eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍂خیاطی میگفت: اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین، لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن.🌸🍂 خالی کردن ذهن هم همینه ! تو طول روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمونی و اضطراب رو جمع میکنیم.🌸🍂 انباشته شدن اینها، ذهن رو سنگین میکنه ...! پس ذهنمون رو پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح دادن اضافه نشانه ضعفه هروقت سعی کردی چیزی رو زیادی توضیح بدی،بیشتر ضعف نشون دادی👌 ‌شب بخیر🤍 ‌ ‌مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
خدا تنها روزنه امید است که بسته نمی شود خدا کسی است که با دهان بسته هم میشود صدایش کرد و با پای شکسته سراغش رفت و با دل شکسته صدایش کرد اوخریداری است که اجناس شکسته را بهتر می خرد آرزو میکنم غیر از خـــدا محتاج کسی نشوید صبح بخیر 🤍 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین میروی و میبینی چقدر اهسته راه میرود تازه میفهمی چقدر پیر شده!!! وقتی مادر بعد از غذا, پنهانی مشتی دارو را میخورد تازه میفهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمیگوید!!! در 10سالگی: "مامان, بابا ,عاشقتونم " در15 سالگی: "ولم کنید" در20 سالگی: "مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم " در25 سالگی: "باید از این خونه بزنم بیرون" در 30 سالگی : "حق با شما بود" در 35 سالگی: "میخوام برم خونه پدر و مادرم" در40 سالگی: "نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم" در60 سالگی: "من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن..." و این رسم زندگی است.... چه ارامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست.حتی همین الان.... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
آدم‌های بزرگ قامتشان بلند‌تر نیست، خانه‌شان بزرگ‌تر نیست، ثروتشان بیشتر نیست؛ آنها قلبی وسیع ونگاهی مرتفع دارند ! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
هيچگاه نمي توانيد تمام دروس خود را به پايان برسانيد؛ چون تا زماني كه زنده ايد، هميشه درسي براي آموختن وجود دارد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍃🌸حکایت_دو_رفیق دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر به طرفشان می آید. یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم کردن بند کفشهایش شد. دیگری از او پرسید: چه کار میکینی؟ تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود... رفیق اولی پاسخ داد: برای اینکه جانم در امان باشد تنها کافی است که از تو تندتر بدوم... دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍂 ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ! ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ... اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﻲ ﭼﺮﺧﺪ! ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﻄﻲ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ می دود ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،هیچگاه وﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ... ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻱ ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﻲ ﺍﺳﺖ! ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ دانهﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻲ ﮔﺮﺩﺩ… عجله کنید_زمان در حال گذر است ... - برای همین است که رسول معظم اسلام آن رهبر بشریت می‌فرماید:چند نعمت هست که بنی آدم آنهارا قدر نمی‌داند یکی از آنها نعمت وقت و زمان است - یکی از اولیاء خدا میفرماید:ای انسان هر روز که کم می‌شود جزئی از تو کم می‌شود آه افسوس - و حضرت علی رضی الله عنه میفرماید: در عجبم که انسان به دنبال دنیایی می‌رود که روز به روز از آن دور می‌شود و غافل هست از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک می‌شود... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
《میلتون》 با وجود اینکه نابینا بود، می‌نوشت... 《بتهوون》 در حالی که ناشنوا بود آهنگ می‌ساخت... 《هلن کلر》 در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی می‌کرد... 《رنوار》 در حالی که دست‌هایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی می‌کرد... 《مجسمه ساز مکزیکی 》بعد از قطع دست راستش، ساخت مجسمه ای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند... تو هم می تونی علیرغم سختی‌ها و مشکلات خودت رو به هدفت برسونی ،، شک نکن... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
از بهلول دانا پرسیدند: زندگی آدمی به چه ماند؟ بهلول گفت : به نردبانی دو طرفه که از یک طرف سن بالا میرود و از طرف دیگر زندگی پایین می آيد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
قشنگه👍 دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم. ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید. او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست. این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند. تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم. ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و می‌خورند. رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📔 📕 این داستان: تعارف راستی در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
پدرم همیشه می گفت زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل می کند. در خانه ساعت هشت چراغ ها خاموش بود و سپیده دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو از خواب بیدار میشدیم. پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد. عاقبت جوان مُرد و مُفلس! فکر می کنم چندان عاقل هم نبود! من نصیحت او را گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم، از خیلی دردسرهای معمولی دورم و با آدم های جدید و بی نظیری آشنا شده ام، یکی از آنها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت. 📕 آویزان از نخ ✍🏻 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 🔘داستان کوتاه راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد. همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و... در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد. ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت. قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت. ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت: چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید. پرسید: چه می كنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: می فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد! پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ دیوانه گفت: می فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری... میان این دو، فرق بسیار است...!!! 💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حق نداری راجع به کسی قضاوت کنی که کل زندگیشون ندیدی... روزهای سختش رو حس نکردی... از نزدیک شاهد هیچی نبودی.... تو فقط یه قسمت کوچک از عمرشو تماشا کردی تو فقط دیدی چی کار کرده.... ولی ندیدی بهش چی گذشته .... شاید این بهترین تصمیمی بوده که اون آدم گرفته ... ولی «قضاوت» بدترین تصمیمیه که تو گرفتی ... شب بخیر مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بیدارشو! وعده ی خدﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ دستانت را به من بده تا فتح کنی دنیا را و ﻣﻤﻜﻦ کنی؛ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ها را و ﺑﺪﺳﺖ بیاوری؛ دﺳﺖ نیافتنی ها را ﭘﺲ امروز ﺧﻮد را ﺑﻪ خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ صبح تون بی نظیر مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📕حکایتی بسیار زیبا و خواندنی نگاه متفاوت مردم به یک مسئله *خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.* *صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.* *اهالی روستا جمع شدند.* *یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.* *یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.* *یکی گفت : تقصیر قفل‌ساز است، قفل ضعیفی ساخته.* *یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.* *یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شب‌ها می‌رفته راحت می‌خوابیده، اون باید روزها می‌خوابید و شب‌ها کنار الاغش می‌نشست.* *خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
زیباترین چیز زندگی اینه که شما همیشه میتونید تغییر کنید، رشد کنید و بهتر بشید. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
لالايي آرام‌بخش زن و شوهر پيري باهم زندگي مي‌کردند. پيرمرد هميشه از خروپف همسرش شکايت داشت و پيرزن هرگز زير بار نمي‌رفت و گله‌هاي شوهرش رو به‌حساب بهانه‌گيري‌هاي او مي‌گذاشت. اين بگومگوها همچنان ادامه داشت. تا اينکه روزي پيرمرد فکري به سرش زد و براي اينکه ثابت کند زنش در خواب خروپف مي‌کند و آسايش او را مختل کرده است ضبط‌صوتي را آماده مي‌کند و شبي همه سروصداي خرناس‌هاي گوش‌خراش همسرش را ضبط مي‌کند. پيرمرد صبح از خواب بيدار مي‌شود و شادمان از اينکه سند معتبري براي ثابت کردن خروپف‌هاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش مي‌رود و او را صدا مي‌کند. غافل از اينکه زن بيچاره به خواب ابدي فرورفته است! از آن شب به بعد خروپف‌هاي ضبط‌شده پيرزن، لالايي آرام‌بخش شب‌هاي تنهايي او مي‌شود. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
آدما، عمر پروانه ها رو دارن... اما مثل پشه ها زندگی می کنن!! جای اینکه شهد گلها رو بنوشن، خون همدیگه رو می نوشن...! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
دستور خدا شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي‌کند برويم. مي‌خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‌کند. ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم مي‌آيم. وقتي به قله رسيدند، شب شده بود. در تاريکي صدايي شنيدند: سنگ‌هاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آن‌ها را پايين ببريد. شهسوار اولي گفت: مي‌بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي‌خواهد که بار سنگين‌تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم. ديگري به دستور عمل کرد. وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگ‌هايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آن‌ها خالص‌ترين الماس‌ها بودند. مرشد مي‌گويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که آفرید؛ آتشی که ابراهیم را نسوزاند دریایی که موسی را غرق نکند نهنگی که یونس را نخورد همه عالم که برای تو بد بخوان اگه خدا نخواد نمیشه ...!👌 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.» چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.» همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.» مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر کرد و گفت : حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم . مردبا تعجب گفت : مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟ بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ... ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ دیگری ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻄﻠﺒﻢ.. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌"دکتر انوشه" یه جمله ی خیلی قشنگ داره که میگه؛ مهم نیست یه مار چندبار پوست میندازه مهم اینه از اول تا آخر همون ماره ... کسی که ذاتش رو بهت نشون داد و بهت بدی کرد شک نکن بازم میکنه ...! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
سربازان پدر نيمروز بود کشاورز و خانواده‌اش براي نهار خود را آماده مي‌کردند. يکي از فرزندان گفت: در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده‌اند. چادري سفيدرنگ هم در آنجا بود که فکر مي‌کنم پادشاه ايران در ميان آنان باشد. سه پسر از ميان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبي است که ما را به خدمت ارتش ايران‌زمين درآوري، پدر از اين کار آنان ناراضي بود اما به خاطر خواست پيگير آن‌ها، پذيرفت و به همراهشان به‌سوي اردو رفت. دو جنگاور در کنار درختي ايستاده بودند که با ديدن پدر و سه پسرش پيش آمدند. جنگاوري رشيد که سيمايي مردانه داشت پرسيد: چرا به سپاه ايران نزديک مي‌شود. پدر گفت فرزندانم مي‌خواهند همچون شما سرباز ايران شوند. جنگاور گفت تاکنون چه مي‌کردند؟ پدر گفت همراه من کشاورزي مي‌کنند. جنگاور نگاهي به سيماي سه برادر افکند و گفت: اگر آنان همراه ما به جنگ بيايند زمين‌هاي کشاورزي‌ات را مي‌تواني اداره کني؟‌ پيرمرد گفت: آنگاه قسمتي از زمين‌ها همچون گذشته برهوت خواهد شد؟ جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نيست. دشمن بزرگ‌تري که مردم ما را به رنج و نابودي مي‌افکند گرسنگي است. کارزار شما بسيار دشوارتر از جنگ در ميدان‌هاي نبرد است. آنگاه روي برگرداند و گفت: مردم ما تنها پيروزي نمي‌خواهند آن‌ها بايد شکم کودکانشان را سير کنند و از آن‌ها دور شد. جنگاور ديگري که ايستاده بود به آن‌ها گفت: سخن پادشاه ايران فرورتيش (فرزند دياکو) را به گوش بگيريد و کشاورزي کنيد. سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد. فرزند بزرگ رو به پدر پيرش کرد و گفت: پدر بي‌مهري‌هاي ما را ببخش تا پايان زندگي سربازان تو خواهيم بود مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org