فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی اتفاقی نیست
بلکه پاسخی در برابر بخششها
و دادههای شماست.
زندگی صدا و آهنگ خودتان است.
هر بُعدی از زندگیِتان بازتاب نیت
و افکار شماست.
شما خالق زندگیتان هستید.!🍃🍃🍃
❣ شبتون زیبا
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✍داستان اعطای هدیه حضرت زهرا
به سلمان فارسی ...!
عبد اللَّه بن سلمان فارسى از پدر خود نقل کرده است که گفت: ده روز بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله از خانه خود بیرون آمدم و به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. ایشان فرمودند: «اى سلمان! از ما دور شدهاى و به نزد ما نمىآیى؟» سلمان گفت: «اى حبیب من، یا ابا الحسن! از مثل شخصى چون شما چگونه مىتوان دوری نمود؟ بلکه به خاطر حزن و اندوه براى رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله نتوانستم خدمت برسم». امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «اى سلمان! برو به منزل فاطمه علیهاالسلام که بسیار مشتاق دیدن تو است و اراده دارد تحفهاى به تو دهد؛ تحفهاى که از بهشت براى او آمده است». من گفتم: «یا على! آیا براى فاطمه بعد از رحلت رسول خدا از بهشت تحفه نیز مىآید؟» حضرت فرمودند: «بله، دیروز تحفهاى آمده است». به سرعت شتافتم و به خانه فاطمه علیهاالسلام دختر رسول خدا رسیدم. آن حضرت را دیدم نشسته و پارچه عبایى بر خود پیچیده است. پس چون نظر مبارکش بر من افتاد، فرمود: «اى سلمان! بعد از فوت پدرم رسول خدا صلى الله علیه و آله از ما دورى اختیار نمودهاى؟» من در جواب گفتم: «حاشا که من از شما دورى جویم اى حبیبه من!» حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند: «خوش بنشین و متوجّه باش سخنى را که به تو مىگویم. دیروز در همین موضع نشسته و درِ خانه را بسته بودم. با خود در فکر بودم که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله وحى الهى از ما قطع گشته است و فرشتگان از منزل ما منصرف شدند. در این فکر بودم که در خانه گشوده شد بدون آن که شخصى آن را بگشاید و سه نفر خانم، داخل خانه شدند که در حُسن و جمال و تازگى صورت و خوشبویى، هیچ بینندهاى مثل ایشان را ندیده است. چون ایشان را دیدم، با آنها مهربانى نمودم و گفتم: «شما را به پدرم قسم مىدهم که بگویید از اهل مدینه هستید یا از اهل مکّه؟» گفتند: «اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله ما نه اهل مدینه و نه اهل مکه و نه اهل زمینیم؛ بلکه کنیزانیم از اهل حور عین از دارالسّلام بهشت. پروردگار عالمیان، ما را به سوى تو اى دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله فرستاده است و ما بسیار مشتاق دیدار تو بودیم». از یکى از ایشان که به گمانم بزرگتر بود، پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «مقدوده». گفتم: «از چه جهت، نام تو را مقدوده گذاردند؟» گفت: «براى آن که من از جهت مقداد بن اسود کندى، مصاحب رسول خدا صلى الله علیه و آله خلق شدهام». از دیگرى پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «ذرّه».
وقتی علّت آن را سؤال کردم ،
جواب داد: من برای ابوذر غفاری آفریده شدهام .
و هنگامی که نام نفر سوّم را جویا شدم ، گفت : سلمی هستم ، و چون از علّت آن پرسیدم ، اظهار داشت : من از برای سلمان فارسی مهیّا گشتهام .
و پس از آن مقداری خرمای رطب که بسیار خوش رنگ و لذیذ و خوش بو بود به من هدیه دادند.
سپس حضرت زهرا سلام اللّه علیها فرمود: ای سلمان ! این خرما را بگیر و روزه خود را با آن افطار نما، و هسته آن را برایم بیاور..
📙چهل داستان و چهل حدیث
از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یکی از دوستانم نقل میکرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسودهای بود که عمر خودش را کرده بود.
🛤در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد.
🛖او را به خانهاش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد.»
🌃گفت: «من هر بار باران میآید یک کنتوری برای خدا حساب میکنم و مبلغاش را جدا پرداخت میکنم. هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
🦗روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند.»
✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ)
⚡و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است.
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهالي روستايي به دليل بيآبي تصميم گرفتند
براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند.
نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند
تا زماني براي نماز باران مشخص نمايد.
روحاني به آنها گفت:
روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي
همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم.
روزي كه تمام اهالي براي دعا و نماز
در محل مقرر جمع شدند،
روحاني نگاهی به جمعیت انداخت و
جمعيت را رها كرده و به طرف خانه بازگشت.
مردم متعجب دور او حلقه زدند كه
پس چرا نماز باران نمي خواني؟
او به مردم گفت:
چون در ميان شما فقط اين مرد جوان
اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او،
به اينجا آمده و اشارهاي به مرد جوان،
كه با چتر آمده بود، نمود.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
ما برای داشتن دست های تو
ریسمان نبسته ایم،دل بسته ایم
همین که
حال دلمان خوب باشد
برایمان کافیست
#شب_بخیر
🦋
🦋
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
✍️مالک دینار عارف بزرگی بود که در بصره زندگی میکرد. روزی از او پرسیدند: کدام قسمت نماز را بیشتر دوست داری؟! گفت: بپرسید کدام قسمت را دوست ندارم؟ گفت: اگر "إیَّاکَ نَعبُد وَ إیَّاکَ نَستَعینَ" آیه قرآن نبود، هرگز آن را نمیخواندم.
💥چون وقتی میگویم: خدایا! تنها تو را میپرستم در حالی که خود را میپرستم و میگویم: تنها از تو یاری میخواهم، در حالی که صورتم و نیّتم سمت همه کس میچرخد مگر خدا، از خود ننگ وشرمام میآید. میخواهم از نفاقی که در دل دارم بمیرم ولی این آیه را نخوانم.
🌘مالک، شبها نمیخوابید و همیشه در عبادت بود و روز در کار و قبل از ظهر اندکی خواب چشمانش را میگرفت. او شبها بیدار بود و مشغول راز و نیاز!
🥀شبی خسته بود و خواب عجیبی چشمان او را گرفت. به دخترش گفت: بیدار شو! مگذار من بخوابم. پرسید: پدر چرا؟ گفت: میدانم اگر بخوابم او به قدری مهربان هست که دلش نمیآید برای نماز شب بیدارم کند و میخواهد یک شب در عمرم بخوابم. ولی من اگر بخوابم و سحرگاهان رخسارش نبینم یقین دارم با طلوع آفتاب، آفتاب عمر من هم غروب میکند و میمیرم.
🌏مالک چهل سال گوشت بر لب نزد. روزی مجبور شد قدری گوشت گوسفند بخرد، در بین راه آن را بو کشید و با خود گفت: ای نفس من! همین اندازه تو را کفایت کند، گوشت به درویشی داد و دوباره با خود گفت: ای نفس! اندکی بیشتر صبر کن به زودی نعمتهای زیادی به تو خواهد رسید، و صبح از دنیا رفت.
📖برگرفته از کتاب: تذکرة الأولیاء عطار نیشابوری
داستان ها و پندهای اخلاقی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_های_مثنوی_معنوی📚
مردی که از برابر عزرائیل به هندوستان گریخت
مردی شتابان به طرف بارگاه سلیمان می دوید. چون به درگاه او رسید، خود را به درون بارگاه انداخت. سلیمان او را دید که از شدت ترس رنگ از صورت او پریده و لب هایش کبود شده است. پس رو به آن مرد کرد و گفت :
ای بزرگوار! چه ترسی تو را به این روز انداخته است ؟
مرد گفت:
ای پیامبر، به باد دستور بده مرا بردارد و زود به هندوستان ببرد، شاید دور بشوم و از دست عزرائیل جان به در ببرم.😱
سلیمان دستور داد تا باد او را به شتاب ببرد و در آن سوی هندوستان در جزیره ای که آن مرد دوست دارد، بر زمین بگذارد.
باد مرد را برد و در هندوستان گذاشت.🌬
روز دیگر سلیمان، عزرائیل را دید و داستان مرد را به او گفت و پرسید:
چرا به مردم باایمان چنین با خشم و غضب نگاه می کنی؟
دیروز آن بی چاره چنان از خشم تو هراسان شده بود که از خان و مان آواره شد!
عزائیل جواب داد:
من با خشم و غضب به کسی نگاه نکردم. نگاه من از حیرت و تعجب بود.
چون خداوند به من دستور داده بود جان او را در هندوستان بگیرم. با خودم می گفتم که اگر او صد بال بزرگ هم داشته باشد، بعید است که بتواند خود را به هندوستان برساند.
از حیرت نگاهش کردم، نه از خشم!
🌿🌿🌿
این داستان ناظر بر این مسئله است که در جهان همه چیز در بند حکم قضاست و انسان در هر مرتبه ای که باشد، از حقیقت و راز امور و اسرار پنهانی خبر ندارد و تدبیر و چاره جویی در این کار راه به جایی نمی برد و نمی توان از حکم قضا گریخت و هیچ راهی جز تسلیم و قبول قضا در برابر انسان باقی نمی ماند و گریز از حکم قضا بیهوده است!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#داستانآموزنده
دوستی نقل میکرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند!
و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد.
خود دانید!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣قبل از خواب همه را ببخش ،ببخش و بگذر ،نه اینکه دیگران لایق بخشیده شدن هستن ،روح تو لایق آرامش است.
شبتون پر از آرامش 🍃🍃🍃🍃
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
مرحوم سید سجاد حسینی حکایتی را به این شرح نقل میکند:
.
در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی
کنارم نشسته بود.
دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد.
.
پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم
گفتم بفرمائید...
.
گفت:
" شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می بندد.
آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد.
خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می کنند.
ناگهان، جوانی را می بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود...
او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او می پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می کنی؟
جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟
آقا می فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می کنی؟
جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم.
این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم.
آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟
جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم!
آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند.
بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می دهی دیگر دزدی نکنی؟
جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم...
آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا...
صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می فرستد و دستور می دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند.
بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می گردند.
آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می دهد می فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش...
جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می رود و راهی بروجرد می شود.
۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده!
جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می شود..
فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است .
می گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می پذیرم این جا بمانید و کار کنید.
بعد از سه ماه، به جوان می گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می زنم و شما را شریک خودم می کنم...
چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می گوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می زنم...
خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..."
پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟
گفتم: بله!
در حالیکه اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
کسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم ....
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد ..
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم👇
﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ».
پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ...
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر
و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش
به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد
و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد.
گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید
و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت:
خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند.
گفت: خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
* در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
*در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
* در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi