eitaa logo
حکایت های آموزنده
12.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شاهزاده روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر مي‌کرد. شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و به‌سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفياب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته‌اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد که در آينده او تأثيرگذار شود. استاد دستش را به داخل کيسه فروبرد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپري کن. شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم! عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوش‌هاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد. سپس دومين عروسک را برداشته و اين بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومين عروسک را امتحان نمود. تکه نخ درحالي‌که در گوش عروسک پيش مي‌رفت، از هيچ‌يک از دو عضو يادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت: جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند. اولي که اصلاً به حرف‌هايت توجهي نداشته، دومي هر سخني را که از تو شنيده، همه‌جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فروبسته. شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و من هم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود. عارف پاسخ داد: نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: اين دوستي است که بايد به دنبالش بگردي شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد، گفت: استاد اينکه نشد. عارف پير پاسخ داد: حال مجدداً امتحان کن. براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقي ماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرف‌هايت توجهي نکند و کي ساکت بماند. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
گران‌بهاترين دارايي بر بالاي تپه‌اي در شهر وينسبرگ آلمان، قلعه‌اي قديمي و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالي وينسبرگ افسانه‌اي جالب در مورد اين قلعه دارند که بازگويي آن مايه مباهات و افتخارشان است. افسانه حاکي از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن اين شهر را تصرف و قلعه را محاصره مي‌کند. اهالي شهر از زن و مرد گرفته تا پير و جوان، براي رهايي از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه مي‌برند. فرمانده دشمن به قلعه پيام مي‌فرستد که قبل از حمله ويران‌کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحيح و سالم از قلعه خارج‌شده و پي کار خود روند. پس از کمي مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعايت آيين جوانمردي و بر اساس قول شرف، موافقت مي‌کند که هر يک از زنان دربند، گران‌بهاترين دارايي خود را نيز از قلعه خارج کند به شرطي که به‌تنهايي قادر به حمل آن باشد. ناگفته پيداست که قيافه حيرت‌زده و سرشار از شگفتي فرمانده دشمن به هنگامي‌که هر يک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج مي‌شدند بسيار تماشايي بود. به نظر شما اگه قضيه برعکس بود آقايان چه‌کار مي‌کردن؟ ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
کمک داشتم برمي‌گشتم خونه مسيرم جوريه که از وسط يه پارک رد ميشم بعد مي‌رسم به ايستگاه اتوبوس توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي‌رنگ و رو رفته و لباس‌هاي کهنه، يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيدرنگي بود همراه خودش راه مي‌برد رسيد به من و گفت سلام. من فکر کردم الآن مي خواد بگه من پول مي خوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم: من که عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همين‌طور که اخمم تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم گفت: آقا من بايد بابام (بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور، آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري گفتم خوب؟‌ با يه لحن بغض‌آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست؟ توي اين شهر خراب‌شده از هر کي هم مي‌پرسيم اصلاً به حرفمون گوش نمي‌ده! بي شعورا جوابمونو نمي دن.اشک تو چشماش جمع شده بود بهش آدرس دادم و گفتم: تو اين شهر خراب‌شده وقتي آدرس مي خواي بايد بي‌مقدمه بپرسي فلان جا کجاست؟ اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر مي کنن مي خواي ازشون پول بگيري. بعدازاينکه رفت گفتم: چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم و چقدر زود قضاوت مي‌کنيم، خود من تا حالا به چند نفر همين‌جوري بي‌محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول مي خواد. طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون مي‌داد دلش رو شکسته بوديم. بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتاً مردم نوع‌دوست و با فرهنگي هستيم و اين‌قدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون و البته فقط خودمون باورمون شده اما
يکدست و يک‌پا سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزيزم جنگ تمام‌شده و من مي‌خواهم به خانه برگردم؛ ولي خواهشي از شما دارم، رفيقي دارم که مي‌خواهم او را با خود به خانه بياورم. پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما باکمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم. پسر ادامه داد: ولي موضوعي است که بايد در مورد او بدانيد؛ او در جنگ بسيار آسيب‌ديده و در اثر برخورد با مين يکدست و يک پاي خود را ازدست‌داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي‌خواهم اجازه دهيد او با ما زندگي کند. پدرش گفت: ما متأسفيم که اين مشکل براي دوست تو به وجود آمده است. ما کمک مي‌کنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا کند. پسر گفت: نه؛ من مي‌خواهم که او در خانه ما زندگي کند. آن‌ها در جواب گفتند: نه؛ فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي‌دهيم او آرامش زندگي ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش کني. در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند. چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد: فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان‌باخته و آن‌ها مشکوک به خودکشي هستند. پدر و مادر آشفته و سراسيمه به‌طرف نيويورک پرواز کردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشکي قانوني مراجعه کردند. با ديدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد. پسر آن‌ها يک دست‌وپا نداشت. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
جايزه‌ي بزرگ تصور کن برنده يک مسابقه شدي و جايزه‌ات اينه که بانک هرروز صبح يک حساب برات باز مي کنه و توش هشتادوشش هزار و چهارصد دلار پول مي ذاره ولي دوتا شرط داره. يکي اينکه همه پول را بايد تا شب خرج کني، وگرنه هر چي اضافه بياد ازت پس مي‌گيرند و تو نمي توني تقلب کني و يا اضافه پول را به‌حساب ديگه اي منتقل کني. پس هرروز صبح بانک برات يک حساب جديد با همون موجودي باز مي کنه. شرط بعدي اينه که بانک مي تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلي حسابو ببنده و بگه جايزه تموم شد. حالا بگو چه طوري عمل مي‌کني؟ بله همه ما اين حساب جادويي را در اختيارداريم: زمان. اين حساب با ثانيه‌ها پر مي شه. هرروز که از خواب بيدار ميشيم هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما جايزه ميدن و شب که مي‌خوابيم مقداري را که مصرف نکرديم نمي تونيم به‌روز بعد منتقل کنيم. لحظه‌هايي که زندگي نکرديم از دستمون رفته. ديروز ناپديدشده. هرروز صبح جادو مي شه و هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما ميدن. نتيجه‌ي اخلاقي: يادت باشه که من و تو فعلاً از اين نعمت برخورداريم ولي بانک مي تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلي ببنده. ما به‌جاي استفاده از موجودي‌مان نشستيم بحث‌وجدل مي‌کنيم و غصه مي‌خوريم. بياييم از زماني که برامون باقي مونده بيشترين و بهترين استفاده رو ببريم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
ارباب و خدا در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه‌اي مي‌گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي‌خندي و شادي مي‌کني؟‌ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي‌کنم روزي مرا مي‌دهد، پس چرا غمگين باشم درحالي‌که به او اعتماد دارم؟‌ آن مرد عارف که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي‌گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي‌دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
وسوسه روزي روزگاري در روستايي در هند مردي به روستايي‌ها اعلام کرد که به ازاي هر ميمون 20 دلار به آن‌ها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم که ديدند اطرافشان پر است از ميمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن ميمون‌ها کردند. مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آن‌ها خريد. ولي با کم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش کشيدند. به همين خاطر مرد اين بار پيشنهاد داد: براي هر ميمون به آن‌ها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليتشان را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي‌ها هم کمتر و کمتر شد تا بالاخره روستاييان دست از کار کشيدند و براي کشاورزي سراغ کشتزارهاي خود رفتند. اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و... درنتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر کم شد که به‌سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا کرد. اين بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازاي خريد هر ميمون 60 دلار خواهد داد، ولي چون براي کاري بايد به شهر مي‌رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد. در غياب تاجر شاگرد به روستايي‌ها گفت: اين‌همه ميمون در قفس وجود دارد! من آن‌ها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آن‌ها را به 60 دلار به او بفروشيد. روستايي‌ها که وسوسه شده بودند پول‌هايشان را روي‌هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند. البته از آن به بعد ديگرکسي نه مرد تاجر را ديد و نه شاگردش را؛ و تنها روستايي‌ها ماندند و يک دنيا ميمون. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
بيان عشق يک روز آموزگار از دانش‌آموزاني که در کلاس بودند پرسيد: آيا مي‌توانيد راهي غيرتکراري براي ابراز عشق بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند: با بخشيدن، عشقشان را معنا مي‌کنند. برخي دادن گل و هديه و حرف‌هاي دل‌نشين را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند: باهم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختي را راه بيان عشق مي‌دانند. در آن بين پسري برخاست و پيش‌ازاين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست‌شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند. يک ببر بزرگ جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر جرات کوچک‌ترين حرکتي نداشتند. ببر آرام به‌طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زيست‌شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوي اما پرسيد: آيا مي‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاي آخر زندگي‌اش چه فرياد مي‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است. راوي جواب داد: نه! آخرين حرف مرد اين بود که عزيزم تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود. قطره‌هاي بلورين اشک صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي‌دانند ببر فقط به کسي حمله مي‌کند که حرکتي انجام مي‌دهد و يا فرار مي‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پيش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بي‌رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
حقيقت استادي از شاگردان خود پرسيد: به نظر شما چه چيز انسان را زيبا مي‌کند؟ هريک جوابي دادند. يکي گفت: چشماني درشت. دومي گفت: قدي بلند. ديگري گفت: پوست شفاف و سفيد. در اين هنگام استاد دو ليوان از کيفش درآورد. يکي از ليوان‌ها بسيار لوکس و زيبا بود و ديگري سفالي و ساده، سپس در هر يک از ليوان‌ها چيزي ريخت. رو به شاگردان کرد و گفت: در ليوان رنگين و زيبا زهر ريختم و در ليوان سفالي آبي گوارا، شما کدام را انتخاب مي‌کنيد؟ ‌همگي به‌اتفاق گفتند: ليوان سفالي را! استاد گفت: مي‌بينيد؟ زماني که حقيقت ِ درون ليوان‌ها را شناختيد، ظاهر برايتان بي‌اهميت شد. افسوس که حقيقت درون انسان‌ها دير آشکار مي‌شود. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
لنگه‌کفش گويند روزي گاندي در حين سوارشدن به‌قطار يک لنگه‌کفشش درآمد و روي خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پياده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر کفشش را از پاي درآورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت‌زده اطرافيان طوري به عقب پرتاب کرد که نزديک لنگه‌کفش قبلي افتاد. يکي از هم‌سفرانش علت امر را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت: مرد بينوائي که لنگه‌کفش قبلي را پيدا کند، حالا مي‌تواند لنگه ديگر آن را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
بازيگر مرد هرروز دير سرکار حاضر مي‌شد، وقتي مي‌گفتند: چرا دير مي‌آيي؟‌ جواب مي‌داد: يک ساعت بيشتر مي‌خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم. براي آن‌يک ساعت هم که پول نمي‌گيرم. يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سرکار نيايد. مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي‌زد تا شاگردها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يک روز از پچ‌پچ‌هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمي‌توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت، درزماني که آن‌ها مي‌خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي‌کرد و عذر مي‌خواست. يک روز فهميد مشتريانش بسيار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم‌پشتش مي‌کشيد. به فکر فرورفت. بايد کاري مي‌کرد. بايد خودش را اصلاح مي‌کرد. ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي‌توانست بازيگر باشد: از فردا صبح، مرد هرروز به‌موقع سرکارش حاضر مي‌شد، کلاس‌هايش را مرتب تشکيل مي‌داد و همه‌ي سفارش‌هاي مشتريانش را قبول مي‌کرد! او هرروز دو ساعت سرکار چرت مي‌زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي‌رفت، دست‌هايش را به هم مي‌ماليد و با اعتمادبه‌نفس بالا مي‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه‌ي قبل را مرور مي‌کنيم. سفارش‌هاي مشتريانش را قبول مي‌کرد اما زمان تحويل بهانه‌هاي مختلفي مي‌آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار خودش يا فرزندش مريض شده بود. حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده‌اند. اما او ديگر با خودش صادق نيست. او الآن يک بازيگر است. همانند بقيه مردم. ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
🔸 خویش را در جاده‌ای بی‌انتها گم کرده‌ام بعد تو صدبار راه خانه را گم کرده‌ام من غریب‌افتاده‌ای بی تکیه‌گاهم؛ سال‌هاست کوهِ خود را بین پژواک صدا گم کرده‌ام از عبادت‌های حاجتمند خود شرمنده‌ام گاه می‌بینم تو را بین دعا گم کرده‌ام! شیشه‌ی عطرم که حیران در هوایت مدتی‌ست هستی خود را نمی‌دانم کجا گم کرده‌ام زیر بار عشق از قلبم چه باقی مانده است؟ گندمی را زیر سنگ آسیا گم کرده‌ام... @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خدای مهربان شاید گاهی رنج های دنیا ما را از شکرگزاری بر آنچه داریم غافل کند؛ اما هر پنجشنبه🥀 طلب مغفرت داریم  برای رفتگان و شکرگزاریم از نعمت نفس کشیدن عزیزان🙏 @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چیزی سهم تو باشد خدا تمام ترازوها را به نفع تو بر میگرداند تا به آن برسی @sokhan_iw
زندگی راطوری بگذران که گویی درحال خوردن هندوانه هستی. ازطعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن. به مزاحمت دانه های پخش شده درآن اهمیتی نده. ‌@sokhan_iw
🌷 امام باقر(عليه السلام) : ✍️ مبادا مردم تو را از خود غافل سازند ؛ زيرا زيان اين غفلت به تو مى رسد نه به آنان. 👌 لا تَغُرَّنَّكَ الناسُ مِن نفسِكَ ؛ فإنّ الأمرَ يَصِلُ إلَيكَ دُونَهُم. 📚 (بحار الأنوار  72/323/2 @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چیزی نصیب تو باشه خدا برای اینکه صاحب اون بشی همه تعادل‌ها رو تغییر میده به خدا اعتماد کن.... @sokhan_iw
خوشبختی از درون خودت به وجود میاد. نه رابطه ات، نه کارت، و نه پولت، فقط از درون خودت ... ‌ @sokhan_iw
معجزه های زندگیت وقتی شروع میشن که به همون اندازه که به ترس هات فکر میکنی، به رویاهات هم بها بدی و براشون انرژی بذاری. @sokhan_iw
هیچ وقت فصل اول کتاب زندگی خودتون رو با فصل آخر کتاب زندگی دیگران، مقایسه نکنید! ‌ @sokhan_iw
عارفی را گفتند : فلانی قادر است پرواز کند ، گفت :اینکه مهم نیست ، مگس هم میپرد گفتند :فلانی را چه میگویی ؟ روی آب راه میرود ! گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند . گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟ گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی این شاهکار است ...👌🏻 @sokhan_iw ‎‌‌
طلا، مچاله‌اش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از هم‌گسیخته‌اش هم طلاست. به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنه‌های سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشه‌ی رینگ روزگار افتادید و تمام چشم‌ها، به دیده‌ی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبی‌ست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند. طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از هم‌گسیخته و غبارگرفته و دورافتاده‌ی شما را هم دوست دارد. باد، غبارها را و آب، گل و لای‌ را و گذار زمان، زخم‌ها را می‌شوید. ترک‌های وجودتان دوباره به هم پیوند می‌خورد و از قبل هم جاافتاده‌تر و زیباتر خواهید‌بود. سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلا‌ی مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟! 🍃 ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄 🍃
❤️ قوطی خالی کمپوت وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. 📚نقل از شهید حسین خرازی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
📚 🔸 پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت : او چه می گوید؟ وزیر گفت : به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. 🔸 پادشاه گفت : تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت 📚گلستان سعدی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄
ميگن خواب یه مرگ كوتاهه ولى چه فرق عجيبى است بين"مرگ" و"خواب" وقتى "عزيزى"خوابيده دلت مى خواد حتى هيچ پرنده اى پر نزنه تابيدارنشه و وقتى "مرده"... دوست دارى بابلندترين صداى دنيا بيدارش كنى ولى افسوس.... تا هستیم قدر همدیگر را بدانیم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── 𝐉𝐨𝐢𝐧 ˗ˏˋ @abohloolaghil 𓏲 ࣪ 🪄