#حکایت
گاو و دخترک بيمار
در زمانهاي قديم يک دختر از روي اسب ميافتد و استخوان لگن باسنش از جايش در ميرود.
پدر دختر هر حکيمي را به نزد دخترش ميبرد، دختر اجازه نميداد کسي دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر ميگويند، حکيمها به خاطر شغل و طبابتي که ميکنند محرم بيمارانشان هستند، اما دختر زير بار نميرفت و نميگذارد کسي دست به باسنش بزند.
بهناچار دختر هرروز ضعيفتر و ناتوانتر ميشود تا اينکه يک حکيم باهوش و حاذق ميگويد: به يک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالي زياد قبول ميکند و به حکيم ميگويد: شرط شما چيست؟
حکيم ميگويد: براي اين کار من احتياج به يک گاو چاق و فربه دارم. شرط من اين هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جانودل قبول ميکند و با کمک دوستان و آشنايانش چاقترين گاو آن منطقه را به قيمت گراني ميخرد و گاو را به خانه حکيم ميبرد.
حکيم به پدر دختر ميگويد: دو روز ديگر دخترتان را براي مداوا به خانهام بياوريد.
پدر دختر با خوشحالي براي رسيدن بهروز موعود دقيقهشماري ميکند.
از آنطرف حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که تا دو روز هيچ آبوعلفي را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب ميکنند و ميگويند: گاو به اين چاقي ظرف دو روز از تشنگي و گرسنگي خواهد مرد.
حکيم تأکيد ميکند نبايد حتي يک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز ميگذرد گاو از شدت تشنگي و گرسنگي بسيار لاغر و نحيف ميشود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکيم ميآورد.
حکيم به پدر دختر دستور ميدهد دخترش را بر روي گاو سوار کند.
همه متعجب ميشوند، چارهاي نميبينند بايد حرف حکيم را اطاعت کنند؛ بنابراين دختر را بر روي گاو سوار ميکنند.
حکيم سپس دستور ميدهد که پاهاي دختر را از زير شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟
همهي دستورات موبهمو اجرا ميشود، حال حکيم به شاگردانش دستور ميدهد براي گاو کاه و علف بياورند.
گاو با حرص و ولع شروع ميکند به خوردن علفها، لحظهبهلحظه شکم گاو بزرگ و بزرگتر ميشود، حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که براي گاو آب بياورند؟
شاگردان براي گاو آب ميريزند، گاو هرلحظه متورم و متورم ميشود و پاهاي دختر هرلحظه تنگ و کشيدهتر ميشود دختر از درد جيغ ميکشد.
حکيم کمي نمک به آب اضافه ميکند گاو با عطش بسيار آب مينوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صداي طرق جا افتادن باسن دختر شنيده ميشود.
جمعيت فرياد شادي سر ميدهند. دختر از درد غش ميکند و بيهوش ميشود.
حکيم دستور ميدهد پاهاي دختر را باز کنند و او را بر روي تخت بخوابانند.
يک هفته بعد دخترخانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسبسواري ميشود و گاو بزرگ متعلق به حکيم ميشود.
آري، آن حکيم ابوعلي سينا بود
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بالاخره یکی از همین فردا ها دیروز های سخت رو جبران میکند
صبور باش
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
تعارف
يه روزي يکي پياده از شهر به ده ميرفت. ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمهاي رو که زنش براي توراهي براش گذاشته بود رو بيرون آورد تا بخوره.
هنوز لقمه اول رو دهنش نگذاشته بود که سواري از دور پيدا شد.
مرد طبق عادت همهي مردم بفرمايي زد و ازقضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه.
از اسب پياده شد و به اينطرف و اون طرف نگاه کرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نکرد پرسيد: افسار اسبم رو کجا بکوبم؟
طرفم که از اون تعارف نا بهجا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بکوب سر زبون من.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
عشق سگ
سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسر بردم.
عزيزي چهارديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد؛ يک محوطهي بزرگ با يک سرپناه و يک سگ.
سگ پير و قويهيکلي که براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر ميرسيد.
ما مدتي باهم بوديم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم ميشدم و او مرا از دزدان شب محافظت ميکرد.
تا روزي که آن سگ بيمار شد. به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هرروز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بياثر دانست و گفت که نگهداري او بسيار خطرناک است و بايد کشته شود.
صاحب سگ نتوانست اين کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بيرون کنم تا خود در بيابان بميرد.
من او را بيرون کردم. ابتدا مقاومت ميکرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم تا اينکه روزي برگشت. از سوراخي مخفي واردشده بود که راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همهي قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نميدانم چهکار کرده بود و يا غذا از کجا تهيهکرده بود؛ اما فهميده بود که چرا بايد آنجا را ترک ميکرده و اکنونکه ديگر بيمار و خطرناک نبود بازگشته بود.
در آن نزديکي، چهارديواري ديگري بود که نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چيزي به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت که سگ در آن اوقاتي که بيرون شده بود هر شب ميآمده پشت در و تا صبح نگهباني ميداده و صبح پيش از اينکه کسي متوجه حضورش بشود ازآنجا ميرفته.
هر شب...! من نتوانستم از سکوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيکرانگي قلبش مرا در خود خرد کرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل "گربه را دم حجله كشتن":
آورده اند که دامادی برای آن که زهر چشمی از عروس بگیرد و زمینه را برای مردسالاری سال های بعد هموار سازد، در شب عروسی دست به ابتکاری زد و آن این که گربه ای را گرفت و در جایی مخفی کرد.
شب عروسی هنگامی که عروس و داماد وارد حجله شدند، داماد طرحی چید که گربه یکباره وارد اتاق شود. داماد که دنبال این فرصت بود، به طرف گربه هجوم آورد و به سرعت برق گربه را گرفت و سر از بدنش جدا کرد. همین نمایش کافی بود تا عروس حساب کار خود را بکند و بفهمد که شریک زندگی آینده اش چه قاطعیتی دارد. چندی که گذشت، داماد گربه کش از دنیا رفت و عروس خانم را با آرزوهایش تنها گذاشت. بعدها مرد دیگری به خواستگاری اش آمد، اما او بر خلاف شوهر قبلی مردی منفعل و دم دمی مزاج بود. زن که نتوانسته بود در زمان شوهر قبلی به بسیاری از خواسته هایش برسد، فرصت را غنیمت شمرد و زن سالاری پیشه کرد. شوهر بیچاره که از دست زن عاصی شده بود، دنبال راهی می گشت تا قاطعیت خود را به رخ بکشاند و به او بفهماند که چند مرده حلاج است.
از قضا حکایت شوهر قبلی این زن و کشتن گربه را هم شنیده بود. تصمیم گرفت همان کاری را بکند که شوهر قبلی انجام داده بود. گربه ای را گرفت تا در یک صحنه سازی سر از بدنش جدا کند؛ اما گربه از دستش فرار کرد، وارد کوچه شد. گربه جلو و مرد به دنبال، غوغایی در کوچه پیدا شد. بالاخره مرد، گربه را گرفت و کشت و فاتحانه به خانه نزد همسرش آمد تا اوضاع را ورانداز کند؛ اما بر خلاف تصور، ملاحظه کرد این زن به جای اضطراب و نگرانی و به جای این که آثار ترس و واهمه از شوهر در چهره اش باشد، لبخندی تمسخر آمیز به صورت دارد؛ و به زبان بی زبانی شوهرش را سرزنش می کند.
زن دست آخر تاب نیاورد و گفت:
«آن که دیدی، گربه را دم حجله کشت، نه توی کوچه...»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ملاک نيرومندي
سلطان سلجوقي بر عابدي گوشهنشين و عزلت گزين وارد شد.
حکيم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملکشاه تواضع نکرد.
بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آيا تو نميداني من کيستم؟ من آن سلطان مقتدري هستم که فلان گردنکش را به خواريکشتم و فلان ياغي را به غل و زنجير کشيدم و کشوري را به تصرف درآوردم. حکيم خنديد و گفت: من نيرومندتر از تو هستم، زيرا من کسي را کشتهام که تو اسير چنگال بيرحم او هستي.
شاه با تحير پرسيد: او کيست؟
حکيم گفت: آن نفس است.
من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسير نفس اماره خود هستي و اگر اسير نبودي از من نميخواستي که پيش پاي تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستايش کسي را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنيدن اين سخن شرمنده شد و عذر خطاي گذشتهي خود را خواست.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ان شاالله منم
روزي همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه ميکني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه ميروم و اگر باراني باشد به کوهستان ميروم و علوفه جمع ميکنم.
همسرش گفت: بگو ان شاالله.
او گفت: ان شاالله ندارد فردا يا هوا آفتابي است يا باراني.
ازقضا فردا در ميان راه راهزنان رسيدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدين نه به مزرعه رسيد و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
وقتي به خانه رسيد، درب را به صدا آورد.
همسرش گفت: کيست؟
او جواب داد: ان شاالله منم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
آداب استاد
شاگردي که شيفتهي استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد.
فکر ميکرد اگر کارهاي او را بکند فرزانگي او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفيد ميپوشيد، شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد.
استاد گياهخوار بود، شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد.
استاد بسيار رياضت ميکشيد و شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و براي همين هم روي بستري از کاه ميخوابيد.
مدتي گذشت.
استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببيند چه خبر است.
شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را ميگذرانم.
سفيدي لباسم نشانهي سادگي و جستجو است. گياهخواري جسمم را پاک ميکند. رياضت موجب ميشود که فقط به معنويت فکر کنم.
استاد خنديد و او را به دشتي برد که اسبي سفيد از آن ميگذشت. بعد گفت: تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کردهاي درحاليکه در ديار معرفت امور ظاهري هيچ اهميتي ندارد.
آن حيوان را آنجا ميبيني؟ او هم موي سفيد دارد، فقط گياه ميخورد و در اسطبلي روي کاه ميخوابد.
فکر ميکني اهل معنويت است و يا روزي استادي واقعي خواهد شد؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
پلههاي جهل
ابن جوزي يکي از خطباي معروف بود.
روزي بالاي منبري که 3 پله داشت براي مردم صحبت ميکرد زني از پايين منبر بلند شد و مسئلهاي پرسيد.
ابن جوزي گفت: نميدانم.
زن گفت: تو که نميداني پس چرا 3 پله از ديگران بالاتر نشستهاي؟
او جواب داد: اين سه پله را که من بالاتر نشستهام به آن اندازهاي است که من ميدانم و شما نميدانيد و من بهاندازهي معلوماتم بالا رفتهام. اگر بهاندازه مجهولاتم ميخواستم بالا روم، لازم بود منبري درست ميشد که تا فلک الافلاک بالا ميرفت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
آداب
آوردهاند که شيخ جنيد بغدادي به عزم سير از بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او.
شيخ احوال بهلول را پرسيد.
گفتند: او مردي ديوانه است.
گفت: او را طلب کنيد که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرايي يافتند.
شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسيد: چه کسي هستي؟
شيخ گفت: منم شيخ جنيد بغدادي.
بهلول پرسيد: تويي شيخ بغداد که مردم را ارشاد ميکني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: طعام چگونه ميخوري؟
شيخ جواب داد: اول بسمالله ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه کوچک برميدارم، بهطرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميکنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه که ميخورم بسمالله ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و گفت: تو ميخواهي مرشد خلق باشي درصورتيکه هنوز طعام خوردن خود را نميداني.
پس به راه خود رفت.
مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است.
خنديد و گفت: سخن راست را از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد.
بهلول پرسيد: چه کسي هستي؟
جواب داد: شيخ بغدادي که طعام خوردن خود نميداند.
بهلول گفت: آيا سخن گفتن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
پرسيد: چگونه سخن ميگويي؟
شيخ گفت: سخن بهقدر ميگويم و بيحساب نميگويم و بهقدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميکنم و چندان سخن نميگويم که مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميکنم.
پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بيان کرد.
بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نميداني.
پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت.
مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟
شما از ديوانه چه توقع داريد؟
جنيد گفت: مرا با او کار است، شما نميدانيد.
باز به دنبال او رفت تا به او رسيد.
بهلول گفت: از من چه ميخواهي؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: چگونه ميخوابي؟
شيخ گفت: چون از نماز عشاء فارغ شدم داخل جامهي خواب ميشوم و پسازآن آداب خوابيدن را بيان کرد.
بهلول گفت: فهميدم که آداب خوابيدن را هم نميداني.
خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قرب الي الله مرا بياموز.
بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي ترا بياموزم.
بدان که اينها که تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد ازاينگونه آداب بجا آوري فايده ندارد و سبب تاريکي دل شود.
شيخ گفت: جزاک الله خيرا.
بهلول ادامه داد: و در سخن گفتن بايد دلپاک باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگويي وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشي بهتر و نيکوتر باشد و در خواب کردن، اينها که گفتي همه فرع است. اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد مسلمانان نباشد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📔 نقاط مثبت و منفی
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد.
صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند.»
🔺بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند. و ممکن است نکات و ویژگی های خوب مارا نادیده و همیشه نکات و ویژگیهای منفی و بد مارا بازگو کنند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org