وقتی موانعی سد راهت میشن
تو مسیرت رو عوض کن تا به مقصدت برسی
نه اینکه تصمیمت رو برای رسیدن
به اونجا عوض کنی‼️
يك حركت كوچیك در مسير درست
ميتونه زندگيت رو تغيير بده 😎✋
روزتون بخیر رفقا ❤️
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
من راننده خط فرودگاه بودم 🚕
دیگه بریده بودم از کا با تاکسی، چند شیفت کار میکردم تا بتونم ماهیانه ۱۵ تومن در بیارم و مخارج زندگیمو بدم...
یه شب همسرم گفت برو تو کانال سیاره ثروت، یه سری اعداد دارن که بخونی تو زندگیمون معجزه میکنه 😳
انگار همون لحظه ته دلم یه نوری روشن شد،و انجام دادم که الان ۱ ماهه داره میگذره و من تندر خریدم برای خودم 😎
لینک شونو برای شماهم میزارم، از اون اعداد برای جذب همه چی دارن😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730
جذب عشق، سلامتی، ثروت، شغل 📣
منم باورم نمیشد بتونم ماشین جدید بخرم😨
هدایت شده از تبلیغات | ازصبوری شمامتشکریم🙏🌹
زمان:
حجم:
462.3K
.
فقط کافیه کدهارو بخونی😱
بعد میفهمی معجزه یعنیچی🔥
وام خونشون جور شده 😍
واریزی ۹ میلیونی جور شده 😍
همسرشون طلا خریدن 😍
https://eitaa.com/joinchat/356581800C196e9d5730
باور نداری بیا تو کانال هزاران نتیجه
دیگه هست که تو زندگیشون معجزه
رُخ داده☝️🏻
.
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚داستان کوتاه
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
.
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 داستانک
وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند.
تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 معلم و دزدی دانشآموز
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ میکند!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲 #استاد_شجاعی 🎤
✘ فرزند نوجوان و جوان من، اشتباهات خود را نمیپذیرد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
️سخنرانی حاج آقا #دانشمند
موضوع: مردم چرا دلتون برای هم نمیسوزه
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
درمان کسلی با قرآن...
زمانی که نبی اکرم صلی الله علیه وآله مبتلا به کسلی یا چشم زخم یا سردرد می شد دست بآسمان برمیداشت و حمد و فلق و ناس در دو دستش می خواند سپس بر پیشانی میکشید عارضه اش برطرف میشد.
📚 الجعفریان صفحه ۲۱۶
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا