eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
جايزه‌ي بزرگ تصور کن برنده يک مسابقه شدي و جايزه‌ات اينه که بانک هرروز صبح يک حساب برات باز مي کنه و توش هشتادوشش هزار و چهارصد دلار پول مي ذاره ولي دوتا شرط داره. يکي اينکه همه پول را بايد تا شب خرج کني، وگرنه هر چي اضافه بياد ازت پس مي‌گيرند و تو نمي توني تقلب کني و يا اضافه پول را به‌حساب ديگه اي منتقل کني. پس هرروز صبح بانک برات يک حساب جديد با همون موجودي باز مي کنه. شرط بعدي اينه که بانک مي تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلي حسابو ببنده و بگه جايزه تموم شد. حالا بگو چه طوري عمل مي‌کني؟ بله همه ما اين حساب جادويي را در اختيارداريم: زمان. اين حساب با ثانيه‌ها پر مي شه. هرروز که از خواب بيدار ميشيم هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما جايزه ميدن و شب که مي‌خوابيم مقداري را که مصرف نکرديم نمي تونيم به‌روز بعد منتقل کنيم. لحظه‌هايي که زندگي نکرديم از دستمون رفته. ديروز ناپديدشده. هرروز صبح جادو مي شه و هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما ميدن. نتيجه‌ي اخلاقي: يادت باشه که من و تو فعلاً از اين نعمت برخورداريم ولي بانک مي تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلي ببنده. ما به‌جاي استفاده از موجودي‌مان نشستيم بحث‌وجدل مي‌کنيم و غصه مي‌خوريم. بياييم از زماني که برامون باقي مونده بيشترين و بهترين استفاده رو ببريم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
ارباب و خدا در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه‌اي مي‌گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي‌خندي و شادي مي‌کني؟‌ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي‌کنم روزي مرا مي‌دهد، پس چرا غمگين باشم درحالي‌که به او اعتماد دارم؟‌ آن مرد عارف که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي‌گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي‌دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
وسوسه روزي روزگاري در روستايي در هند مردي به روستايي‌ها اعلام کرد که به ازاي هر ميمون 20 دلار به آن‌ها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم که ديدند اطرافشان پر است از ميمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن ميمون‌ها کردند. مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آن‌ها خريد. ولي با کم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش کشيدند. به همين خاطر مرد اين بار پيشنهاد داد: براي هر ميمون به آن‌ها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليتشان را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي‌ها هم کمتر و کمتر شد تا بالاخره روستاييان دست از کار کشيدند و براي کشاورزي سراغ کشتزارهاي خود رفتند. اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و... درنتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر کم شد که به‌سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا کرد. اين بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازاي خريد هر ميمون 60 دلار خواهد داد، ولي چون براي کاري بايد به شهر مي‌رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد. در غياب تاجر شاگرد به روستايي‌ها گفت: اين‌همه ميمون در قفس وجود دارد! من آن‌ها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آن‌ها را به 60 دلار به او بفروشيد. روستايي‌ها که وسوسه شده بودند پول‌هايشان را روي‌هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند. البته از آن به بعد ديگرکسي نه مرد تاجر را ديد و نه شاگردش را؛ و تنها روستايي‌ها ماندند و يک دنيا ميمون. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
بيان عشق يک روز آموزگار از دانش‌آموزاني که در کلاس بودند پرسيد: آيا مي‌توانيد راهي غيرتکراري براي ابراز عشق بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند: با بخشيدن، عشقشان را معنا مي‌کنند. برخي دادن گل و هديه و حرف‌هاي دل‌نشين را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند: باهم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختي را راه بيان عشق مي‌دانند. در آن بين پسري برخاست و پيش‌ازاين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست‌شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند. يک ببر بزرگ جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر جرات کوچک‌ترين حرکتي نداشتند. ببر آرام به‌طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زيست‌شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوي اما پرسيد: آيا مي‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاي آخر زندگي‌اش چه فرياد مي‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است. راوي جواب داد: نه! آخرين حرف مرد اين بود که عزيزم تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود. قطره‌هاي بلورين اشک صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي‌دانند ببر فقط به کسي حمله مي‌کند که حرکتي انجام مي‌دهد و يا فرار مي‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پيش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بي‌رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
حقيقت استادي از شاگردان خود پرسيد: به نظر شما چه چيز انسان را زيبا مي‌کند؟ هريک جوابي دادند. يکي گفت: چشماني درشت. دومي گفت: قدي بلند. ديگري گفت: پوست شفاف و سفيد. در اين هنگام استاد دو ليوان از کيفش درآورد. يکي از ليوان‌ها بسيار لوکس و زيبا بود و ديگري سفالي و ساده، سپس در هر يک از ليوان‌ها چيزي ريخت. رو به شاگردان کرد و گفت: در ليوان رنگين و زيبا زهر ريختم و در ليوان سفالي آبي گوارا، شما کدام را انتخاب مي‌کنيد؟ ‌همگي به‌اتفاق گفتند: ليوان سفالي را! استاد گفت: مي‌بينيد؟ زماني که حقيقت ِ درون ليوان‌ها را شناختيد، ظاهر برايتان بي‌اهميت شد. افسوس که حقيقت درون انسان‌ها دير آشکار مي‌شود. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لنگه‌کفش گويند روزي گاندي در حين سوارشدن به‌قطار يک لنگه‌کفشش درآمد و روي خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پياده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر کفشش را از پاي درآورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت‌زده اطرافيان طوري به عقب پرتاب کرد که نزديک لنگه‌کفش قبلي افتاد. يکي از هم‌سفرانش علت امر را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت: مرد بينوائي که لنگه‌کفش قبلي را پيدا کند، حالا مي‌تواند لنگه ديگر آن را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
بازيگر مرد هرروز دير سرکار حاضر مي‌شد، وقتي مي‌گفتند: چرا دير مي‌آيي؟‌ جواب مي‌داد: يک ساعت بيشتر مي‌خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم. براي آن‌يک ساعت هم که پول نمي‌گيرم. يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سرکار نيايد. مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي‌زد تا شاگردها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يک روز از پچ‌پچ‌هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمي‌توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت، درزماني که آن‌ها مي‌خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي‌کرد و عذر مي‌خواست. يک روز فهميد مشتريانش بسيار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم‌پشتش مي‌کشيد. به فکر فرورفت. بايد کاري مي‌کرد. بايد خودش را اصلاح مي‌کرد. ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي‌توانست بازيگر باشد: از فردا صبح، مرد هرروز به‌موقع سرکارش حاضر مي‌شد، کلاس‌هايش را مرتب تشکيل مي‌داد و همه‌ي سفارش‌هاي مشتريانش را قبول مي‌کرد! او هرروز دو ساعت سرکار چرت مي‌زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي‌رفت، دست‌هايش را به هم مي‌ماليد و با اعتمادبه‌نفس بالا مي‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه‌ي قبل را مرور مي‌کنيم. سفارش‌هاي مشتريانش را قبول مي‌کرد اما زمان تحويل بهانه‌هاي مختلفي مي‌آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار خودش يا فرزندش مريض شده بود. حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده‌اند. اما او ديگر با خودش صادق نيست. او الآن يک بازيگر است. همانند بقيه مردم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
🔸 خویش را در جاده‌ای بی‌انتها گم کرده‌ام بعد تو صدبار راه خانه را گم کرده‌ام من غریب‌افتاده‌ای بی تکیه‌گاهم؛ سال‌هاست کوهِ خود را بین پژواک صدا گم کرده‌ام از عبادت‌های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه می‌بینم تو را بین دعا گم کرده‌ام! شیشه‌ی عطرم که حیران در هوایت مدتی‌ست هستی خود را نمی‌دانم کجا گم کرده‌ام زیر بار عشق از قلبم چه باقی مانده است؟ گندمی را زیر سنگ آسیا گم کرده‌ام... @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خدای مهربان شاید گاهی رنج های دنیا ما را از شکرگزاری بر آنچه داریم غافل کند؛ اما هر پنجشنبه🥀 طلب مغفرت داریم  برای رفتگان و شکرگزاریم از نعمت نفس کشیدن عزیزان🙏 @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چیزی سهم تو باشد خدا تمام ترازوها را به نفع تو بر میگرداند تا به آن برسی @sokhan_iw
زندگی راطوری بگذران که گویی درحال خوردن هندوانه هستی. ازطعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن. به مزاحمت دانه های پخش شده درآن اهمیتی نده. ‌@sokhan_iw
🌷 امام باقر(عليه السلام) : ✍️ مبادا مردم تو را از خود غافل سازند ؛ زيرا زيان اين غفلت به تو مى رسد نه به آنان. 👌 لا تَغُرَّنَّكَ الناسُ مِن نفسِكَ ؛ فإنّ الأمرَ يَصِلُ إلَيكَ دُونَهُم. 📚 (بحار الأنوار  72/323/2 @sokhan_iw