#حکایت
امکان معامله
شيوانا از راهي ميگذشت. پسر جواني را ديد با قيافهاي خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برميداشت و گه گاه رو به آسمان ميکرد و آه ميکشيد.
شيوانا کنار جوان آمد و از او پرسيد: غمگين بودن حالت خوبي نيست. چرا اين حالت را برگزيدهاي؟
پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت: دلباختهي دختري خوب و پسنديده شدهام. او هم به من دلبسته است؛ اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زياد خوششان نميآيد. امروز من دل به دريا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صداي بلند فرياد زدم که يا بايد با ازدواج من با دختر موردعلاقهام موافقت کنند يا اينکه من خودم را خواهم کشت.
شيوانا لبخندي زد و گفت: و آنها هم يکصدا گفتند: که با گزينه دوم موافقت کردند و گفتند: برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نميکنند، درست است؟
پسر آهي کشيد و گفت: بله! الآن ماندهام چه کنم؟ از طرفي زير حرفم نميتوانم بزنم و از طرف ديگر هم ميدانم که خودکشي گناه است و فايدهاي هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود؟!
شيوانا دستي بر شانههاي جوان زد و گفت: اشتباه تو در جملهاي بود که گفتي! وقتي انسان چيزي را از اعماق وجودش ميخواهد ديگر مقابل اين خواسته گزينه جايگزين و انتخاب ديگري مطرح نميکند. او فقط يک انتخاب را ميخواهد و هرگز هم از اين انتخاب خود کوتاه نميآيد.
تو بايد ميگفتي يا با ازدواج من با اين دختر موافقت کنيد و يا بازهم بايد با اين ازدواج موافق باشيد.
شيوانا اين بار محکم بر شانه جوان کوبيد و گفت: هميشه در زندگي وقتي چيزي را طلب ميکني ديگر به سراغ شايد و اگر و اما نرو.
نتيجهي اخلاقي:
هر وقت که درخواستهي تو ترديدي ايجاد ميشود و تو اين ترديد را با آوردن عبارت يا اين يا آن بيان ميکني، مخاطبين تو ميفهمند که چيزي که ميخواهي قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو سخت و مشکل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن ميروند و تو هرگز نبايد روي بعضي از خواستههاي خود امکان معامله فراهم کني!
ياد بگير که روي بعضي از آرزوهايت از عبارت يا اين يا بازهم اين استفاده کني. مطمئن باش محبوب تو هم وقتي اين جمله را ميشنيد بيشتر از جملهاي که گفتي خوشحال و مصمم ميشد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
خشم براي خدا
در ميان بنياسرائيل عابدي بود.
وي را گفتند: فلان جا درختي است و قومي آن را ميپرستند.
عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابليس بهصورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد و گفت: اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش.
عابد گفت: نه بريدن درخت اولويت دارد.
مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.
عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينهاش نشست.
ابليس در اين ميان گفت: دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد تا هرروز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت: راست ميگويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و برگرفت.
روز دوم دو دينار ديد و برگرفت.
روز سوم هيچ نبود.
خشمگين شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: کجا؟
عابد گفت: تا آن درخت برکنم.
ابليس گفت: دروغ است، به خدا هرگز نتواني کند.
عابد و ابليس در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست.
عابد گفت: دست بدار تا برگردم؛ اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟
ابليس گفت: آنوقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
بيني مجسمه
يکي از مسئولان پروژه ايجاد يک مرکز فرهنگي، از اين مرکز در حال ساخت بازديد کرد.
او ديد که يک مجسمهساز، در حال ساخت يک مجسمه است و متوجه شد که يک مجسمه ساختهشده مشابه نيز آنجاست.
با تعجب از مجسمهساز پرسيد: از اين مجسمه دو تا نياز داري؟
مجسمهساز بدون نگاه کردن گفت: نه. فقط يکي ميخواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.
مقام مسئول، مجسمه ساختهشده را بررسي کرد و هيچ اشکالي پيدا نکرد و از مجسمهساز پرسيد: آسيب کجاست؟
مجسمهساز درحاليکه مشغول کارش بود گفت: يک خراش روي بيني مجسمه است.
مقام مسئول پرسيد: اين مجسمه را کجا ميخواهيد نصب کنيد؟
مجسمهساز گفت: روي يک ستون به ارتفاع شش متر.
مقام مسئول پرسيد: اگر در اين ارتفاع نصب ميشود چه کسي خواهد دانست که يک خراش روي بيني مجسمه است؟
مجسمهساز کارش را قطع کرد، به مقام مسئول نگاه کرد، لبخند زد و گفت: من که ميدانم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
گاو و دخترک بيمار
در زمانهاي قديم يک دختر از روي اسب ميافتد و استخوان لگن باسنش از جايش در ميرود.
پدر دختر هر حکيمي را به نزد دخترش ميبرد، دختر اجازه نميداد کسي دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر ميگويند، حکيمها به خاطر شغل و طبابتي که ميکنند محرم بيمارانشان هستند، اما دختر زير بار نميرفت و نميگذارد کسي دست به باسنش بزند.
بهناچار دختر هرروز ضعيفتر و ناتوانتر ميشود تا اينکه يک حکيم باهوش و حاذق ميگويد: به يک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالي زياد قبول ميکند و به حکيم ميگويد: شرط شما چيست؟
حکيم ميگويد: براي اين کار من احتياج به يک گاو چاق و فربه دارم. شرط من اين هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جانودل قبول ميکند و با کمک دوستان و آشنايانش چاقترين گاو آن منطقه را به قيمت گراني ميخرد و گاو را به خانه حکيم ميبرد.
حکيم به پدر دختر ميگويد: دو روز ديگر دخترتان را براي مداوا به خانهام بياوريد.
پدر دختر با خوشحالي براي رسيدن بهروز موعود دقيقهشماري ميکند.
از آنطرف حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که تا دو روز هيچ آبوعلفي را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب ميکنند و ميگويند: گاو به اين چاقي ظرف دو روز از تشنگي و گرسنگي خواهد مرد.
حکيم تأکيد ميکند نبايد حتي يک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز ميگذرد گاو از شدت تشنگي و گرسنگي بسيار لاغر و نحيف ميشود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکيم ميآورد.
حکيم به پدر دختر دستور ميدهد دخترش را بر روي گاو سوار کند.
همه متعجب ميشوند، چارهاي نميبينند بايد حرف حکيم را اطاعت کنند؛ بنابراين دختر را بر روي گاو سوار ميکنند.
حکيم سپس دستور ميدهد که پاهاي دختر را از زير شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟
همهي دستورات موبهمو اجرا ميشود، حال حکيم به شاگردانش دستور ميدهد براي گاو کاه و علف بياورند.
گاو با حرص و ولع شروع ميکند به خوردن علفها، لحظهبهلحظه شکم گاو بزرگ و بزرگتر ميشود، حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که براي گاو آب بياورند؟
شاگردان براي گاو آب ميريزند، گاو هرلحظه متورم و متورم ميشود و پاهاي دختر هرلحظه تنگ و کشيدهتر ميشود دختر از درد جيغ ميکشد.
حکيم کمي نمک به آب اضافه ميکند گاو با عطش بسيار آب مينوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صداي طرق جا افتادن باسن دختر شنيده ميشود.
جمعيت فرياد شادي سر ميدهند. دختر از درد غش ميکند و بيهوش ميشود.
حکيم دستور ميدهد پاهاي دختر را باز کنند و او را بر روي تخت بخوابانند.
يک هفته بعد دخترخانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسبسواري ميشود و گاو بزرگ متعلق به حکيم ميشود.
آري، آن حکيم ابوعلي سينا بود
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاخره یکی از همین فردا ها دیروز های سخت رو جبران میکند
صبور باش
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
تعارف
يه روزي يکي پياده از شهر به ده ميرفت. ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمهاي رو که زنش براي توراهي براش گذاشته بود رو بيرون آورد تا بخوره.
هنوز لقمه اول رو دهنش نگذاشته بود که سواري از دور پيدا شد.
مرد طبق عادت همهي مردم بفرمايي زد و ازقضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه.
از اسب پياده شد و به اينطرف و اون طرف نگاه کرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نکرد پرسيد: افسار اسبم رو کجا بکوبم؟
طرفم که از اون تعارف نا بهجا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بکوب سر زبون من.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
عشق سگ
سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسر بردم.
عزيزي چهارديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد؛ يک محوطهي بزرگ با يک سرپناه و يک سگ.
سگ پير و قويهيکلي که براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر ميرسيد.
ما مدتي باهم بوديم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم ميشدم و او مرا از دزدان شب محافظت ميکرد.
تا روزي که آن سگ بيمار شد. به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هرروز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بياثر دانست و گفت که نگهداري او بسيار خطرناک است و بايد کشته شود.
صاحب سگ نتوانست اين کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بيرون کنم تا خود در بيابان بميرد.
من او را بيرون کردم. ابتدا مقاومت ميکرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم تا اينکه روزي برگشت. از سوراخي مخفي واردشده بود که راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همهي قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نميدانم چهکار کرده بود و يا غذا از کجا تهيهکرده بود؛ اما فهميده بود که چرا بايد آنجا را ترک ميکرده و اکنونکه ديگر بيمار و خطرناک نبود بازگشته بود.
در آن نزديکي، چهارديواري ديگري بود که نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چيزي به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت که سگ در آن اوقاتي که بيرون شده بود هر شب ميآمده پشت در و تا صبح نگهباني ميداده و صبح پيش از اينکه کسي متوجه حضورش بشود ازآنجا ميرفته.
هر شب...! من نتوانستم از سکوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيکرانگي قلبش مرا در خود خرد کرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل "گربه را دم حجله كشتن":
آورده اند که دامادی برای آن که زهر چشمی از عروس بگیرد و زمینه را برای مردسالاری سال های بعد هموار سازد، در شب عروسی دست به ابتکاری زد و آن این که گربه ای را گرفت و در جایی مخفی کرد.
شب عروسی هنگامی که عروس و داماد وارد حجله شدند، داماد طرحی چید که گربه یکباره وارد اتاق شود. داماد که دنبال این فرصت بود، به طرف گربه هجوم آورد و به سرعت برق گربه را گرفت و سر از بدنش جدا کرد. همین نمایش کافی بود تا عروس حساب کار خود را بکند و بفهمد که شریک زندگی آینده اش چه قاطعیتی دارد. چندی که گذشت، داماد گربه کش از دنیا رفت و عروس خانم را با آرزوهایش تنها گذاشت. بعدها مرد دیگری به خواستگاری اش آمد، اما او بر خلاف شوهر قبلی مردی منفعل و دم دمی مزاج بود. زن که نتوانسته بود در زمان شوهر قبلی به بسیاری از خواسته هایش برسد، فرصت را غنیمت شمرد و زن سالاری پیشه کرد. شوهر بیچاره که از دست زن عاصی شده بود، دنبال راهی می گشت تا قاطعیت خود را به رخ بکشاند و به او بفهماند که چند مرده حلاج است.
از قضا حکایت شوهر قبلی این زن و کشتن گربه را هم شنیده بود. تصمیم گرفت همان کاری را بکند که شوهر قبلی انجام داده بود. گربه ای را گرفت تا در یک صحنه سازی سر از بدنش جدا کند؛ اما گربه از دستش فرار کرد، وارد کوچه شد. گربه جلو و مرد به دنبال، غوغایی در کوچه پیدا شد. بالاخره مرد، گربه را گرفت و کشت و فاتحانه به خانه نزد همسرش آمد تا اوضاع را ورانداز کند؛ اما بر خلاف تصور، ملاحظه کرد این زن به جای اضطراب و نگرانی و به جای این که آثار ترس و واهمه از شوهر در چهره اش باشد، لبخندی تمسخر آمیز به صورت دارد؛ و به زبان بی زبانی شوهرش را سرزنش می کند.
زن دست آخر تاب نیاورد و گفت:
«آن که دیدی، گربه را دم حجله کشت، نه توی کوچه...»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ملاک نيرومندي
سلطان سلجوقي بر عابدي گوشهنشين و عزلت گزين وارد شد.
حکيم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملکشاه تواضع نکرد.
بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آيا تو نميداني من کيستم؟ من آن سلطان مقتدري هستم که فلان گردنکش را به خواريکشتم و فلان ياغي را به غل و زنجير کشيدم و کشوري را به تصرف درآوردم. حکيم خنديد و گفت: من نيرومندتر از تو هستم، زيرا من کسي را کشتهام که تو اسير چنگال بيرحم او هستي.
شاه با تحير پرسيد: او کيست؟
حکيم گفت: آن نفس است.
من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسير نفس اماره خود هستي و اگر اسير نبودي از من نميخواستي که پيش پاي تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستايش کسي را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنيدن اين سخن شرمنده شد و عذر خطاي گذشتهي خود را خواست.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ان شاالله منم
روزي همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه ميکني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه ميروم و اگر باراني باشد به کوهستان ميروم و علوفه جمع ميکنم.
همسرش گفت: بگو ان شاالله.
او گفت: ان شاالله ندارد فردا يا هوا آفتابي است يا باراني.
ازقضا فردا در ميان راه راهزنان رسيدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدين نه به مزرعه رسيد و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
وقتي به خانه رسيد، درب را به صدا آورد.
همسرش گفت: کيست؟
او جواب داد: ان شاالله منم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
آداب استاد
شاگردي که شيفتهي استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد.
فکر ميکرد اگر کارهاي او را بکند فرزانگي او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفيد ميپوشيد، شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد.
استاد گياهخوار بود، شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد.
استاد بسيار رياضت ميکشيد و شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و براي همين هم روي بستري از کاه ميخوابيد.
مدتي گذشت.
استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببيند چه خبر است.
شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را ميگذرانم.
سفيدي لباسم نشانهي سادگي و جستجو است. گياهخواري جسمم را پاک ميکند. رياضت موجب ميشود که فقط به معنويت فکر کنم.
استاد خنديد و او را به دشتي برد که اسبي سفيد از آن ميگذشت. بعد گفت: تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کردهاي درحاليکه در ديار معرفت امور ظاهري هيچ اهميتي ندارد.
آن حيوان را آنجا ميبيني؟ او هم موي سفيد دارد، فقط گياه ميخورد و در اسطبلي روي کاه ميخوابد.
فکر ميکني اهل معنويت است و يا روزي استادي واقعي خواهد شد؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
پلههاي جهل
ابن جوزي يکي از خطباي معروف بود.
روزي بالاي منبري که 3 پله داشت براي مردم صحبت ميکرد زني از پايين منبر بلند شد و مسئلهاي پرسيد.
ابن جوزي گفت: نميدانم.
زن گفت: تو که نميداني پس چرا 3 پله از ديگران بالاتر نشستهاي؟
او جواب داد: اين سه پله را که من بالاتر نشستهام به آن اندازهاي است که من ميدانم و شما نميدانيد و من بهاندازهي معلوماتم بالا رفتهام. اگر بهاندازه مجهولاتم ميخواستم بالا روم، لازم بود منبري درست ميشد که تا فلک الافلاک بالا ميرفت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
آداب
آوردهاند که شيخ جنيد بغدادي به عزم سير از بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او.
شيخ احوال بهلول را پرسيد.
گفتند: او مردي ديوانه است.
گفت: او را طلب کنيد که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرايي يافتند.
شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسيد: چه کسي هستي؟
شيخ گفت: منم شيخ جنيد بغدادي.
بهلول پرسيد: تويي شيخ بغداد که مردم را ارشاد ميکني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: طعام چگونه ميخوري؟
شيخ جواب داد: اول بسمالله ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه کوچک برميدارم، بهطرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميکنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه که ميخورم بسمالله ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و گفت: تو ميخواهي مرشد خلق باشي درصورتيکه هنوز طعام خوردن خود را نميداني.
پس به راه خود رفت.
مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است.
خنديد و گفت: سخن راست را از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد.
بهلول پرسيد: چه کسي هستي؟
جواب داد: شيخ بغدادي که طعام خوردن خود نميداند.
بهلول گفت: آيا سخن گفتن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
پرسيد: چگونه سخن ميگويي؟
شيخ گفت: سخن بهقدر ميگويم و بيحساب نميگويم و بهقدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميکنم و چندان سخن نميگويم که مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميکنم.
پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بيان کرد.
بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نميداني.
پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت.
مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟
شما از ديوانه چه توقع داريد؟
جنيد گفت: مرا با او کار است، شما نميدانيد.
باز به دنبال او رفت تا به او رسيد.
بهلول گفت: از من چه ميخواهي؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: چگونه ميخوابي؟
شيخ گفت: چون از نماز عشاء فارغ شدم داخل جامهي خواب ميشوم و پسازآن آداب خوابيدن را بيان کرد.
بهلول گفت: فهميدم که آداب خوابيدن را هم نميداني.
خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قرب الي الله مرا بياموز.
بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي ترا بياموزم.
بدان که اينها که تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد ازاينگونه آداب بجا آوري فايده ندارد و سبب تاريکي دل شود.
شيخ گفت: جزاک الله خيرا.
بهلول ادامه داد: و در سخن گفتن بايد دلپاک باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگويي وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشي بهتر و نيکوتر باشد و در خواب کردن، اينها که گفتي همه فرع است. اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد مسلمانان نباشد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📔 نقاط مثبت و منفی
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد.
صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند.»
🔺بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند. و ممکن است نکات و ویژگی های خوب مارا نادیده و همیشه نکات و ویژگیهای منفی و بد مارا بازگو کنند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁#پندانه
فاحشه زن و مرد نمیشناسد...
اگر زنی که تن فروشی میکند فاحشه
است ، فاحشه تر از آن مردی است که
شرافت زن را به ریالی که لازمه ی سیر
شدن شکم اوست میخرد...!
و حس خواسته اش را
در قبال تباهی یک زن جشن میگیرد !!
فاحشه یعنی آن کس که شرافت خود را
انسانیت خود را و انصاف و مردانگی خود
را برای لحظه ای لذت حراج میکند !
وقتی به دختران سرزمینم میگویی آهن پرست
بدان انگشت شمار نیستند مردان اندام پرست
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مسجد بهلول
ميگويند: مسجدي ميساختند، بهلول سررسيد و پرسيد: چه ميکنيد؟
گفتند: مسجد ميسازيم.
گفت: براي چه؟
پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند.
محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند: مسجد بهلول.
شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاي در مسجد نوشتهشده است: مسجد بهلول.
ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد ميکني؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساختهايم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نميکند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
قانون بیمارستان
پيرمردي درحاليکه کودکي زخمي و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش ميکنم به داد اين بچه برسيد. ماشين بهش زد و فرار کرد.
پرستار گفت: اين بچه نياز به عمل داره بايد پول شو قبل از بستري و عمل پرداخت کنيد.
پيرمرد گفت: اما من پولي ندارم. حتي پدر و مادر اين بچه رو هم نميشناسم. خواهش ميکنم عملش کنيد. من پول رو تا شب فراهم ميکنم و براتون ميارم.
پرستار گفت: با دکتري که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنيد.
اما دکتر بدون اينکه به کودک نگاهي بيندازد گفت: اين قانون بيمارستانه، اول پول بعد عمل. بايد پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به ديروز ميانديشيد.
نتيجهي اخلاقي:
واقعاً پول اينقدر با ارزشه؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل *تاریخچه ضرب المثل*
ماجراى سيبيل چرب كردن
بزرگ زاده ی آبرومندی به فقر و تنگدستی افتاده بود و تا کسی پی به احوالش نبرد هر روز سبیل خود را با تکه دنبه ای چرب می نمود.
تا اینکه یک روز عصر که سر گذر با رفقایش نشسته بود و سبیل چرب کرده اش را تاب میداد و از کره چلوکباب ظهر صحبت میکرد، پسر کوچکش دوان دوان و ناراحت از راه رسید و به او گفت:
بابا بدو، اون دنبه ای رو که هر روز باهاش سبیلت و چرب می کردی گربه خورد...
دقیقا حکایت ما ایرانیاست
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
قاضی دانا
مردی سراسیمه صبح ، نزد قاضی شهر آمد و از همسایه خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است.
و من می دانم کار همسایه من است که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمینی؟ گفت: چون به من سلام نمی دهد دوم این که، نیازمند است و شب ها دیده ام بسیار گرسنه خوابیده است .
مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و ماموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مومنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!!
قاضی گفت: در این که داشته هایت را آن یهودی ببرد شک دارم ولی در این که این چنین ندیده به او تهمت دزدی زدی، در بردن نداشته هایت ( ایمان، صداقت، خدا ترسی و....) هیچ شکی ندارم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
گاو و خوک
مرد ثروتمندي به کشيشي ميگويد: نميدانم چرا مردم مرا خسيس ميپندارند.
کشيش گفت: بگذار حکايت کوتاهي از يک گاو و يک خوک برايت نقل کنم.
خوک روزي به گاو گفت: مردم از طبيعت آرام و چشمان حزنانگيز تو به نيکي سخن ميگويند و تصور ميکنند تو خيلي بخشنده هستي زيرا هرروز برايشان شير و سرشير ميدهي؛ اما در مورد من چي؟ من همهچيز خودم را به آنها ميدهم، از گوشت ران گرفته تا سينهام را. حتي از موي بدن من برس کفش و ماهوتپاککن درست ميکنند. باوجوداين کسي از من خوشش نميآيد. علتش چيست؟
کشيش ادامه داد: ميداني جواب گاو چه بود؟
جوابش اين بود: شايد علتش اين باشد که هر چه من ميدهم در زمان حياتم ميدهم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
👌چند نصیحت به شما؛
به تصور اینکه فرزند دارم تکیه نکن
تا وقتی اونوم مزدوجش نکردی !!
به تصور اینکه همسایه خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی گرفتار درد بزرگی نشدی !!
به تصور اینکه دوست خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی بلایی سرت نیومده !!
به تصور اینکه همسر خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی مریض نشدی و در بستر نیفتادی !!
به تصور اینکه خواهر برادر خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی مادیات به میان نیامده !!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
پرسش حکیمانه
در بازگشت از کليسا، جک از دوستش ماکس ميپرسد: فکر ميکني آيا ميشود هنگام دعا کردن سيگار کشيد؟
ماکس جواب ميدهد: چرا از کشيش نميپرسي؟
جک نزد کشيش ميرود و ميپرسد: جناب کشيش، ميتوانم وقتي در حال دعا کردن هستم، سيگار بکشم.
کشيش پاسخ ميدهد: نه پسرم، نميشود. اين بيادبي به مذهب است.
جک نتيجه را براي دوستش ماکس بازگو ميکند.
ماکس ميگويد: تعجبي نداره. تو سؤال را درست مطرح نکردي. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشيش ميرود و ميپرسد: آيا وقتي در حال سيگار کشيدن هستم، ميتوانم دعا کنم؟
کشيش مشتاقانه پاسخ ميدهد: مطمئناً، پسرم. مطمئناً.
نتيجهي اخلاقي:
پاسخي که دريافت ميکنيد بستگي به پرسشي دارد که پرسيدهايد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
درخت زندگی
مسافري خسته که از راهي دور ميآمد، به درختي رسيد و تصميم گرفت که در سايهي آنقدري اسـتراحت کند.
غافـل از اينکه آن درخت جـادويي بود، درختي که ميتوانست آنچه بر دلش ميگذرد برآورده سازد!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب ميشد اگـر تخت خواب نـرمي در آنجا بود و او ميتوانست قـدري روي آن بيارامد.
فـوراً تختي که آرزويـش را کرده بود در کنـارش پديـدار شـد!
مسافر با خود گفت: چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذاي لذيـذي داشتم.
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد.
بعـد از سير شدن، کمي سـرش گيج رفت و پلکهايش به خاطر خستگي و غذايي که خورده بود سنگين شدند.
خودش را روي آن تخت رهـا کرد و درحاليکه به اتفاقهاي شگفتانگيز آن روز عجيب فکـر ميکرد با خودش گفت: قدري ميخوابم، ولي اگر يک ببر گرسنه ازاينجا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهر شد و او را دريد.
نتيجهي اخلاقي:
هر يک از ما در درون خود درختي جادويي داريم که منتظر سفارشهايي از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افکار منفي، ترسها و نگرانيها را نيز تحقق ميبخشد؛ بنابراين مراقب آنچه به آن ميانديشيد باشيد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📔خواب در بیداری
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند،
کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید،
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از آن دو نفر گفت طلاها رو بگذاریم پشت جعبه مهرها!
دیگری گفت نه آن مرد بیدار است وقتی ما برویم طلاهایمان را بر میدارد. گفتند امتحانش کنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم
اگر بیدار باشد معلوم میشود!
مرد که حرفهای آن دو را شنیده بود خودش را بخواب زد تا گمان کنند که خوابیده!
آنها کفشهارا برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
و گفتند پس خواب است طلاها رو بگذاریم زیر جعبه مهرهای نماز، و بعد از آنجا دور شدند.
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلاهای آنها را بردارد! کمی جستجو کرد!
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که در حقیقت همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفشهای او را بدزدند!!!
در زندگی ما خواسته یا ناخواسته اتفاق هایی رخ میدهد، که ما دانسته یا نادانسته نسبت به آنها واکنشی نشان نمیدهیم !!
آیا ما نیز خودمان را بخواب نزده ایم ......؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
صبحتان پرازمحبت الهی
سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی و
سهم عمرتون عزت باشه
روز خوبی پیش رو داشته باشید
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل اجاقش کور است .
*در سال های بسیار دور برای روشن کردن آتش، کبریت یا وسیله ای دیگر در اختیار نبود به همین منظور در یک مکان، آتشی همواره روشن بود تا مردم بتوانند از آن آتش برداشته و اجاق خانه های خود را روشن کنند.*
*وظیفه آوردن آتش از آتشکده بر عهده فرزندان خانواده بود به همین دلیل خانواده ای که فرزند نداشت اجاقش خاموش یا به عبارتی کور بود.!*
*ریشه ضرب المثل ایرانی “فلانی اجاقش کور است” از همین است، به همین دلیل یکی از آرزوهای شیرین برای هر خانواده این جمله بود :*
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ظلم بی سبب
انوشيروان را معلمي بود. روزي معلم او را بدون تقصيري بيازرد.
انوشيروان کينه او را در دل گرفت تا به پادشاهي رسيد.
آنگاه از او پرسيد: چرا بيسبب بر من ظلم کردي؟
معلم گفت: چون اميد آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهي برسي، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به ظلم اقدام نکني.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل ، نه سیخ بسوزه ، نه کباب
شجاعالسلطنه پسر فتحعلیشاه یک وقتی حاکم کرمان بود و اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود، او در کرمان تجربه کرده و متوجه شده بود ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند.
و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به کباب حسنی معروف شد؛ و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت:
طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزد نه کباب.
این دستور او بعدها ضربالمثل شد و در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است .
(ريشه ضرب المثل نه سيخ بسوزه نه كباب )
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
سوال حشره
روزي سليمان پيامبر در ميان اوراق کتابش جانوران ريزي را ديد که صفحات او را خورده و فروبردهاند.
در خيال خود از خداوند ميپرسد: غرض از خلقت اينها چه بوده است؟
در همين حال به سليمان خطاب ميرسد: که به جلال و جبروت خودم سوگند که هماکنون همين سؤال را اين ذره ناچيز دربارهي خلقت تو از من پرسيد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org