eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
15 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ ✅ حقیقت 📗در قرآن : ⚜【 ان‌شاءالله】 🔶‍ برای کارهایی است که انسان، قصد انجام آن را دارد. اما در برخی جاها نباید ان‌شاءالله گفت. مثلا وقتی از کسی قرض می‌گیریم نباید بگوییم ان‌شاءالله پس می‌دهیم چرا که اگر قرض را ندهیم می‌گوییم خدا خواست من نتوانم قرض را پس بدهم، باید در چنین جایی گفت بحول‌الله در فلان تاریخ پس خواهم داد، یا در پیمان‌ها و سایر عقود مالی باید بحول الله گفت. آیه 23 سوره کهف: «لَا تَقولُنَّ لِشَیٍ اَنّٖی فاعِلٌ ذٰلِکَ غَدًا اِلّا اَن یَشاءَالله» هرگاه خواستی کاری را در فردایی انجام دهی نگو که این کار را انجام می‌دهم مگر آن‌که بگویی اگر خدا خواست. ⚜【 باذن‌الله 】 🔶‍ برای اموری در قرآن استفاده شده است که آن امور انجام یا انجام ندادنش فقط دست خداست و انسان حق ورود به آن را ندارد مگر خداوند اجازه فرماید. در آیه‌الکرسی می‌فرماید: منْ ذَاالَّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلّٰا بِاِذْنِه کیست در نزد خدا بدون اجازه او شفاعت کند پس دقت کردیم، چون امر شفاعت فقط مخصوص خداست و در این آیه تحقق شفاعت را «باذنه» (اجازه خودش) فرموده است ⚜【 بحول‌الله 】 🔶‍ وقتی که خداوند انجام امری را بر بشر خواسته است و او برای شروع یا ادامه کار باید از او مدد بخواهد. مثال: در نماز وقتی بلند می‌شویم خدا نماز خواندن را بر ما خواسته است برای ادامه این خواست خداوند از او طلب کمک و استعانت می‌کنیم چرا که خواست خدا به تنهایی شرط کافی نیست و باید از شروع تا پایان ماموریت کمک‌مان کند. ⚜【 ماشاءالله 】 🔶‍ جایی که قدرتی از خدا و عظمت او را می‌بینیم مثال کوه بزرگی یا انسان زیبایی، باید بگوییم ماشاءالله یعنی ببین خدا چه عظمت و زیبایی، خواسته است بر این کوه یا انسان. یعنی این لطف خداست. ⚜【 معاذالله 】 🔶‍ یعنی پناه می‌برم به خدا از شر خودم، از شر انسان‌ها و شیطان و همه چیزی که مرا ممکن است منحرف کنند. دقیقا کلمه‌ای که حضرت یوسف در مقابل زلیخا گفت. نگفت اعوذبالله، چون این جمله ناقص است. پناه می‌برم به خدا از چه چیز؟؟ وقتی گفت معاذالله چون هم شیطان تهدیدش می‌کرد و هم نفس خودش و هم نفس زلیخا و نقشه‌های او و.... ••✾🌻🍂🌻✾•• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طواف کعبه توسط پرندگان سفید.... 🕋وقتی کعبه رو خلوت میکنن اما پرنده ها نمیذارن بدون زائر بمونه ... طواف پرندگان بر فراز کعبه ... انگار قصه اباییل دوباره میخواد تکرار بشه ... شایدم دور یوسف زهرا(س) میگردن ... رفقا به خدا یه خبرایی هست... آمد خبری در راه است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
. ✍ماجرای بهشت شداد (حتما بخونید)!!!  بهشت شداد و هلاکت او قبل از دیدار بهشت خود : در عصر حضرت هود (ع) مردی بود به نام عاد، که دو فرزند آورد یکی شدید و دیگری شداد. عاد از دنیا رفت، شداد و شدید با قلدری جمعی را به دور خود جمع کردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط یافتند، در این میان، شدید از دنیا رفت، و شداد تنها شاه بی‎رقیب کشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت. این خاندان هفتصد سال سلطنت کرده و اهل علم و دانش مخصوصآ علاقه مند به تاریخ و کتاب و اخبار گذشته گان بودند و مغرب و مشرق زمین را مسخر خود کرده و امپراطوری بزرگی تشکیل دادند و در حقیقت شداد کرسی لمن الملکی (پادشاهی) میراند. حضرت هود (ع) مأمور شد او را دعوت به توحید نماید. هود (ع) نزد شداد رفت و آمده است که هفتصد هزار امیر در دستگاه فرمانروایی او مشغول به انجام وظیفه بودند. هود گفت: ای شداد، خدایت به تو هزار سال عمر داد که هزار گنج نهادی، هزار زن بگرفتی، هزار لشکر شکست دادی، اگر هم اکنون به خدای من ایمان بیاوری فرموده است که روز قیامت از تو بازخواستی نکنم و تو را به بهشت خواهم برد. هود به او فرمود: «اگر به سوی خدا آیی، خداوند پاداش بهشت جاوید به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود ـ علیه السلام ـ بخشی از اوصاف بهشت خدا را برای او توصیف نمود. شداد گفت اینکه چیزی نیست من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، کبر و غرور او را از پیروی هود ـ علیه السلام ـ باز داشت. شداد گفت: ای هود! آن بهشتی که تو مرا دعوت به آن میکنی، در همین دنیا میسازم تا بدانی که مرا به بهشت خدای تو حاجت نیست. منطقه حکومت شداد ترکیه، هندوستان و سند، روم، حبشه، سقلاب بود که مرکزش در دمشق قرار داشت. همانجا دستور داد باغ ارم و بهشت شداد را ساختند و قرآن از آن چنین یاد کرده: « آوینا الی ربوة ذات قرار و معین» ترجمه: و آن دو را در سرزمین مرتفعى که جاى زیستن و داراى آب جارى بود، جاى دادیم (مومنون، 50). شداد به دمشق آمد قهرمانان را خواست هزار پادشاه زیر فرمان او بودند هر امیری سه هزار مرد قدرتمند داشت به آنها فرمان داد زمینی را انتخاب کنند که خاکش خوش بو باشد و زمینی هموار تا بهشتی در آنجا بر پا نماید. آنان مهندسی را با سیصد نفر انتخاب کردند و ده سال میگشتند تا جایی را در ارضی مغرب هموار و مناسب پیدا کردند 40 در 40 فرسخ. هزار امیر خود را مأمور ساخت آن بنا کرد، هر امیری صد مرد استاد و معمار جمع کرد و با هر استادی هزار شاگرد و کارگر بود. سیصد هزار کارگر جمع شدند و زمین را کندند تا به آب رسیدند 40 گز به عمق فرو رفتند و از آنجا با سنگ مرمر بنا کردند و برای بنای آن دستور داد خزینه های روی زمین را بر چهارپایان بار کردند و از زر و سیم و جواهر از مشرق تا مغرب هر چه طلا و نقره و جواهر بود آوردند و خشتهای طلا ساختند و ستونهای نقره مکلل به جواهر و روزی چهل خروار طلا و نقره برای ساختن بهشت شداد مصرف میکردند. سیصد سال طول کشید که سیصد هزار نفر در روزی چهل خروار طلا و نقره صرف بنای بهشت شداد میکردند تا بوستانی حاضر شد و هزار قصر در آنجا آراست که از طلا و نقره و زمرد سبز بود و در میان هر قصری سرایی بنا کردند از زبرجد و زمرد و چهار صفحه و چهار ستون بر پا کردند تا ارم ذات العماد که در دنیا نظیر نداشت به وجود آمد. ستونهای بهشت شداد به شهادت قرآن در دنیا بی نظیر بود، درختانی در کنار نهرهای جاری بنا کردند که از طلا و نقره ساق و شاخ و برگ و میوۀ آن ساخته شده بود. یاقوت سرخ در سر شاخه ها، زیبندگی و فریبندگی مخصوصی داشت. آنگاه گفت: مشک و زعفران و عنبر به جای خاک کف باغ ریختند و در نهرها جواهر پاشیدند، به جای سنگ، گوهر و مرجان در حوض ها و جوی ها ریختند. و شیر و انگبین در میان هر جویی در مجاری جاری ساختند. چنانکه به هم مخلوط نشوند و بالای دیوارهای آن بهشت، سیصد گز ارتفاع بود که یک خشت از طلا و یک خشت از نقره کنگره های آن را تشکیل میداد. مروارید فراوان به کنگره های آن آویختند. آنگاه دستور داد چهار میدان در چهار طرف آن ساختند که در هر میدانی سه هزار کرسی زرین( مبل طلا ) نهادند و خانه ها آراستند تا برای بهره برداری حاضر گردید. پس از سیصد سال در دنیای آن عصر، نه طلا و نه نقره و نه جواهر نزد کسی نماند مگر آنکه همه را در بهشت شداد مصرف کردند. تا آنجا که دو گرم طلا در گردن دختری بود آن را به زور گرفتند و آن طفل سر بلند کرد و گفت: خدایا داد من را از این ستمگران بگیر. برای افتتاح بهشت شداد، دختران خوب روی و خوشگل و مانند پیش آهنگان امروز آراستند و غلامان و فرزندان خوش هیکل را جمع نمودند و به میدان آن بهشت فرستادند تا در افتتاح آن سان ببینند و از برابر آنها بگذرد و داخل بهشت شود. شداد با یک غلام که منتخب خودش بود، به بهشت نهاد، چون نزدیک درب بهشت رسید، شخص با هیبتی را دید؛ بر خود لرزید و گفت:
. تو کیستی؟ جواب داد: ملک الموت هستم! گفت: برای چه کار آمده ای؟ فرمود: آمده ام جان تو را بگیرم. شداد گفت: یک لحظه امان بده تا یک لقمه از آن غذا میل نمایم. جواب شنید: رخصت ندارم. شداد، درحالیکه یک پا در رکاب داشت و پای دیگرش در زمین بود قبض روح شد و بانگی بر تمام آن دختران و پسران که در بهشت بودند زد و همه بر خود لرزیدند و جان دادند؟!! « هل تحس منهم من احدآ و تسمع لهم رکزا» ترجمه: آیا کسى از آنها را مى یابى یا [کمترین ] صدایى از آنها مى شنوى؟( مریم، 98). این بهشت بی صاحب بدان حال باقی ماند بود و نه مالک و نه مملوکی از آن بهره گرفت.  ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
امام على عليه السلام : از زشت ترين ستمها ، ستم كردن به مردمان بزرگوار است مِن أفحَشِ الظُّلمِ ظُلمُ الكِرامِ غررالحكم حدیث 9272 📌📌📌📌 چقدر این تصویر تلخه . . . کسانی که دستکش های خودشون یا هر گونه زباله رو روی زمین می اندازند اگه پدر خودشون هم باشه کاری می کنند که خم شه و دستکش های رها شده رو اینجوری از روی زمین جمع کنه؟؟ ••✾🌻🍂🌻✾•• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
خانه-جن-hekayate_quran(6).mp3
4.66M
🎧 صوتی 😱 (خانه جن 10) ✍ ناصر کبیرزاده 🎙 گوینده: محسن فاضلی قسمت ۱۰ با پارت های جالب بعدی همراه ما باشید😊 شبتون بخیر💚🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ .🍃اَللَّهُمَّ مَوْلاَيَ كَمْ مِنْ قَبِيحٍ سَتَرْتَهُ... .🌸ای خدای من؛ چه بسیار زشتی مرا پوشاندی... .📚 .🌹خدایی، فقط برازنده‌ی خودِته...❤️ . روزتون سرشار از معجزات ناب الهی💚🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍ 🌻‍ پـرخــوری مـانع عبـادت 🌻‍ حضرت یحیی از شیطان پرسید: که شیطان تو بر من هم تسلطی داری؟ بر من هم پیروز می شوی. شیطان گفت نه. من بر شما پیروز نمی شوم ولی از یک چیز شما خوشم می آید. یک صفتی داری که من خوشم می آید؟ حضرت یحیی گفت من چی دارم که شیطان خوشش می آید؟ شیطان گفت شما گاهی شب زیاد می خوری. بعد سنگین هستی . موقع خواب. تو عبادت های شبانه تان که بلند می شوی سنگین هستی. من خیلی خوشم می آید. البته سنگین خوردن حضرت یحیی مثل سنگین خوردن ما نیست. ماها گاهی اوقات سوپ می خوریم. تا اشتهایمان باز شود تازه. بعدش هم که غذا می خوریم، دسر می خوریم تا هضم شود. سنگین خوردن ایشان این بوده که کنار نانش یک نمک و شیری هم بخورد. سنگین خوردن حضرت یحیی تناسب با خودش دارد. وقتی این را گفت، حضرت یحیی گفت عهد می بندم با خداا که دیگر شب را سیر نخورم. شیطان هم گفت عهد می کنم دیگر نصیحت به مؤمن نکنم. 📚از بیانات حجت الاسلام ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جل الخالق! با فتوای علمای کردستان عراق این نبش قبر انجام شد! این جنازه متعلق به دختر خانومی است که دو سال پیش فوت کرده است و اهل حجاب و حیا و پاکدامنی و نماز بوده و هیچ وقت نمازش را ترک نکرده است، مخصوصا نماز شب! علت کندن قبرش این است که قبری در کنار قبر او هست که صاحب قبر بی نماز و اهل عصیان و گناه بود و همیشه درون قبر عذابش می دادند و دختر از صدای عذاب قبر کناری اذیت می شد و مرتبا به خواب پدرش می آید و می گوید جنازه من را بیرون بیاورید و جای دیگر دفن کنید! بالاخره با اصرار دو ساله پدر، علما، فتوای نبش قبر می دهند و سبحان الله جسد بعد از دو سال سالم سالم مانده است! به خاطر اعمال صالح و اقامه نمازی که داشت! کلیپ را برای همه بفرستید تا با دیدن این کلیپ شاید از خواب غفلت بیدار شدند و به فکر آخرت افتادند!🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍✍✍ 🔴 پسر جوان و دختر تنهـــا جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته‌اند و من تنها مانده‌ام جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او القاء می‌کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن. چه کسی می‌داند که تو با او چکار می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمی‌توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و سلامت تحویل داد آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. مدتی بعد به خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍✍✍ *از دزدی بادمجان تا ازدواج💍* ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب🌸 یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه مشهور است.* علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد. یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود. دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست. بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود. شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری. این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد. وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد. این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. باخودش گفت : پناه بر خدا. من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟ از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت. صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟ جوان گفت نه شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند. شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟ جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟ شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است. اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟ جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود. عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر. دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد. وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت. جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟ گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟ مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد. زن گفت : *این نتیجه امانت داری و تقوای توست.* *از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.* *کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید* *خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.* *توبه تولدی دوباره* ••✾🌻🍂🌻✾•• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran