فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت را به خدایی بسپر که وقتی همه رهایت کردند کنارت بود
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ میزد ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ !...
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ میکرد ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
🖋وقتي طوفان تمام شد
يادت نمیآيد چگونه از آن گذشتی
چطور جان به در بردی.
حتی در حقيقت مطمئن نيستی طوفان واقعا تمام شده باشد.
اما يک چيز مسلم است.
وقتی از توفان بيرون آمدی، ديگر آنی نيستی
كه قدم به درون توفان گذاشت.
#هاروکی_موراکامی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
چوبهي دار و قانون
در يک افسانهي قديمي از شهري حکايت ميشود که همه در آن شادبودند. ساکنان اين شهر کارهاي دلخواهشان را انجام ميدادند و باهم خوب تا ميکردند، بهجز شهردار که غصه ميخورد، چون هيچ حکمي نداشت که صادر کند.
زندان خالي بود. از دادگاه هرگز استفاده نميشد و دفتر اسناد رسمي هيچ سندي صادر نميکرد، چون ارزش سخنان انسان بيشتر از کاغذي بود که روي آن نوشتهشده باشد.
روزي شهردار چند کارگر از جاي دوري آورد تا وسط ميدان اصلي دهکده ديوار بکشند.
تا يک هفته صداي چکش و اره به گوش ميرسيد. در پايان هفته شهردار از همهي ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.
حصارها را با تشريفات مفصل برداشتند و يکچوبهي دار نمايان شد.
مردم از هم ميپرسيدند که اين چوبهي دار در آنجا چه ميکند.
از ترسشان از آن به بعد براي حلوفصل همهي مواردي که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام ميشد، به دادگاه مراجعه ميکردند و براي ثبتاسنادي که قبلاً صرفاً به زبان ميآمد، به دفتر ثبتاسناد رسمي ميرفتند.
کمکم توجهشان به آنچه شهردار، ترس از قانون ميگفت، جلب شد. در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهي دار استفاده نشد، اما وجود آنهمه چيز را عوض کرد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
افلاطون و خواجه
روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر جایی سخن میگفت.
در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت، که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید.
ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟
ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🐺 گرگ طماع
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ
ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺧﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ
ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ.
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ زندگیتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
زيبا و زشت
روزي، آدم ناداني که صورت زيبايي داشت، به افلاطون که مردي دانشمند بود، گفت: اي افلاطون، تو مرد زشتي هستي.
افلاطون گفت: عيبي که بود گفتي و آن را به همه نشان دادي، اما آنچه دارم، همه هنر است، ولي تو نميتواني آن را ببيني. هنر تو، تنها همين حرفي بود که گفتي، بقيه وجود تو سراسر عيب است و زشتي. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آينه ديده بودم و به زشتي صورت خودم پي برده بودم. بعدازآن سعي کردم وجودم را پر از خوبي و دانش کنم تا دو زشتي در يکجا جمع نشود. تو مردي زيبارو هستي، اما سعي کن با رفتار و کارهاي زشت خود، اين زيبايي را به زشتي تبديل نکني.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#انگیزشی
ریشه انسانها ، فهم آنهاست
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد.
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛
که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود .
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک
ریشه داشته باشد
از زیر خاک و سنگ
از زیر عادت و غریزه
و از زیر حرف ها و هوس ها
سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفرینید .
ریشه ما ، همان " فهم " ما است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
اسکندر
اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد .
روزی اسكندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟
گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ."
اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند.
بايدت منصب بلند بكوش
تا به فضل و هنر كنی پيوند
نه به منصب بلندي مرد
بلكه منصب شود به مرد بلند
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_طنز
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
فقير
روزي عثمان در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقيري از او کمک مالي خواست، عثمان پنج درهم به وي داد.
مرد فقير گفت: مرا نزد کسي راهنمايي کن که کمک بيشتري به من بکند.
عثمان بهطرف حضرت مجتبي (ع) و حسين بن علي (ع) و عبدالله بن جعفر که در گوشهاي از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد اين چند نفر جوان که در آنجا نشستهاند برو و از آنها کمک بخواه.
وي پيش آنها رفت و اظهار طلب کرد.
حضرت مجتبي (ع) فرمود: از ديگران کمک مالي خواستن، تنها در سه مورد رواست: ديهاي به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بهکلي عاجز شود، يا بدهي کمرشکن داشته باشد و از عهدهي پرداخت آن برنيايد و يا فقير و درمانده شود و دستش بهجايي نرسد. کداميک از اينها براي تو پيشآمده است؟
گفت: اتفاقاً گرفتاري من يکي از همين سه چيز است.
حضرت مجتبي (ع) پنجاه دينار به وي داد. به پيروي از آن حضرت حسين بن علي (ع) چهلونه دينار و عبدالله بن جعفر چهلوهشت دينار به وي دادند.
فقير موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت.
عثمان گفت: چه کردي؟
جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادي، ولي هيچ نپرسيدي پول را براي چه منظوري ميخواهم؟
اما وقتي پيش آن سه نفر رفتم يکي از آنها (حسن بن علي) در مورد مصرف پول از من سؤال کرد و من جواب دادم و آنگاه هرکدام اين مقدار به من عطا کردند.
عثمان گفت: اين خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمهي نيکي و فضيلتاند، نظير آنها را کي توان يافت؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
👩👧دوست داشتن
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم .
« سیمین بهبهانی »
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
هرگز منتظر فردای خیالی نباش
سهمت را از شادی های زندگی
همین امروز بگیر
فراموش نکن “مقصد”،
همیشه جایی در “انتهای مسیر” نیست!
“مقصد” لذت بردن از قدمهاییست، که بر میداریم!
امورزتون مملو از شادی و عشق و امید
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
تفاوت معانی جهل و نادانی
معلمی از شاگردان کلاس پرسید " چه کسی از شما میتواند نقش یک جاهل را بصورت نمایشِ گفت و شنود بازی کند؟
یکی از بچه ها بنام عارف بلند شد و دستش را بالا گرفت
معلم پرسید فرق میان جاهل و نادان چیست؟
عارف گفت:آقا فرقی نداره جاهل همان نادان است
معلم گفت:دلیلی برای گفته خودت داری؟
عارف گفت: چه حسن _کچل " چه کچل _حسن _ یعنی فرقی نداره
معلم گفت: یعنی هر حسن نامی کچل است و هر کچلی حسن است
عارف گفت:شباهت موجب تجسم واقعیت میشه
معلم گفت : میتونی مثالی در این زمینه بیان کنی
عارف گفت :مثلاً زیبائی را به ماه تشبیه میکنیم تا واقعیت زیبائی معلوم بشه
معلم گفت: آیا واقعاً ماه زیباست
عارف گفت: چون گفته اند زیباست " حتماً واقعیت دارد
معلم گفت: آیا هر گفتاری اگر چه غلط باشد واقعیت دارد
عارف گفت:برای کسی که " نداند" واقعیت دارد
معلم گفت:آفرین این گفت و شنود تفاوت جاهل و نادان را معلوم کرد
یعنی جاهل نمیداند ولی سعی میکند با دلایل بی ربط حرف خود را به کرسی بنشاند ولی نادان نمیداند که هر ادعائی را قبول میکند
پس نادان را می توان آگاه کرد ولی جاهل مانند بیماری سرطان ریشه می دواند برای تخریب و نابودی..
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
💎 مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند!
نزدیک رفت و پرسید : چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت: از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست. این سگ نه خانه دارد، نه غذا. اگر کمکش نکنم میمیرد...
مرد گفت: سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ میکنم، تمام جهانش را تغییر میدهد...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
داستایوفسکی در زندان سگی رو میبینه که همه زندانیها بهش لگد میزنن
اون متوجه میشه که سگ از زندانیها فرار نمیکنه، برعکس وقتی اونها بهش نزدیک میشن، خم میشه و حالت لگد خوردن میگیره!
یه روز داستایوفسکی بهش نزدیک میشه و سرشو نوازش میکنه.
سگ با تعجب و ترس نگاه میکنه، ازش دور میشه و به شکل تلخی ناله میکنه.
از اون روز به بعد، سگ هر بار که داستایوفسکی رو میدید فرار میکرد!
اون سگ با بدرفتاری خو گرفته بود و از هر شکل دیگهای از توجه میترسید،وقتی کسی باهاش خوش رفتاری میکرد، امنیتشو در خطر میدید!
در مورد انسانها هم همین حالت صدق میکنه. آدمایی که تمام عمرشون بد رفتاری و بی اعتمادی دیدن، نمیدونن وقتی محبت میبینن چطور برخورد کنن، دنیای خوش رفتاری و اعتماد رو نمیشناسن، در اون احساس غریبی میکنن و ترس، ناباوری و اضطراب اونها رو فرا میگیره.
در واقع برای آدما «خوبی که نمیشناسن از بدی که میشناسن، خطرناک تره!»
بی دلیل نیست که گاهی کسایی که باهاشون بدرفتاری میکنی ستایشت میکنن و اونهایی که باهاشون خوش رفتاری میکنی ازت ناراحت میشن چون به خوبی و محبت خو نگرفتن و بیگانن باهاش!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
غیرت رو بد برامون تعریف کردن ...
همیشه تو تصوراتم مردِ با غیرت مردی بود که اگه یه نفر چپ بهم نگاه میکرد ،عربده میزد و حکم مرگِ طرفو صادر میکرد
اگه یه تارِ موهامو مردی جز خودش میدید سرم داد میزد : " بپوشون اون لامصبارو ..."
اگه مانتوم یه ذره کوتاه بود دعوام میکرد و مثه پسر بچه ها باهام قهر میکرد ...
و خیلی چیزای دیگه ...
اینا غیرت هست ، دلگرمی میده ، ذوق میدوء زیرِ پوست آدم ، اما تو دراز مدت خسته ت میکنه ...
غیرت رو بد برامون تعریف کردن ...
غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربده کشیدن نیست
غیرت فقط " موهاتو بپوشون" ، " بلند نخند " ، " با فلانی حرف نزن " نیست ...
غیرت ، یعنی نذاری ، سفیدیِ چشماش ، رگه ی قرمز بیفته توشون ...
یعنی نذاری صداش از بغض و شونه هاش از غم بلرزه ...
غیرت یعنی ، مراقب دلش باشی ...
مراقب روحش باشی ...
غیرت یعنی ، فقط تو بتونی خنده بیاری رو لباش ، حتی تو بدترین شرایط .
غیرت یعنی ، خنده ها و گریه ها و غرغر کردنا و ناز کردناش فقط واسه تو باشه .
من غیرت رو تو وجودِ پسر بچه ای دیدم که سعی داشت گریهٔ دختر کوچولوی همسایه رو تبدیل به خنده کنه ...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
بيست سنت اضافه
مبلّغ اسلامي بود در يکي از مراکز اسلامي لندن.
عمرش را گذاشته بود روي اين کار؛ تعريف ميکرد که يک روز سوار تاکسي ميشود و کرايه را ميپردازد.
راننده بقيهي پول را که برميگرداند 20 سنت اضافهتر ميدهد.
ميگفت: چنددقيقهاي با خودم کلنجار رفتم که بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه.
آخرسر بر خودم پيروز شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد داديد. گذشت و به مقصد رسيديم.
موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم.
پرسيدم: بابت چي؟
گفت: ميخواستم فردا بيايم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمي مردد بودم. وقتي ديدم سوار ماشينم شديد، خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم.
فردا خدمت ميرسيم.
تعريف ميکرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالتي شبيه غش بهم دست داد. من مشغول خودم بودم، درحاليکه داشتم تمام اسلام را به بيست سنت ميفروختم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
آدمهامثل کتابند📔
از روی بعضی
بایدمشق نوشت
و بعضی جریمه
بعضی راباید بارهاخواند📕
وبعضی را نخوانده کنارگذاشت
آدمهابه لبخندی که به لب مینشانند
و به احساس خوبی که
برجا می نهند ماندگارند📙
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
شاهين و شاخه بريده
پادشاهي دو شاهين کوچک بهعنوان هديه دريافت کرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شکار تربيت کند.
يک ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت: يکي از شاهينها تربيتشده و آمادهي شکار است اما نميداند چه اتفاقي براي آنيکي افتاده و از همان روز اول که آن را روي شاخهاي قرار داده تکان نخورده است.
اين موضوع کنجکاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاري کنند که شاهين پرواز کند؛ اما هيچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همهي مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه ديد که شاهين دوم نيز با چالاکي تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهين را نزد او بياورند.
درباريان کشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهين را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسيد: تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين کار را کردي؟ شايد جادوگر هستي؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهاي بود، من فقط شاخهاي را که شاهين روي آن نشسته بود بريدم و شاهين فهميد که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
نتيجهي اخلاقي:
در زندگي هر يک از ما نيز بايد کشاورزي بيايد و شاخهي زير پايمان را قطع کند تا بفهميم که بالي براي پرواز و ترقي و پيشرفت داريم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
📘 پایبندی
مردی مست به خانه آمد، آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت را ندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که از خواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید:
عزیزم صبحونه مورد علاقت روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار مورد علاقت چند چیز دیگه بخرم دوست دارم عشقم”
مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت توعالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم...
”بسلامتی همچین مردایی”
بعضی از چیزا اینقدر ارزشمندند که خیلی از کارهای بد رو قابل هضم میکنه... .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🦊 دم روباه از زرنگی در تله است
روزی بود و روزگاری بود، پیرمرد كشاورزی بود كه در نزدیكی ده خودش «بنچه»ای داشت و هندوانهاش زیاد بود ولی از یك بابت خیلی ناراحت بود، یك روباه مكار شب كه میشد به طرف «بنچه» (جالیز) راه میافتاد و در چشم به هم زدنی مقدار زیادی از خربزه و هندوانههای رسیده و «كغ» ( كال) را خرد میكرد و همه «بیاچها» ( بوته ) را میكند، پیرمرد هر كاری كرد كه روباه را بگیرد مثل اینكه او میفهمید و به تله نمیافتاد.
پیرمرد سر راه یك چاه كند و روی آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد باخبر شد. پیرمرد ناچار آرد آورد و خمیری درست كرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مكار همین كه خمیر را بو كشید فهمید كه زهر دارد و آن را نخورد.
عاقبت پیرمرد با یك نفر مشورت كرد و او به پیرمرد گفت كه سر راه روباه تلهای در زمین كار بگذارد و به زمین، میخ كند و یك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بیفتد، پیرمرد وسایل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمی دید جلو رفت، بو كشید و نگاه كرد دید عجب غذای لذیذی است ولی از این فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دم خودش را به طرف اسبابی كه به نظرش خطرناك میآمد نزدیك كرد و عقبعقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگی كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بیحال افتاد.
پیرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگی چطور شد كه توی تله افتادی؟» روباه گفت: «من كه در تله نیستم بلكه این دم من است كه در تله افتاده، من به این سادگیها در تله نمیافتم!» پیرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگی در تله است».
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل از دل برود هر آن که از دیده برفت..
ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده میکرد. روزی از جانب عموی ملا نامهای رسید که وضع او را ناگوار توصیف میکرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد.
ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامهرسان درِخانه ی کدخدا را دقالباب میکرد.
دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را شتابان به درب منزل میرساند.
به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟!
بله… بالاخره نامهنگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامهرسانی که هر روز او را به واسطه ی نامههای ملّا میدید.
آنچه بینی دلت همان خواهد
( هاتف اصفهانی )
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
مصيبت ستايش
آوردهاند که روزي مردي به خدمت فيلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن ميگفت.
در ميان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسيار خوب ميگفت.
او ميگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردي است و هرگز کسي چون او نبوده است.
افلاطون چون اين سخن بشنيد سر فروبرد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: اي حکيم! از من تو را چه رنج آمد که چنين دلتنگ شدي؟
افلاطون پاسخ داد: اي خواجه! مرا از تو رنجي نرسيد. ولي مصيبت بالاتر از اين چه باشد که جاهلي مرا ستايش کند و کار من او را پسنديده آيد؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل آتش که گرفت تر و خشک می سوزد
قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.
«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد.
بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید. ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.
ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را (هرچند که خودشان اورا دعوت کرده بودند )از میان برداشت. آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت. سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد و فتحی مشتمل و احراق و شکنجه و اهراق دم ادعای روی نمود.
در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند. و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:
از آتش کوبنان «گوَر می سوزد
آتش که گرفته خشک و تر می سوزد.»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
چوب و هیزم
در برابر طلا هیچ ارزشی ندارد.
اما هنگام غرق شدن
نجات جان ما به همان تکه
چوب بی ارزش وابسته است
و آنجا حاضریم طلاهایمان را به دریا
بریزیم اما آن تکه چوب را دو دستی
می چسبیم و به طلاهایمان توجهی هم نمیکنیم.
هیچوقت دوستان خود را از دست
ندهید حتی اگر شده مانند تکه چوبی باشند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
📘 بخشیدن
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالي ات ببخشى نه بستانی.
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " انسانیت " است
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی باش
رحمت و مهربونی خدا
بیشتر از نگرانی و ناراحتی توعه
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
وابستگي
روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طنابهايش به گلميخهاي طلايي گرهخوردهاند، نشسته است.
گدا وقتي اينها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريفهاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيدهام اما با ديدن اينهمه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.
درويش خندهاي کرد و گفت: من آمادهام تا تمامي اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپاييهايش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسهي گداييم را در چادر تو جاگذاشتهام. من بدون کاسهي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم.
صوفي خنديد و گفت: دوست من، گلميخهاي طلاي چادر من در زمين فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسهي گدايي تو هنوز تو را تعقيب ميکند.
نتيجهي اخلاقي:
در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org