eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل اصلی ما حرف نزدنه ...! یا حرف نمیزنیم یا اگه میزنیم درست حرف نمیزنیم ! حرف زدن میتونه تو ‌هر‌چیزی به ما کمک کنه ... اگه درست باشه، سنجیده باشه ..! بارها شده به‌خاطر‌همین (حرف)نزدن خیلی چیزارو از دست‌ دادیم. بیشتر با هم حرف بزنیم ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 معلم ادبیاتمان میگفت:🎋 این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.❣ سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی💧 از چشم دانش آموزی جاری میشد یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی 😔دانش آموزانم میدیدم . همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم 🌴 یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت. این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت، مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس..🌸 ‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی‌کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یک‌روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می‌کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵ هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.” پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟” پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک‌ها بدست آورده بودم ♥️ مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 ✍روزی، پیرمرد دنیا دیدۀ عارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد: «ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه می‌کنم؛ چرا که یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت: یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را براحتی تحمل کنی و ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.» مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️زیباترین نگاه خدا ⭐️تا طلوع بامدادان ⭐️حافظ و همراه ⭐️همیشگی شمـا بـاد ⭐️شبتون خوش و سراسر آرامش ⭐️در آغوش پـراز مـهر خـــدا باشیـد مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بانـگ زدم صبح دمـان 🕊🌼 کیست در ایـن خانه‌ٔ دل گفت منم کز رُخ مـن شد مه و خورشید خجل🕊 حـال دلتــون قـشنگ روزگـارتــون گـرم مـحبت 🕊🌼 و زندگیتون پر از عطر و مهربانی خـداوند صبـح چهارشنبه تـون بـخیر و نیکی🕊🌼
❣ زمانی که به مردم، «چرا» را بیاموزی، آنها، خود به خود، درگیر میشوند. هر کس که چرایی دارد، سر به دنبالِ «چگونه»ی این «چرا» خواهد گذاشت. بدونِ «چرا»، هرگز به چگونه نمیرسی. به مردم کوچه و بازار، به روستاییان، به کارگران و کارمندان بیاموز که بپرسند: چرا ملتی که این همه ثروت دارد، باید از فقیرترین، درمانده ترین و سرافکنده‌ترین ملت‌های جهان باشد؟ چرا ملتی که چند هزار سال پیشینه فرهنگی دارد، باید در بی‌فرهنگی و بی‌دانشی دست و پا بزند؟ چرا ملتی که در طول تاریخ، همیشه مظهر هوشمندی، طهارت، مبارزه و ایمان بوده امروز به ملتی جاهل، ناپاک، ترسان از مبارزه و بی‌ایمان مبدل شده‌اند؟ چرا مردم شهری ما باید راه حل مشکلاتشان را در باج گرفتن و دادن، در نادُرُست و دروغگو بودن، در ریاکار و رشوه خواری ببینند؟ چرا، چرا، چرا، چرا؟ 📚 آتش بدون دود 👤 نادر ابراهیمی مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم؛ زندگي مثل آب توی ليوانه ترک خورده ميمونه... بخوری تموم ميشه نخوری حروم ميشه از زندگيت لذت ببر چون در هر صورت تموم ميشه... از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر ! به قول فامیل دور که میگفت: آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
🍁 💥💥 💠 عنوان داستان : مدیریت خشم وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم. شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد.... از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است " نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید. از خاطرات مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
هرگز به هیچکس و هیچ چیزی، در این دنیا وابسته نشو... یعقوب به یوسف وابسته بود و بوسیله، همان دچار اذیت و ناراحتی شد... ابراهیم به اسماعیل وابسته بود، پس به او امر شد که او را قربانی کند.. زلیخا به یوسف وابسته بود، و از وی دور شد... دنیا همین است..... هرکسی به چیزی وابسته شود بوسیله، همان چیز دچار عذاب و ناراحتی میشود بنابراین به هیچ چیز و هیچکس، در این دنیا وابسته نشو..... آرامش خود را جز به خـــدا، به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن .. تا همیشه آن را داشته باشی ... هرچیزی که در این دنیا زیبا، و دوست داشتنی ست روزی از تو، دور خواهد شد..... و تنها، اعمال نیک و صالح برایت باقی میماند مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
یکی از داستان‌های زیبای پروین اعتصامی: پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می‌ساخت. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و به سوی خانه دويد. در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت : و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره‌ای از گره‌های لباسش باز شد و تمامی گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت : من تورا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند. پروین اعتصامی : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح را ... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای بسیار زیبا حتما ببینید👌 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org