مادربزرگ
حواسش به شمعدانیها بود
گاه حتی همینکه چرخی میزد کنار
حوض نگاهشان میکردکافی بود برای
قد کشیدنشان
بعدها فهمیدم عشق مراقبت میخواهد
چیزی مثل زمزمه اینکه حواست به من باشد
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
حفظ احترام پدر و مادر
پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.
پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.
يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ … ! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ» !
آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ
ﻓﻀﺎﯼخونه❢↜♥️
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
داستان کوتاه
مرد : ماه من می شوی؟
زن : آن وقت دستت به من نمی رسد!
مرد : حالا میگی چکار کنم؟
زن : ماهی ات می شوم!
مرد با خوشحالی گفت:چه عالی! داشتن ماهی چه کیفی دارد!
زن گفت: حالا که ماهی ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زنده است!
مرد گفت: کجا می خواهی شنا کنی؟
زن گفت: چشمان زلالت، جان می دهد برای شنا کردن!
مرد گفت: راست می گویی؟ چگونه؟
زن گفت: تو فقط اجازه اش را بده شنا کردن با من!
مرد قبول کرد و گفت: باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می ترسم غرق شوی!
زن به شکل ماهی در آمد و به داخل چشم مرد شیرجه زد و شنا کنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی های دیگری در آنجا مشغول شنا و جست و خیز هستند.
او دیگر معطل نکرد و شنا کنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود.
مرد پرسید: چی شده ماهی من؟ کجا می روی؟
زن جواب داد: می روم ماهت بشوم!
مرد گفت: آن وقت دستم به تو نمی رسد!
زن گفت: همان بهتر که نرسد!
مرد پرسید: آخه چرا؟!
زن گفت: چرایش را از دلت بپرس
دل كه نيست، حوضچه پرورش ماهيست
✍️ #عبدالصباح_
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
گریه کن عیبی ندارد دل سبکتر می شود
در گلو بغضت بماند چشم دل تر می شود
زندگی بالاو پایین دارد اما چاره نیست
گر بخواهی گر نخواهی زندگی سر می شود
@sokhan_iw
✨﷽✨
#پندانه
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟!
🔹عارفی بود که کار میکرد و زحمت میکشید. پول خوب درمیآورد اما غذای ساده و نان خشکی میخورد. پولش را صدقه میداد، انفاق میکرد و برای فقرا غذای خوب میگرفت.
🔸عدهای از او پرسیدند:
چه کار میکنی؟
🔹عارف گفت:
سر دنیا کلاه میگذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا میکنم و برای آخرت خرج میکنم.
🔸چون از تو خودش که پیدا میکنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا میکنم ولی برای جای دیگر خرج میکنم. کلاه سر دنیا میگذارم.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
زیبا و زشت
روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به افلاطون که مردی دانشمند بود، گفت: ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.
افلاطون گفت: عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه دارم، همه هنر است، ولی تو نمیتوانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعدازآن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یکجا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی را به زشتی تبدیل نکنی.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
شکایت دانشجو
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزهی اول را گرفت.
او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف مادهی شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
- وقتی به حالت گاز درمیآید بسیار سوزاننده است.
- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
- باعث فرسایش اجسام میشود.
- حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
۶ نفر بهطورکلی علاقهای نشان ندادند و فقط یک نفر میدانست که مادهی شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید درواقع همان آب است.
عنوان پروژه دانشجوی فوق ما چقدر زودباور هستیم بود.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
فقیر
روزی عثمان در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقیری از او کمک مالی خواست، عثمان پنج درهم به وی داد.
مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری به من بکند.
عثمان بهطرف حضرت مجتبی (ع) و حسین بن علی (ع) و عبدالله بن جعفر که در گوشهای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند نفر جوان که در آنجا نشستهاند برو و از آنها کمک بخواه.
وی پیش آنها رفت و اظهار طلب کرد.
حضرت مجتبی (ع) فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیهای به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بهکلی عاجز شود، یا بدهی کمرشکن داشته باشد و از عهدهی پرداخت آن برنیاید و یا فقیر و درمانده شود و دستش بهجایی نرسد. کدامیک از اینها برای تو پیشآمده است؟
گفت: اتفاقاً گرفتاری من یکی از همین سه چیز است.
حضرت مجتبی (ع) پنجاه دینار به وی داد. به پیروی از آن حضرت حسین بن علی (ع) چهلونه دینار و عبدالله بن جعفر چهلوهشت دینار به وی دادند.
فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت.
عثمان گفت: چه کردی؟
جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی، ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری میخواهم؟
اما وقتی پیش آن سه نفر رفتم یکی از آنها (حسن بن علی) در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من جواب دادم و آنگاه هرکدام این مقدار به من عطا کردند.
عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمهی نیکی و فضیلتاند، نظیر آنها را کی توان یافت؟
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
سفسطه
شاگردان از استادشان پرسيدند: سفسطه چيست؟
استاد کمي فکر کرد و جواب داد:
گوش کنيد، مثالي ميزنم، دو مرد پيش من ميآيند.
يکي تميز و ديگري کثيف. من به آنها پيشنهاد ميکنم حمام کنند.
شما فکر ميکنيد، کداميک اين کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد يکزبان جواب دادند: خوب مسلماً کثيفه.
استاد گفت: نه تميزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثيفه قدر آن را نميداند. پس چه کسي حمام ميکند؟
حالا پسرها ميگويند: تميزه.
استاد جواب داد: نه کثيفه، چون او به حمام احتياج دارد؛ و باز پرسيد: خوب، پس کداميک از مهمانان من حمام ميکنند؟
يکبار ديگر شاگردها گفتند: کثيفه.
استاد گفت: اما نه البته که هر دو! تميزه به حمام عادت دارد و کثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره کي حمام ميگيرد؟
بچهها با سردرگمي جواب دادند: هر دو.
استاد اين بار توضيح ميدهد: نه هيچکدام! چون کثيفه به حمام عادت ندارد و تميزه هم نيازي به حمام کردن ندارد.
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولي ما چطور ميتوانيم تشخيص دهيم؟ هر بار شما يکچيزي را ميگوييد و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شديد، اين يعني سفسطه! خاصيت سفسطه بسته به اين است که چه چيزي را بخواهي ثابت کني.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
فراموش نکنيم از کجا آمديم
منشي رئيس با خود فکر کرد شايد براي گرفتن تخفيف شهريه آمدهاند يا شايد هم پسرشان مشروط شده است و ميخواهند به رئيس دانشگاه التماس کنند.
پيرمرد مؤدبانه گفت: ببخشيد آقاي رييس هست؟
منشي با بيحوصلگي گفت: ايشان تمامروز گرفتارند.
پيرمرد جواب داد: ما منتظر مي مونيم.
منشي اصلاً توجهي به آنها نکرد و به اين اميد بود که بالاخره خسته ميشوند و پي کارشان ميروند؛ اما اينطور نشد. بعد از چند ساعت، منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند از اين کار اکراه داشت.
وارد اتاق رئيس شد و به او گفت: دو تا دهاتي آمدهاند و ميخواهند شما را ببينند. شايد اگرچند دقيقهاي آنها را ببينيد، بروند.
رييس با اوقاتتلخي آهي کشيد و سر تکان داد.
نفر اول برترين دانشگاه کشور ارائهدهنده چندين مقاله در همايشهاي علمي بزرگ دنيا و مجلات تخصصي، صاحب چندين نظريه در مجامع و همايش بينالمللي، حتماً براي وقتش بيش از ديدن دو دهاتي برنامهريزي کرده است. بهعلاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر بالباسهاي مندرس وارد اتاقش شوند و روي صندليهاي چرمي اتاقش بنشينند.
با قيافهاي عبوس و در هم از اتاق بيرون آمد؛ اما پيرزن و پيرمرد رفته بودند. بويي آشنا به مشامش خورد. شايد به اين دليل بود که خودش هم در روستا بزرگشده بود.
رئيس رو به منشي کرد و گفت: نگفتن چي کار دارن.
منشي از اينکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضايت گفت: نه.
از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و به اتاقش برگشت.
موقع ناهار رئيس پيامهاي صوتي موبايلش را چک کرد: سلام بابا، ميخواستم مادرت رو ببرم دکتر. کيف پولم رو در ترمينال دزديدن، اومديم دانشگاه ازت کمي پول قرض کنيم.
منشي راهمان نداد. وقتي شماره موبايلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پيغام بزاريم. الآن هم داريم برميگرديم خونه.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.
نصيحت سوم
حکايت کردهاند که مردي در بازار دمشق، گنجشکي رنگين و لطيف، به يکدرهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازي کنند.
در بين راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاي براي تو نيست. اگر مرا آزاد کني، تو را سه نصيحت ميگويم که هر يک، همچون گنجي است.
دو نصيحت را وقتي در دستتو اسيرم ميگويم و پند سوم را، وقتي آزادم کردي و بر شاخ درختي نشستم، ميگويم.
مرد با خود انديشيد که سه نصيحت از پرندهاي که همهجا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يکدرهم ميارزد. پذيرفت و به گنجشک گفت: پندهايت را بگو.
گنجشک گفت: نصيحت اول آن است که اگر نعمتي را از کف دادي، غصه مخور و غمگين مباش، زيرا اگر آن نعمت، حقيقتاً و دائماً از آن تو بود، هيچگاه زايل نميشد. ديگر آنکه اگر کسي با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هيچ توجه نکن و از آن درگذر.
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشک را آزاد کرد.
پرندهي کوچک پر کشيد و بر درختي نشست.
چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاي کرد.
مرد گفت: نصيحت سوم را بگو…
گنجشک گفت: نصيحت چيست؟! اي مرد نادان، زيان کردي. در شکم من دو گوهر هست که هر يک بيست مثقال وزن دارد. تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر ميدانستي که چه گوهرهايي نزد من است به هيچ قيمت مرا رها نميکردي.
مرد، از خشم و حسرت، نميدانست که چه کند. دست بر دست ميماليد و گنجشک را ناسزا ميگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهايي محروم کردي، دستکم آخرين پندت را بگو.
گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتي را از کف دادي، غم مخور اما اينک تو غمگيني که چرا مرا ازدستدادهاي. نيز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذير، اما تو هماينک پذيرفتي که در شکم من گوهرهايي است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم؟!
پس تو لايق آن دو نصيحت نبودي و پند سوم را نيز با تو نميگويم که قدر آن نخواهي دانست.
اين را گفت و در هوا ناپديد شد.
──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ────
𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لطفاً کانال ما را با دوستانتان به اشتراک بگذارید.