#حکایت
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
حکایت بالا حکایت
بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حکایت کور و دامپزشک !
مردکی از درد چشمانش رنج می برد.
پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند.
دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد.
مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم...
قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی...
آری دوستان ...
کار را باید به کاردان سپرد
و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
❄️
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانیست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
#خیام
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حِکایت زیبا و آموزنده
✍دو کَس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپیی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
❄️
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
#حافظ
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضرب_المثل
تاریخچه ضرب المثل حرف مفت زدن
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
❄️
اندر طلبِ دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟
#مولانا
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
اهميت کار درست
قرنها قبل ميان دو قوم نبردي سخت و سرنوشتساز، درگرفت.
اين جنگ سرنوشت مردم مدافع و سرزمينشان را معين ميساخت.
آنها براي پيروزي بخت بالايي داشتند، زيرا سپاهي منظم و مجهز در اختيار داشتند.
روز نبرد فرارسيد.
پادشاه شجاع سرزمين مدافع همراه سپاهش به قلب نيروهاي دشمن تاخت و آنها را به عقب نشاند؛ اما ناگهان، پاي اسب پادشاه پيچ خورد و پادشاه را نقش زمين کرد.
سپاهيان مدافع که بهشدت دچار هراس شده بودند، پا به فرار گذاشتند و در جنگ شکست خوردند.
پادشاه مهاجم که از بابت اين پيروزي شيرين بسيار خرسند بود، تلاش کرد تا علت پيروزي خود را دريابد.
تا اينکه در حين بررسي اسب پادشاه دريافتند که نعل يکي از پاهاي اسب درست کوبيده نشده بود و در اثر برخورد با مانعي پادشاه را به زمين زده بود.
نتيجهي اخلاقي:
قدرت استقامت يک زنجير، تنها بهاندازه ضعيفترين حلقه آن است.
شما ميتوانيد در يک رويداد مهم و سرنوشتساز، تنها به علت ضعفي ناچيز و يا تدارکي ضعيف بازنده شويد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
بزرگ شدیم و فهمیدیم که شربت دوا، آب میوه نبود.
بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست
و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت.
بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود،
غضبش عشق بود
و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم
زیباتر از لبخند پدر،
استواری قامت اوست.
سرشان سلامت ❤️
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
#مولانا
مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد!
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را تجربه ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
مراقب پدرها و مادرهای مان باشیم که در عالم بدیل ندارند...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org