عاقبت منفورترين چهرههای واقعهی کربلا
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
ﻣﮑﺎﺷﻔﻪ ﯼ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ (ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺎﺀﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ )
ﯾــﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻣﺤـﺮﻡ ﺑﻪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺎﺀﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑــﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺍﻗﻌــﻪ ﯼ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﮑﺎﺷﻔﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧــﺪﻩ ﺷﻮﺩ !
ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿــﺪ ﻭ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨــﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺿــﻮ ﻭ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﻣﺨﺘﺼــﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﻨﺠﯽ ﺭﻓﺘــﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺒﻠﻪ ﺧﯿــﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧــﺪ.
ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﯿــﺰ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧــﺪ ﮐﻪ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘــﻪ ﺑﺎﺷﻨــﺪ.
ﻫﻤﺴﺮ ﯾﺎ ﻓﺮﺯﻧــﺪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺷﺘـﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩﻧــﺪ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨــﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑــﻪ ﻇﻬﺮ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻠﺘﻬﺐ ﺗﺮ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗــﺮ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨــﮑﻪ ﺻـﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺘﻨــﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻗﺎﻣـﻪ ﮐﺮﺩﻧــﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ ﺭﻓﺘﻨـﺪ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﭼﯿــﺰﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧــﺪ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﯾــﻢ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘــﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺑــﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨــﮑﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾــﻪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺎﻫﺎ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻧﻌــﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧــﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻨــﺪ.
ﺑﻪ ﺻــﺪﺍﯼ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﺑﻬﻮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧــﺪ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺴﺘﻨــﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻌﺮﻩ ﻭ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﺎ 5 ﺑﺎﺭ ﺍﯾــﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺭ ﺷﺸﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧــﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﯾﺎﺭﺍﯼ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩﻧــﺪ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎﺀ ﮔﺮﯾــﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭﻟﯿﮑﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧــﺪ. ﯾــﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﺗﮑﻠﻢ ﮐﺮﺩﻧـﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧــﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺻﺤﻨــﻪ ﮐﺮﺑـﻼ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻨــﺪ.
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧــﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻨــﺪ:
ﭼﺸﻤـﺎﻥ ﻋﺒــﺎﺱ ، ﻭﻗﺘــﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﮏ ﭘــﺎﺭﻩ ﺷﺪ
هدیه به مولانا اباعبدالله و حضرت عباس علیه السلام
بر محمد و آل محمد صلوات
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🏴👑اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم
🏴 ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بود . راننده کامیون مسیحی از تعطیلات پیشرو استفاده کرد و به همراه همسر و دختر 6 سالهاش به قصد تفریح و کار به سمت بندر عباس حرکت کرد. بعد از بارگیری در اسکله بندر عباس در روز تاسوعا با 25 تن بار به سمت تهران حرکت کرد. در کمربندی بندر عباس به دستههای سینهزنی برخورد کردند که با پرچمهای " یا ابوالفضل " سینه میَزنند و عزاداری میکنند. دختر مرد مسیحی که برای بار نخست با چنین صحنههایی مواجه شده بود سوالهای بیشماری در ذهنش نقش بست. پدر اینا چرا با زنجیر به خودشون میزنند. پدر پاسخ داد: دخترم این مردم مسلمان و شیعه هستند. این مردم میدانند مردی به نام حسین(ع) و او نیز برادری دارد به نام عباس(ع) ، این عباس مثل فردا در رکاب برادرش امام حسین به شهادت میرسد. دختر که در دنیای کودکانهاش غرق بود گفت: اگر فردا کشته میشود چرا الان برایش سینه میزنند؟ پدر گفت: دخترم این آقا " عباس" در نزد خدای یکتا آبروی بسیاری دارد . خیلی از کسانی که دچار گرفتاری میشوند به سراغ او میروند. حتی مسیحیان هم درخواستهای خود را پیش او میبرند. شیعهها میگویند که عباس پناه بیپناهاست، گرههای بزرگ را باز کرده. کمی بعد دختر بچه مسیحی در کامیون خوابید. مدت کمی گذشت ناگهان مرد مسیحی در گردنه های سخت با 25 تن بار متوجه شد که ترمز ماشین کار نمی کند!!! رنگ از صورت او و همسرش پرید. نمی دانست باید چه کند. همسرش، دخترش.. زن مسیحی گریه میکرد، گاهی به مردش و گاهی به دخترش که معصومانه در رویای شیرین غرق بود نگاه میکرد. ترمز ماشین خراب شده بود و کار نمیکرد این واقعیتی بود که نمیتوانستند بپذیرند. دخترک شش ساله از خواب پرید، وقتی دید اشک از چشمان پدر و مادرش جاریست بغض خود را قورت داد. از پدرش پرسید: ماشین ترمز نداره؟؟!! پدر با هزار آرزویی که برای دخترش داشت گفت: نه... دخترک گفت: بابا او آقای بزرگی که گفتی اسمش عباس هست به فریاد ما هم میرسد یا نه؟ پدرگفت: اون عباسی که گفتم برای شیعههاست. دخترک که قانع نمیشد، گفت: مگه خودت نگفتی هر کسی بره در خونش دست خالی بر نمی گرده... ناگهان پدر و مادر به فکر فرو رفته اند و در دلشان روزنه امید پیدا شد. زن مسیحی گفت: بیا حالا یه مرتبه صداش بزنیم. مرد گفت: اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم... پس از این ناگهان کامیون به شکل معجزهآسایی ترمز به کار افتاد. مرد مسیحی ماشین را به کنار جاده هدایت کرد وقتی از ماشین پیاده شدند پشت سرشان همه ماشین ها ایستاده بودند وقتی از آن ها میپرسیدند که چه اتفاقی افتاده، دخترک شش ساله گفت: به خدا ما آزاد شده عباسیم، مردم به خدا عباس ما را نجات داد. به اولین شهری که رسیدند به منزل یکی از علما رفتند تا شیعه شوند. مرد عالم از آن ها پرسید: در این ایام اتفاقی افتاده که می خواهید شیعه شوید؟ دختر 6ساله گفت: شما نبودید که ببینید ، ابوالفضل (ع)ما را نجات داد.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در وسط تعزیه دخترکی به میدان دویده وگریه کنان از شمر میخواهد که از کشتن حسین ع صرفنظر کند . بازیگر شمر در وسط بازی مردد می ماند که چه کند به ادامه نقش بپردازد و یا امر دخترک را برای نشکستن دلش در مقابل این همه که برای دیدن داستان تکرار شونده همیشگی امده اند تا بنوعی خود را در عزای حسین و خاندانش شریک کنند ، بازی را رها کند .
اول ادامه تعزیه را بر طبق وظیفه انتخاب میکند و دست به گوشواره دخترک شده و انها را میخواهد و دخترک قبول میکند ولی بعد خود نیز درحالت گریه دومی را انتخاب و با دادن اب به دختر ادامه کار را رها میکند . و تاریخ در اجرای تعزیه ان محل به وسیله دخترکی ، خالصاته حداقل یک بار هم که شده عوض میشود ..
👌یاد این بیت از مولوی افتادم؛
تو مگو همه بجنگند، وزصلح من چه اید
تو یکی نه ای هزاری تو، چراغ خود بیفروز
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی مداحی میگفت: زمانی که مداحی میکردم و تازه کار بودم، همیشه در مجلس من مردی بود که از من بیدلیل متنفر بود و هرگاه که نوبت مداحیام میشد برمیخاست و با حرکت دست طوری به مردم میفهماند که دوباره من با این صدای نابهنجارم شروع کردم. این حرکت او باعث میشد هیچ کس کلام مداحی مرا اهمیت ندهد، و مجلس من چنان سرد میشد که بعد از چند خط خواندن تمام میکردم و مینشستم.
🌗روز عاشورا که روضه واقعه اتمام حجت امام حسین علیه السَّلام در کربلاء را میخواندم همین فرد در مجلس چنین کرد طوری که من در وسط مداحی یک "یا حسین" جانسوز گفتم و با اخلاص تمام چنان شدید گریستم که از این گریستن من حال و هوای مجلس مدد الهی عوض شد و دلها به سوی کربلاء رفت.
💧در خاتمه مجلس یکی از من سؤال کرد، سابقه نداشت در مجلس مداحی چنین وصل شود و گریه کند و مجلس را آتش کشد، چه شد؟! گفتم: حال امروز و اشک چشم امروزم را مدیون آن کسی هستم که همیشه دشمناش میپنداشتم ولی اکنون فهمیدم او فرستاده خدا و دوست من است میدانید چرا؟ چون با حرکت او در مجلس در وسط روضه اتمام حجت امام حسین (ع) در ظهر عاشورا در کربلاء، دقیقا گویی خدا مرا در وسط میدان کربلاء برد و حالات جانسوز امام را با تمام وجود در آن روز درک کردم که حضرت در حال اتمام حجت و معرفی خود بود که عمر سعد ملعون امر کرد بر طبلها بزنند تا صدای امام به جایی نرسد....
✅آری! گاهی خدا چنان دوستمان دارد که ما را در موقعیت تجربه یک معنا قرار میدهد به شرط این که صبوری کنیم تا نتیجه کار را بدانیم.
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📝اين داستان كه راوندى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب دعوات نقل میكند اگر اتفاق افتاده باشد براى همه مردم در اطمينان به رزق حلال كه به وسيله حق از طريق كوشش مثبت به انسان میرسد و تخلفى در آن صورت نمیگيرد بهترين درس و عبرت و پند و موعظه است:
🌊سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
🐸پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
🐜سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟
مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه می بينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ می رسد دهانش را به روزنه سنگ میگذارد و من وارد آن میشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه میشوم و او مرا از دريا بيرون می آورد.
⚜سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى میگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
🤲اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمیكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨حکایت مرد صابونی و ملاقات با امام زمان(عج)!✨
شخص عطاری از اهل بصره
می گوید:
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:
« ردّوه فانه رجل صابونیّ »
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.»
📚 این حکایت را علامه طهرانی(ره) در جلد اول کتاب «مطلع انوار» ص 119، نقل فرمودند.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💫زنی به روحانی مسجد گفت :
💫من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد : چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ،
بعضی فقط جسمشان اینجاست ،
بعضی ها خوابند ،
بعضی ها به من خیره شده اند ...
روحانی ساکت بود ،
بعد گفت :
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت : حتما چه کاری هست؟
روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت : بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم!
روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت:
وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد.
برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند.
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
✅نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان .
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول الله! من عمل نیک خود را پنهان میکنم و دوست ندارم کسی بداند. اما این عمل نیک من گاهی آشکار میشود و من شاد میشوم، آیا ریاکارم؟!
🍀حضرت فرمودند: هرگز ریاکار نیستی! انسان را دو پاداش است: یکی پاداش مخفی کردن عمل نیک، و دوم پاداش علنی شدن آن!
👌بدان! مخفی شدن کار نیک در دست توست، و آشکار کردن آن دست خدا! کار نیک مانند بذر نیکی است که در هر خاکی اگر پنهان کنی، به لطف خدا از رحمتش، از زیر خاک جوانه میزند.
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚یا حسین اول صبح
به سمت حرمت روکردم🙏
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب💚
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است💔
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب💔
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین🙏
روزتون حسینی💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست
(📙زخرف آیه 36)
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف خدمت آیت الله خویی رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتا پایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود.
من درحالی که تعجب کرده و نگران حالشان بودم سوال کردم که آیا فکر نمیکنید با این وضعیت سر تا پا سیاهپوش در گرما، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!
فرمودند: فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (ع) دارم.
پرسیدم: چطور؟؟
فرمودند: پدرم، آسید علیاکبر از وعاظ معروف زمان خود بود.
همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار می شد پس از دو سه ماه بارداری بچهاش سقط می شد و بچهدار نمی شدند.
روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می گوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت (علیهم السلام) رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخششند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید که اینها حلال مشکلاتند.
پس از آنکه از منبر پائین می آید زنی به او می گوید شما که به ما سفارش می کنید تا برای گرفتن حوائجمان درب خانه اهلبیت و امام حسین برویم، چرا خودت از امام حسین(ع) نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!
ایشان درحالی که به شدت ناراحت می شوند به خانه می رود.
مادر بنده می پرسد: چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟
و ایشان قضیه را بازگو می کنند.
مادرم می گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما بچهدار شویم؟؟
پدرم می گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟ مادرم در می گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه محرم و صفر را برای امام حسین از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید.
در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتا پا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می شود و ۷ ماه نیز از بارداری میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.
یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.
وقتی پدرم درب را باز می کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می کند که من یک سوال دارم.
پدرم که گمان می کند سوال او یک مساله علمی و یا فقهی باشد می گوید بپرس. اما در کمال ناباوری آن طلبه می پرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟
ایشان با تعجب می گوید بله، تو از کجا میدانی؟
باز می پرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟
پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می دهد.
ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و ....
.........
ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و می گوید: آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل را زیارت کردم.
حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبر بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می کنیم و او سالم می ماند و ما او را بزرگ می کنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت می دهیم و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار.
حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥اگه به خدا پشت کردی ببین !
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌺✍#حکایت_عابد_زیبا
حضرت رسول - ص - فرمود : در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود ، زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید . روزی از در خانه پادشاه می گذشت ، کنیز خانه پادشاه او را دید . وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد . خانم گفت : با نقشه ای او را داخل قصر کن . همین که عابد داخل شد ، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد . در خواست نزدیکی کرد . عابد امتناع ورزید ، زن دستور داد درهای قصر را ببندند .
به او گفت : غیر ممکن است ، باید از تو کام گیرم و تو از من بهره . عابد چون راه چاره را مسدود دید ، پرسید : بالای قصر شما محلی نیست که در آنجا وضو بگیرم ؟ زن به کنیز گفت : ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد . عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت : ای نفس ! مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی ، به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی ؟ اکنون خود را از این بام به زیر انداز ، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی . نزدیک بام رفت ، دید قصر مرتفعی است و هیچ دستاویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین برسد .
همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فورا به زمین برو که بنده ما از ترس معصیت می خواهد خود را به کشتن بدهد . او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود . جبرئیل عابد را در راه چون پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت . از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند . وقتی که به خانه آمد زنش از او پرسید : پول زنبیل ها را چه کردی ؟ گفت : امروز چیزی عاید نشد . گفت : امشب با چه افطار کنیم ؟ جواب داد : باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را روشن کن تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم ؛ زیرا آنها به فکر ما خواهند افتاد .
زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود . در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد . زن عابد به او گفت : خودت از تنور آتش بردار ، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت ، در موقع رفتن گفت : شما گرم صحبت نشسته اید ، نانهایتان در تنور نزدیک است که بسوزد . زن نزدیک تنور آمد و دید نانهای بسیار خوب و مرتبی در اطراف تنور است . نانها را از تنور بیرون آورد و پیش شوهر برد و به او گفت : تو پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند بخواه بقیه عمر ، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد .
عابد گفت : صبر بر همین زندگانی بهتر است .
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📜 امام صادق و مرد خارق العاده
🍃🍃
روزی امام صادق(ع) وارد مسجدی شدند و دیدند جمعیتی دور یک نفر جمع شدهاند. پرسیدند چه خبر است؟
گفتند انسان عجیبی است و کارهای خیلی فوقالعادهای انجام میدهد و مردم او را تماشا میکنند.
حضرت رفتند جلو تا ببینند او چه کار میکند. هر کسی هر چه در دستش میگرفت و به آن شخص نشان میداد، میگفت در دستش چیست.
حضرت دستشان را بستند و جلو آوردند و گفتند در دست من چیست. او فکری کرد و در صورت حضرت نگاه کرد. دوباره نگاه کرد. امام پرسید چرا نمیگویی؟ نمیدانی؟
گفت میدانم؛ تعجب میکنم که شما چگونه به این دسترسی پیدا کردهاید؟ گفتند: چه میبینی؟ گفت آنچه در عالم بوده است، همه چیز سرجای خودش است. در جزیرهای پرندهای یک جفت تخم گذاشته بود که یکی از آنها نیست. حتما در دست شما همان تخم پرنده است و من تعجب میکنم شما با آن جزیره چه ارتباطی داشتید و چگونه توانستید آن تخم را از آنجا بردارید. حضرت دستشان را باز کردند و مردم دیدند درست است. بعد حضرت به او فرمودند: چه کار کردی که این قدرت را پیدا کردی؟
گفت: بنا گذاشتم آنچه دلم میخواهد، مخالفت کنم و من هر چه دلم خواست، مخالفت کردم. امام فرمودند: دلت میخواهد مسلمان شوی؟ گفت: نه. فرمودند: بنا شد هر چه دلت نمیخواهد عمل کنی. آن شخص محکوم شد و بالاخره اسلام را به او عرضه کردند و مسلمان شد. بعد که مسلمان شد، دیگر نتوانست آن کارهای عجیب را انجام دهد. گفت: عجب کاری کردیم! آمدیم دین حقی را پذیرفتیم و خداپرست شدیم، آنچه را هم که داشتیم، از دست دادیم. حضرت فرمودند: بله، تا به حال، مزد زحمتهایی را که کشیده بودی خدا در همین دنیا میداد، از این به بعد هر چه زحمت بکشی، برای آخرتت ذخیره میشود و نتیجه ابدی خواهد داشت. آیا به این راضی هستی؟ گفت: اگر اینگونه است، راضی هستم
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار زندگي چيست؟
⚡️اين که در ميان مردم زندگی کنی ولی هيچگاه به کسی زخم زبان نزنی ... دروغ نگویی ...
کلک نزنی و سوء استفاده نکنی ...
⚡️نیازی ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ ...
⚡️ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍی "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" يکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ " ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنيم ...
⚡️ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ "ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ "ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮد ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ ...
⚡️حتی ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ،
⚡️ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ "ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ ...
" ﺁﺭی، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ زندگی کردن شاهکار است ...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖐پنج درس زندگی؛
🍂قبول کن گذشته ها گذشته ...
🍂مسیر زندگی هرکسی با دیگری
فرق می کنه ...
🍂بیش از حد فکر کردن باعث میشه
غمگین بشی ...
🍂مراقب افکارت باش که
زندگیت رو میسازن ...
🍂زمان بهترین حلال مشکلاته ...
روزتون زیبا و شاد💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✅فقط چندثانیه وقت میخادبخون👌👌
✅چندثانیه تفکر
⭕️پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند
و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت:
حالاکه داری جان می دهی از من اینها را درخواست می کنی⁉️
و قبلا به من هیچ گلایه نکردی❗️
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم
⭕️ ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی اینجا عادت نکنی...
⭕️مادر،گوهرنایاب زندگی راقدربدانید.
بامادرتان طوری رفتارکنیدکه دوست داریدفرزندتان باشمارفتارکند...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
🌾عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
🔥عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
🌏پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
🍷عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
🔍چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
⚜چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
❓عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
🔰ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
💢عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد بار بعد نماز صبح و بعد نماز عشاء
هر روز دعای زیر خوانده شود:
❤بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحيمِ لا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ💚
💚به نام خداوند بخشنده مهربان نیرو و توانى جز از سوى خداوند بلند مرتبه و بزرگ نیست❤
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار میبینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر میداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
🐜مور به الاغ گفت: تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم، و تو باری که بر دوش میگیری به خاطر دیگران است.
💎آری! گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!! پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگشان بخاطر ثواب رساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم، بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمیگوییم بخاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم، نماز و ذکر میگوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجتهایمان و... تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت:
اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقي مانده اند !
حضرت جبرییل که کنار یوسف استاده بود گفت:
آیا او را مى شناسى؟
گفت: نه، نمى دانم كیست.
جبرییل گفت: اى یوسف! این مرد با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا شهادت پاك بودن ات را گفت!
حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد،
يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود به اين جوان دروازه هاي خزاين را باز كنيد هر قدر وهر چه ميتواند ببرد.
سپس به ماموران اش گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید.
جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،
آه از نهادم برآمد؛ چون كسى كه براى تو شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگانش كه عمرى مى گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت مىدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كند؟
الله جل جلاله برای یوسف وحي كرد؛ كه اَي يوسف ! تو يك بنده هستي
يك نَفَر پاكي ترا ياد كرد تمام خزانه ها را برايش باز كردي و اگر كسي پاكي مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...!
شما فكر كنيد خزانه هاي يوسف (ع) كجا و خزانه هاي الله جل جلاله کجا!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا دار مکافات است....
وقتی پرنده ای زنده است..........
مورچه هارا میخورد
وقتی میمیرد .......
مورچه ها اورا میخورند...
زمانه وشرایط در هر موقعی
میتواند تغییر کند....
در زندگی هیچ کسی را آزار یا
تحقیر نکنید.....
شاید امروز قدرتمند باشید........
اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمند تر است......
یک درخت میلیون هاچوب کبریت را میسازد...
اما وقتی زمانش برسد.....
فقط یک چوب کبریت...
برای سوزانده میلیون ها درخت
کافی است.
امروز کسی را میزنی....
فردا از خودت زده میشوی.....
پس خوب باشید وخوبی کنید....
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍در تشییع جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس مدد الهی حاضر شدم. خاطری ملکی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان انداخته است و حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی دارم. به ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا میدهد: «دوستان! برای نهار تالار.... منتظرتان هستیم.»
🔥هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است مرا دوباره به دنیا مشغول میکند و با تداعی لذتی از دنیا، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من میگیرد. آری شیطان به راستی چنین قصد دارد حال و هوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند.
📖در بحار الأنوار از امام باقر علیه السَّلام آمده است: دعوت به تشییع جنازه را بپذیر که مرگ و آخرت را به یاد تو میاندازد، و حضور در ولیمه را اگر همزمان با تشییع جنازه به آن دعوت شده بودی نپذیر که ذکر دنیا و غفلت در آخرت، در آن است.
🌏به راستی که بدعتها چنین بدست شیطان ما را از حقیقت فهم زندگیمان غافل میسازد؛ و برای همین است که طبق حدیث نبوی (ص) در پنج امر اطعام جایز و نیک است:
✨1) خرید خانه، 2) سفر حج، 3) عروسی، 4) تولد فرزند، 5) ختنه فرزند ذکور
اگر دقت داشته باشیم در فوت و مرگ، اطعام جز سنتهای نبوی (ص) نیست؛ چون باعث میشود هوای نفسمان ما را از بهرهوری از برکات معنوی تشییع جنازه محروم کند.
◾️از سوی دیگر در پنج مورد ذکر شدۀ اطعام، انسان میتواند هر زمان آمادگی داشت به آن اقدام کند؛ ولی مرگ بیخبر میآید و چه بسا در فقر انسان، انسان را گرفتار سازد.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi