eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
پند یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش: •منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن [همه رهگذرند] •زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند [مراقب حرفهایت باش] •به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت [گذشت داشته باش] •گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد [خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن] •انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود. •قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش. •انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش. ‌ ‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
کسانیکه نمیخواهند به عقایدشان🍂🌸 شک کنند، متعصب کسانیکه نمیتوانند به عقایدشان شک کنند، احمق کسانیکه میترسند به عقایدشان شک کنند بردگان هستند. ‌‌مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
نگاه به زندگي صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سه‌تار مو مونده بود. با خودش گفت: هييم! مثل‌اينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت. فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود. با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز مي‌کنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت. پس‌فرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود. گفت: اوکي امروز دم‌اسبي مي‌بندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد. روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود. فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم. نتيجه‌ي اخلاقي: همه‌چيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگي‌اش مي جنگه. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
گرچه بسیاری از اتفاقات زندگی، خارج از حیطه‌ی قدرت و خواستِ انسان رقم می‌خورند، اگرچه بسیاری از تلاش‌های انسان نافرجام‌اند، اما در نهایت این خودِ شخص است که تصمیم می‌گیرد چگونه زندگی کند … مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
پاهاتو از گليمت، توي روياهات دراز تر كن... اين جهان به تكرار نيازی نداره... فرمول ها رو بهم بزن... جهانت رو تغيير بده ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بهشت و جهنم يک مرد روحاني، روزي با خداوند مکالمه‌اي داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟‌ خداوند آن مرد روحاني را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آن‌ها را باز کرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يک ميزگرد بزرگ وجود داشت که روي آن‌يک ظرف خورش بود؛ و آن‌قدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد. افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض‌حال بودند. به نظر قحطي‌زده مي‌آمدند. آن‌ها در دست خود قاشق‌هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته‌ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هرکدام از آن‌ها به‌راحتي مي‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند؛ اما ازآنجايي‌که اين دسته‌ها از بازوهايشان بلندتر بود، نمي‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فروببرند. مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آن‌ها غمگين شد. خداوند گفت: تو جهنم را ديدي. آن‌ها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقيقاً مثل اتاق قبلي بود. يک ميزگرد با يک ظرف خورش روي آن‌که دهان مرد را آب انداخت. افراد دور ميز، مثل جاي قبل همان قاشق‌هاي دسته‌بلند را داشتند، ولي به‌اندازه کافي قوي و تپل بوده، مي‌گفتند و مي‌خنديدند. مرد روحاني گفت: نمي‌فهمم. خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتياج به يک مهارت دارد! مي‌بيني؟ اين‌ها ياد گرفته‌اند که به همديگر غذا بدهند، درحالي‌که آدم‌هاي طمع‌کار تنها به خودشان فکر مي‌کنند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
نداي وجدان پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبري نداشت؛ بنابراين زن دعا مي‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. اين زن هرروز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان مي‌پخت و هميشه يک نان اضافه هم مي‌پخت و پشت پنجره مي‌گذاشت تا رهگذري گرسنه که ازآنجا مي‌گذشت نان را بردارد. هرروز مردي گوژپشت ازآنجا مي‌گذشت و نان را برمي‌داشت و به‌جاي آنکه از او تشکر کند مي‌گفت: کار پليدي که بکنيد با شما مي‌ماند و هر کار نيکي که انجام دهيد به شما بازمي‌گردد. اين ماجرا هرروز ادامه داشت تا اينکه زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نه‌تنها تشکر نمي‌کند بلکه هرروز اين جمله‌ها را به زبان مي‌آورد. نمي‌دانم منظورش چيست؟ يک روز که زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراين نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست‌هاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه‌کاري است که مي‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرف‌هاي معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پيرزن به صدا درآمد. وقتي‌که زن در را باز کرد، فرزندش را ديد که نحيف و خميده بالباس‌هايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود درحالي‌که به مادرش نگاه مي‌کرد، گفت: مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم که داشتم از هوش مي‌رفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم که به سراغم آمد. از او لقمه‌اي غذا خواستم و او يک نان به من داد و گفت: اين تنها چيزي است که من هرروز مي‌خورم امروز آن را به تو مي‌دهم زيرا که تو بيش از من به آن احتياج داري. وقتي‌که مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره‌اش پريد. به ياد آورد که ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نکرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را مي‌خورد. به‌اين‌ترتيب بود که آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژپشت را دريافت: هر کار پليدي که انجام مي‌دهيم با ما مي‌ماند و نيکي‌هايي که انجام مي‌دهيم به ما بازمي‌گردند.‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
در مورد کارهایی که قانون جذب می تواند برایت انجام دهد هیچ محدودیتی وجود ندارد. با شجاعت آنچه را میخواهی آرزو کن و باور داشته باش تا به حقیقت بپیوندد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
حکایت عیسی مسيح از مسيري مي‌گذشت، يك نفر با او برخورد نمود. به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت: اي پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب! مسيح در پاسخ گفت: سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند! اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند: او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام مي‌گذاريد؟ مسيح پاسخ داد: هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند. چون سرمايه او اين بود به من بد گفت، و چون در ضمير من جز نيكويی نبود از من جز نيكويی بیرون نمی‌آيد... ما فقط آنچه را كه در درون داريم ميتوانيم از خود نشان دهيم.. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
با تغییردادن انديشه هاواحساسات خودزندگیتان را تغـيير دهيد •فڪرواحساس مثبت بدهيد تا زندگیتان متحول شود. •عبارات منفی را بر زبان نیاور تا بتوانی موارد مثبت رو جذب کنی مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
چنگيز خان و شاهين يک روز صبح، چنگيز خان مغول و درباريانش براي شکار بيرون رفتند. همراهانش تير و کمانشان را برداشتند و چنگيز خان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيکاني دقيق‌تر و بهتر بود، چراکه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند که انسان نمي‌ديد؛ اما باوجود تمام شور و هيجان گروه، شکاري نکردند. چنگيز خان مأيوس به اردو برگشت، اما براي آنکه ناکامي‌اش باعث تضعيف روحيه‌ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند. بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديک بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشکانده بود و آبي پيدا نمي‌کرد تا اينکه رگه‌ي آبي ديد که از روي سنگي جلويش جاري بود. خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره‌ي کوچکش را که هميشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول کشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را به لبش نزديک کند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت. چنگيز خان خشمگين شد، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه‌اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد؛ اما جام تا نيمه‌پر نشده بود که شاهين دوباره آن را پرت کرد و آبش را بيرون ريخت. چنگيز خان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد کسي به هيچ شکلي به او بي‌احترامي کند، چراکه اگر کسي از دور اين صحنه را مي‌ديد، بعد به سربازانش مي‌گفت که فاتح کبير نمي‌تواند يک پرنده‌ي ساده را مهار کند. اين بار شمشير از غلاف بيرون کشيد، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. يک‌چشمش را به آب دوخته بود و ديگري را به شاهين. همين‌که جام پر شد و مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين دوباره بال زد و به‌طرف او حمله آورد. چنگيز خان با يک ضربه‌ي دقيق سينه‌ي شاهين را شکافت. جريان آب خشک‌شده بود. چنگيز خان که مصمم بود به هر شکلي آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا کند؛ اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه‌ي آب کوچکي است و وسط آن، يکي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب‌خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود. خان شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه‌ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يکي از بال‌هايش حک کنند: يک دوست، حتي وقتي کاري مي‌کند که دوست نداريد، هنوز دوست شماست؛ و بر بال ديگرش نوشتند: هر عمل از روي خشم، محکوم‌به شکست است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 اگر میخواهی در زندگی ات معجزه شود اگر میخواهی روی زیبای زندگی را ببینی و طعم رسیدن به رویاهایت را بچشی. معجزه زندگی دیگران باش بیقرار باش برای شادی ساختن در زندگی انسان ها دست های خدا باش برای برآوردن رویای انسان دیگری جز خودت خنثی نباش بی تفاوت نباش اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را می دانی سکوت نکن اگر دستت به جایی می رسید دریغ نکن معجزه زندگی دیگران باش تا زندگی معجزه اش را به تو نیز نشان دهد مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org