67.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم💚
🍃الهی به امیدتو🍃
#سلام_علی_آل_یس
#سلام_امام_زمانم
🌴باسم رب المهدی(عج)🌴
🙏ﺧﺪﺍﯼ خوب ﻣﻦ سلام
تو را سپاس میگویم
🌸برای روز دیگری از زندگی
در این روزهای زیبای تابستان
به همه ﺳﻼﻣﺘﯽ، ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﻭ سعادت و خوشبختی را
عطابفرما.🤲
••••••••❥🍃❣🍃❥••••••••
✍ @hekayate_qurani
••••••••❥🍃❣🍃❥••••••••
💠تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .
✍
✍
✍ @hekayate_qurani
#شگفتی_های_آفرینش 🦀 🏝🌊
🎊 خرچنگ هایی با قدمت ۴۵۰ میلیون سال !!
🔵 خرچنگهای نعلاسبی گونهای جانور دریازی است که قدمت آن به 450 میلیون سال قبل (۱۰۰ میلیون سال پیش از دایناسورها) بازمیگردد 🦖🦀
خرچنگهای نعلاسبی در بومشناسی خلیجها و همچنین در داروسازی نقش بسزایی دارند. ترکیبی از خون این جانور به عنوان دارو مورد استفاده قرار میگیرد 💉💊
✨ الله اکبر 🌸
✍ @hekayate_qurani
🔴عاقبت دختر خائن
یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید
📚روایات و داستانهای کهن وقرانی
شهرام شیدایی
کپی پست⛔️
✍ @hekayate_qurani
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💠 رفع عطش قیامت :
خدا وحی کرد به حضرت موسی (علی نبینا و آله و علیه السلام):
ای موسی! دوست داری عطش قیامت تو را در نیابد و در مواقف آن روز تشنه نباشی؟
عرض کرد: بلی ای پروردگار جهانیان . خطاب رسید : امروز در دنیا بر حبیب من صلوات فرست تا فردا از تشنگی قیامت ایمن باشی.
🔸 آثار و برکات صلوات ص ۱۵۱
💠 💠
✍ @hekayate_qurani
✨﷽✨
📘 داستانک :
✍پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
✍ @hekayate_qurani
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند، يكی به ديگری سيلی زد. دوستی كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفی روی شن نوشت:
«امروز بهترين دوستم مرا سيلی زد»
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمهای رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند. ناگهان دوست سيلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:
«امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد»
دوستی كه او را سيلی زده و نجات داده بود پرسيد: چرا وقتی سيلیات زدم، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی؟! دوستش پاسخ داد :
«وقتی دوستی تو را ناراحت میكند بايد آن را بر روی شن بنويسی تا بادهای بخشش آن را پاک كند. ولی وقتی به تو خوبی میكند بايد آن را روی سنگ حک كنی تا هيچ بادی آن را پاک نكند.»
✍ @hekayate_qurani
🌿 اثر رضایت پدر در قبر!
.
❤️آیت الله قرهی نقل میکردند:
.
آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند.ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان- که معروف به وادیالسّلام ثانی است،حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیمالشّأنی در آنجا دفن هستند-جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند:آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
.
ايشان فرمودند:آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند.وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم:«أفَهِمتَ»، گفت:«لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
.
از اطرافيان پرسیدم:او چطور بود؟ گفتند:مؤمن.
گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم:قضیه این است.
.
گفت:من یک نارضایتی از او داشتم.گفتم چه؟
گفت:چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم،به من میگفت: تو که بیسواد هستی!با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
.
ايشان ميفرمودند:به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم:نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید- معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد.پدر و مادرها هم توجّه کنند،به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد-
.
وقتي میخواستند لحد را بچینند،ایشان فرمودند:نچینید! مجدّد خود آقا پاي خودرا برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. .
ايشان ميفرمايند:
اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود.بعد لحد را چیدند.من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدس علیبنابیطالب فرمودند:ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
.
لذا او جواني خوب،متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود(تو كه بیسواد هستی)به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم،دل پدر را شکاند و تمام شد!
شوخی نگیریم.
والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
✍
✍
✍ @hekayate_qurani
🌸🍃
#سختی_بعدش_آسونی
✍🏻ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽﺷﻪ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺪﻭﻧﯽ ﮐﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽﺷﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﻩ. ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﯾﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ. ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ. ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﯾﻪ ﺁﺳﻮﻧﯽ ﻫﺴﺖ: 🌷
🍃ﺇِﻥَّ ﻣَﻊَ ﺍﻟْﻌُﺴْﺮِ ﯾُﺴْﺮﺍ🍃
ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ
(6 ﺍﻧﺸﺮﺍﺡ)
💠 💠
✍ @hekayate_qurani
🌿همسفر حج و نظر امام جعفر صادق
مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق (ع) تعريف می کرد، مخصوصاً
💠 یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم. يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد.
🌹🌿امام صادق (ع) پرسیدند:
پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟
و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟
👤آن مرد پاسخ داد:
البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و
عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت.
💢امام فرمودند:
بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد.
✍
✍
✍ @hekayate_qurani
✨♥️✨
✍صبور باش
آنچه برایت پیش مےآید
و آنچه برایت رقم میخورد
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
او ڪه بدون اذنش
حتی برگے از درخت نمی افتد
💠: 🌷
✍ @hekayate_qurani
شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود.
کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روز انجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد وچهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود.
میگوید: روزی اضطرابی دردلم افتاد و ازمنزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبابه دوش داشت وعرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت: مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است)
آقا شیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند!
میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم راگفتم!
تا سخنم تمام شد گفت : چهارسال است که شوهرخواهرت مرده و تویک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟
میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، با بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم.
فردا صبح اول وقت مشکلم حل شد.
تمام رفتارها و اعمال ما در زندگي مان تاثير دارد. براي مثال همان طور كه اگر دلي را بشكنيم ، ممكن است تاثير منفي بر زندگي مان بگذارد ، اگر دلي را هم بدست آوريم ، تاثير مثبت خواهد گذاشت.
منشا بسياري از مشكلات و گره ها در زندگي مردم ، اعمال و رفتار آنهاست ، اما به محض مواجهه با گرفتاري ، آن را ناشي از سحر و جادو ميدانند ، و به جاي توجه و مراقبه بر اعمالشان ، به سراغ دعا نويس ها ميروند!
#استاد_فاطمی_نیا
✍
✍
✍ @hekayate_qurani