شما کذب است. ما گرسنه و خسته هستیم، لباس کافی نداریم و سرما هر لحظه شدیدتر می شود و حیوانات درنده این اطراف پرسه می زنند. ما را از دهکده رانده اند. سر پناهی هم نداریم. پس برای چه خدا را شکر می کنید؟ منظورتان از اینکه تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی. چیست؟
عارف گفت: منظورم دقیقا همین است، باز هم تکرار می کنم، خداوند هر آنچه که احتیاج دارم به من عطا می کند. من امشب به فقر احتیاج دارم، محتاجم که رانده شوم. امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم، در خطر باشم، شکر گذار باشم. او همیشه مراقب نیازهای من است. او فوق العاده است! هر رخدادی را جشن بگیر، اگر غمگین هستی اندوه خود را جشن بگیر. سعی کن، یک بار سعی کن و خواهی دید که می توانی! تو غمگین هستی؟ پس شوری در افکن، چرا که اندوه بسیار زیباست، مانند گلی خاموش که در نهادت شکوفا شده است. دست بیفشان و لذت ببر تا ناگهان احساس کنی که اندوه به تدریج ناپدید می شود و فاصله ای بین تو و اندوه به وجود می آید، اندوه گام به گام فراموش می شود و جشن باقی می ماند. تو در واقع انرژی موجود در اندوه را دگرگون کرده ای.
این کار یعنی کیمیاگری: تبدیل فلزی پست به فلزی برتر، همچون طلا.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
هر صبح هدیه ای زیبا از جانب پروردگار است
مهم نیست کجا باشیم یا به چه کاری مشغول …
خداوند همیشه با ماست
صبحت سرشار از نگاه خداوند …
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
زن و مرد جوانی به خانه ی جدیدشان اسباب کشی کردند.
در روز نخست، ضمن صرف صبحانه، زن از پنجره ی آشپزخانه دید که همسایه شان، در حال آویزان کردن رخت های شسته شده است. با دیدن لباس ها گفت: لباس ها چندان تمیز نیستند! انگار نمی داند چطور باید لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباس های شسته شده را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تغجب کرد و به همسرش گفت: بالاخره یاد گرفته چطور لباس بشوید. من مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده؟!
مرد پاسخ داد: من امروز صبح کمی زودتر بیدار شدم و شیشه ی پنجره آشپزخانه مان را تمیز کردم!
نتیجه اخلاقی:
قبل از هر گونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم، در پی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد،
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم.
آنجا که چای ات سرد میشود
و دلت گرم "خانه مادر است"
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
روزی مردی نابینا در کنار یک خیابان شلوغ ایستاده و منتظر بود تا فردی پیدا شود که به او برای عبور از خیابان کمک کند.
همین طور که کنار خیابان ایستاده بود، احساس کرد یک نفر با انگشت به شانه اش می زند!
سپس صدای مردی را شنید که به او می گفت: ببخشید آقا، من نابینا هستم. به من کمک می کنید از خیابان عبور کنم؟
مرد نابینای اول، دست وی را گرفت و هر دو به اتفاق هم از خیابان عبور کردند!!
جالب است بدانید این یک داستان واقعی از جورج شیرینگ، پیانیست معروف است.
او بعد از این اتفاق با خود گفت: خدای من! چه کاری توانستم انجام دهم!؟! من آن مرد نابینا را از عرض خیابان گذراندم. این بزرگ ترین و هیجان انگیزترین اتفاق زندگی ام بود.
نتیجه ی اخلاقی:
اگر از ریسک کردن بترسید، در واقع به خودتان فرصت نمی دهید تا توانایی هایی را که در درونتان نهفته است، شکوفا کنید.
یکی از ویژگی های افراد خودساخته، توانایی ریسک کردن است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد! او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم.
برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد. شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید. زنجیر کردن او بیهوده است.
نتیجه اخلاقی:
انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد. هوداونز
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود.
خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد.
تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود.
او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد.
سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود.
فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد.
می دانید چرا؟!
در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران بها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد.
نتیجه اخلاقی:
در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است، باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
بیهوده است مجادله
بر سر اثبات دیانت
یا بی دینی آدم ها!
کسی که دروغ نمی گوید،
کسی که مهربان است،
کسی که از رنج دیگران
اندوهگین می شود،
به مقصد رسیده است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
کسی را دوست بدار که دوستت دارد
حتی اگر غلام درگاهت باشد
و دست بکش
از دوست داشتن کسی که
دوستت ندارد
حتی اگر سلطان قلبت باشد!
فراموش نکن که زمان آدم
وفادار رو مشخص میکند
نه زبان....
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست،
اما برای ماهی زندگیست.
برای کسی که دوستت دارد
زندگی باش نه تفریح...
👤 استاد الهی قمشه ای
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
زمانی که من بچه بودم مادرم علاقه داشت گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.
آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد. لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست آن شب چه جوابی به پدرم دادم. اما کاملا یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت های خیلی برشته هستم.
همان شب، وقتی رفتم تا به پدرم شب بخیر بگویم، از او پرسیدم که آیا واقعا دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان امروز روز سختی را در سر کار گذرانده و خیلی خسته است. به علاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
نتیجه اخلاقی:
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم. مثلا مانند خیلی از مردم، روز تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهم ترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
هیچوقت برای فهمیده شدن
فریاد نزنید!
آنکه شما را بفهمد؛
صدای سکوتتان را
بهتر می شنود!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها، مزاحم تمرکز آنها می شد.
از این رو استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد، یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه پیدا کرد.
سال ها بعد، استاد بزرگ در گذشت؛ اما حال و روز گربه همان بود تا اینکه گربه هم مرد.
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند!
بعدها استاد بزرگ دیگری، رساله ای نوشت در باب اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه!!!
نتیجه اخلاقی:
تقلید بدون تفکر، تباهی است. برنارد شاو
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org