eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
سرچشمه حيات آدمى "دل" است. هر آنچه را كه از دل بگذرانيم ؛ دير يا زود همان 🌸🍂 در زندگيمان رخ خواهد داد .. پس، به دل 💗بيآموزيم كه فقط نيكى ها را از خود بگذراند .. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
اندکی تامل... انسان سه گونه میمیرد: مرگ روح مرگ وجدان مرگ جسم مرگ روح یعنی : فراموش کردن هدف اصلی زندگی مرگ وجدان : زمانی که هدف وسیله را توجیه می کند فرد شرافت و بزرگی خود را به امور کوچک می فروشد. مرگ جسم : یعنی ایستادن نفس و تپش قلب...! دردناکترین مرگ ها، مرگ روح است..! وحشتناک ترین مرگ ها، مرگ وجدان...! و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم...! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارت می‌دهد هر دم، عصای پیر در دستم که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست.. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
عمل به نصيحت روزي بود و روزگاري در دياري پادشاهي زندگي مي‌کرد. روزي از راهي مي‌گذشت و هيزم‌شکني را ديد. پادشاه به هيزم‌شکن گفت: داري چه‌کار مي‌کني؟ پيرمرد گفت: در حال شکستن هيزم هستم براي به دست آوردن مخارج زندگي‌ام. هيزم‌شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه‌کاري هستي؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهي. هيزم‌شکن مؤدبانه در پاسخ گفت: تا کي مي‌خواهي به پادشاهي ادامه بدهي؟ آخر روزي به پايان خواهد رسيد. بهتر است کاري را ياد بگيري و هميشه متکي به مردم نباشي، از فکر خود استفاده کني نه از زور بازوي ديگران. پادشاه از هيزم‌شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف‌هاي هيزم‌شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به يادگرفتن حرفه‌هاي مختلف. تا اين‌که روزي درراهي گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند؛ و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت مرا نکشيد و به من مجال دهيد من مي‌توانم برايتان کارکنم. دزدها از او پرسيدند چه‌کاري مي‌تواني انجام دهي؟ پادشاه گفت: در قالي‌بافي مهارت دارم. دزدان وسايل موردنياز را در اختيار پادشاه قراردادند و او شروع به قالي‌بافي کرد. روزها پشت سر هم مي‌گذشت و پادشاه مشغول قالي‌بافي بود و هيچ‌يک از خانواده‌ي او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بيايند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالي را ببافد. او با زيرکي نشاني محل اختفاي خود را بر روي قالي نوشته بود. قالي را به دست دزدان داد و گفت: اين را اگر به قصر پادشاه ببريد باقيمت خوبي از شما مي‌خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته‌هاي روي قالي را بخوانند قالي را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتي قالي را نگاه کرد فهميد که شوهرش را کجا پنهان کرده‌اند و سربازان فراواني را به‌سوي محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادي پادشاه به ياد هيزم‌شکن افتاد که عمل کردن به نصيحت او باعث شده بود زندگي‌اش نجات پيدا کند. هيزم‌شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوي ديگران. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
از عقابی پرسیدند: آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟ عقاب لبخند زد و گفت: من انسان نیستم كه با كمی به بلندی رفتن تكبر كنم! من در اوج بلندی نگاهم همیشه به زمین است. ‌ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . قاضی گفت: دزد همین است. تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند : «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» @Hekayat_org
فریب دادن مردم آسان‌تر از این است که آن‌ها را متقاعد کنی فریب خورده‌اند! @Hekayat_org
📚این شعر را بخوانید که دل و تن آدمی را مي لرزاند در این خاک زرخیز ایران زمین                       نبودند جز مردمی پاک دین همه دینشان مردی و داد بود                       وز آن کشور آزاد و آباد بود چو مهر و وفا بود خود کیششان                   گنه بود آزار کس پیششان همه بنده ناب یزدان پاک                              همه دل پر از مهر این آب و خاک پدر در پدر آریایی نژاد                                  ز پشت فریدون نیکو نهاد بزرگی به مردی و فرهنگ بود                     گدایی در این بوم و بر ننگ بود کجا رفت آن دانش و هوش ما                      که شد مهر میهن فراموش ما که انداخت آتش در این بوستان                   کز آن سوخت جان و دل دوستان چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟              خرد را فکندیم این سان زکار نبود این چنین کشور و دین ما                     کجا رفت آیین دیرین ما؟ به یزدان که این کشور آباد بود                    همه جای مردان آزاد بود در این کشور آزادگی ارز داشت                   کشاورز خود خانه و مرز داشت گرانمایه بود آنکه بودی دبیر                        گرامی بدان کس که بودی دلیر نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت           نه بیگانه جایی در این خانه داشت از آن روز دشمن به ما چیره گشت               که مارا روان و خرد تیره گشت از آنروز این خانه ویرانه شد                        که نان آورش مرد بیگانه شد چو ناکس به ده کدخدایی کند                     کشاورز باید گدایی کند به یزدان که گر ما خرد داشتیم                    کجا این سر انجام بد داشتیم بسوزد در آتش گرت جان و تن                     به از زندگی کردن و زیستن اگر مایه زندگی بندگی است                      دو صد بار مردن به از زندگی است بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم  برون سر از این بار ننگ آوریم @Hekayat_org
📚 برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد. پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد. @Hekayat_org
نبودنها دور بودنها حتی ندیدنها هرگز بهانه ای نمیشود برای از یاد بردن دوست زندگی كنید و لبخند بزنید به خاطر آنهايی كه از نفستون آرام ميگيرند... ❤️ شب تون بخیر ❤️ @Hekayat_org
‍ 📚 ‍ روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند. پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند! باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند. به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!! ✍هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند... @Hekayat_org
زندگی.... کاروانیست زودگذر.. آهنگی نیمه تمام.. تابلویی زیبا و فریبنده که میسوزد و میسوازند و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد جز مهربانی! @Hekayat_org
📚 ✍ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟» ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زن‌ها راضی نمی‌شدند و پرسش خود را تکرار می‌کردند. بالاخره زن جوان‌تر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام می‌کنی؟» ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی‌اش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»😄😄 @Hekayat_org
✅گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. 🔘"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! ✳️کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست... 💠با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ ♻️ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. 🌹خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است. ▪️شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي... ‌ 👤مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ذهن شما يك ابزار است!🌸🍂 بياموزيد كه اربابش باشيد، نه برده اش...👌 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
عاشق و معشوق معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه که قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوزوگداز بود. خلاصه آن‌قدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه کسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از کنار من لذت ببري. اين کار تو در اين لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله مي‌دانم من الآن در کنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي که از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌کردم اکنون‌که در کنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟‌ معشوق گفت: علتش اين است که تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو، من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستي و ازاين‌رو تعادل نداري. مرد حق، بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حال‌هاست و تو اسير حال‌هاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز وگرنه اسير و بنده حالات گوناگون خواهي بود، به زيبايي و زشتي خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن، در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والاي خود نگاه کن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
✅سختی‌های توأمان با لذت ✍صبر کردن این‌قدر کار سختیه که خدا چند تا پیغمبر فرستاد تا فقط صبر کردن رو به مردم یاد بده. ایوب: صبر در بیماری. یعقوب: صبر در فراق. نوح: صبر بر اولاد بد. لوط: صبر بر همسر بد. موسی: صبر بر مردم نفهم. عیسی: صبر بر عالمان بدون عمل و... ولی لذتش اینجاست که خود خدا می‌گه: 🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال:۴۶) ✨ همانا خداوند با صابران است! خدا با ماست، به شرط اینکه صبری جمیل داشته باشیم. 🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج:۵) ✨پس صبر كن، صبرى نيكو. ✅ صبرِ جمیل، یعنی پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر کنیم. 🔻ناامیدى نداشته باشیم و بی‌تابى و آه و ناله هم نکنیم مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی با ارزش ترین داراییش شخـص خــــودشه..... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فاصله‌ي زانو تا زمين روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و از او پرسيدند: فاصله بين دچار يک مشکل شدن تا يافتن راه‌حل براي آن مشکل، چقدراست؟‌ استاد اندکي تأمل کرد و گفت: فاصله مشکل يک فرد و راه نجات او از آن مشکل براي هر شخصي به‌اندازه فاصله زانوي او تا زمين است. آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه باهم به بحث‌وجدل پرداختند. اولي گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است که بايد به‌جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصاً براي مشکل راه‌حلي پيدا کرد. با يکجا نشستن و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشکلي حل نمي‌شود. دومي کمي فکر کرد و گفت: اما اندرزهاي پيران معرفت معمولاً بار معنايي عميق‌تري دارند و به اين راحتي قابل‌بيان نيستند. آنچه تو مي‌گويي هزاران سال است که بر زبان همه جاري است و همه آن را مي‌دانند. استاد منظور ديگري داشت. آن دو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله‌اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت: وقتي يک انسان دچار مشکل مي‌شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتي است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستي زانو مي‌زند و از او مدد مي‌جويد. بعدازاين نقطه صفر است که فرد مي‌تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي کائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توکل براي هيچ مشکلي راه‌حل پيدا نخواهد شد. بازهم مي‌گويم: فاصله بين مشکلي که يک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بين زانوي او و زميني است که بر آن ايستاده است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
واحد اندازه گیری کتاب خواندن ، تعداد صفحه یا دقیقه در روز نیست ...🍂🌸 بلکه مقدار تغییری است که در شناخت از هویت خودمان و یا ماهیت جهان اطرافمان ایجاد شده است . مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
✍ زندگی مانند درست کردن چای میماند: ✳ خودبینی ات را بجوشان' ✳ نگرانی هایت را تبخیر کن ' ✳ غم هایت را رقیق کن ' ✳ اشتباهاتت را از صافی بگذران' ✳ و آن وقت طعم خوشبختی را بچش ✳ آنچه "خداوند"میدهد"پایانی"ندارد و آنچه "آدمی"میدهد"دوامی" ندارد، 👈 زندگیتان پراز داده های "خداوند" باشد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
💥💥 💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود. اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود . حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید ! یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!! وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد . یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد : عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت. خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
انسانهای بی هدف تا آخرِ عمر انسان های هدفمند خواهند شد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایـا 🙏 ✨امـشب آرامـشی 💫از جنس فرشته هایت ✨نصیب هـمه‌ی دل‌ها 💫و شبی بـی دغدغه ✨آرام و بـی نظیـر 💫قسمت عزیزانم بگردان ✨شبتون پر از نگاه خدا شب خوش عزیزان همراه😍 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🎋صبحتان به طراوت باران 🌸دلتان‌ به ‌پاکی نسیم‌ 🎋صبحگاهی 🌸خوشه های افکارتان 🎋سبـز و پـایـدار 🌸لحظه‌هـاتـان ‌زیبـا 🎋و بارش بوسهای خدا 🌸پـای تـمام ‌آرزوهـاتـون 🎋سـلام عزیزان روزتــون بـخیـر مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org