#حکایت
شیطان و برصیصا
ابن عباس می گوید : در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود . روزی چند برادر ، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند.
برصیصا که سخت شیفنه او شده بود فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود .
هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود. شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد .
این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند . وقتی خبر به گوش پادشاه رسید ، دستور داد برصیصا را نزد ا حاضر سازند . برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد .
پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد . هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت : ای برصیصا !این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم ؟
برصیصا هم پذیرفت . شیطان گفت : ابتدا باید برایم سجده نمایی . برصیصا پرسید : چگونه در این حالت سجده نمایم ؟شیطان گفت : با اشاره این کار را انجام ده .
او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد .
خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند :"کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر انی برئ منک انی اخاف الله رب العالمین "(حشر/16)
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#سخنان_بزرگان
وابستگی به دنیا نمیگذارد تا شما بیدار شوید. شما به افراد، مکانها و اشیا وابسته شدهاید. به همین دلیل نمیتوانید بیدار شوید.
تا زمانی که از دنیا لذت میبرید؛
هرگز بیدار نخواهید شد.
منظورم این نیست که لذت نبرید و به دنبال اندوه باشید. اینها دوروی یک سکه هستند. لذت ببرید؛ اما واکنش نشان ندهید.
بدانید آنچه هست مایا و توهمی بیش نیست. آن امروز اینجاست و فردا رفته؛ بنابراین، زمانی که دیگر شما ازنظر ذهنی به چیزی وصل نیستید، رها خواهید شد.
#رابرت_آدامز
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
داستان سیاوش، یک تراژدی قوی در قلب شاهنامه
سیاوش در شاهنامۀ فردوسی، پسر کیکاووس و شاهزادهای است که به دست رستم دستان پرورش مییابد تا او نیز راه و رسم پهلوانی را بیاموزد. جذابیت چهرۀ این قهرمان به همراه پاکدامنیاش مایۀ کینهتوزی حسودان قرار میگیرد… از سوی دیگر، سودابه همسر کیکاووس نیز به او دل میبندد و خدعهها به کار میبندد تا سیاوش را از راه به در کند؛ اما زمانی که میبیند این کارها سودی ندارد، به کیکاووس میگوید که این جوان به او تعرض کرده است. برای اثبات بیگناهی، سیاوش کفنپوش از آتشی عظیم گذر میکند تا پاکدامنیاش را بر همگان اثبات کند.
داستان کشته شدن این قهرمان شاهنامه هم خود داستان دیگری است که به نوبۀ خود از جذابیتهای زیادی برخوردار است. ماجرای سیاوش که در جوانی کشته میشود، چنان لطیف و غمگین است که گل لالۀ واژگون را نمادی از اشک سیاوش میدانند. داستانها و مراسم مختلفی مثل سووشون تنها یکی از آیینهایی است که توسط ایرانیان در سوگ از دست رفتن این جوان رشید ایرانی برگزار میشده.
#شاهنامه
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
#گلستان_سعدی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
بزرگی را گفتند:
تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟
گفت: هیچ کار!
گفتند: مگر میشود؟
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟
گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشم!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚داستان کوتاه
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#سخنان_بزرگان
قیصر امینپور :
کوله باریست پر از هیچ
که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست
مقصر دل دیوانه ماست .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ
ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ دیگری ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻄﻠﺒﻢ..
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد. وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
پسرک گفت: قرآن.
نادر شاه: از کجای قرآن؟
پسرک: انا فتحنا...
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند و میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند و میگوید که نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
خیلی زیباست 🍁🍂
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ, ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ;
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ،
ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ،
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ،
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ،
ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟!
ﺍﺯ ﮐُﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ...
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...
قبل از اینکه دیر شه
قدر پدر و مادرا رو بدونیم🧡🍁
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#سخنان_بزرگان
بیا تا جهان را به بد نسپربم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
#فردوسی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org