#داستان_های_مثنوی_معنوی📚
مردی که از برابر عزرائیل به هندوستان گریخت
مردی شتابان به طرف بارگاه سلیمان می دوید. چون به درگاه او رسید، خود را به درون بارگاه انداخت. سلیمان او را دید که از شدت ترس رنگ از صورت او پریده و لب هایش کبود شده است. پس رو به آن مرد کرد و گفت :
ای بزرگوار! چه ترسی تو را به این روز انداخته است ؟
مرد گفت:
ای پیامبر، به باد دستور بده مرا بردارد و زود به هندوستان ببرد، شاید دور بشوم و از دست عزرائیل جان به در ببرم.😱
سلیمان دستور داد تا باد او را به شتاب ببرد و در آن سوی هندوستان در جزیره ای که آن مرد دوست دارد، بر زمین بگذارد.
باد مرد را برد و در هندوستان گذاشت.🌬
روز دیگر سلیمان، عزرائیل را دید و داستان مرد را به او گفت و پرسید:
چرا به مردم باایمان چنین با خشم و غضب نگاه می کنی؟
دیروز آن بی چاره چنان از خشم تو هراسان شده بود که از خان و مان آواره شد!
عزائیل جواب داد:
من با خشم و غضب به کسی نگاه نکردم. نگاه من از حیرت و تعجب بود.
چون خداوند به من دستور داده بود جان او را در هندوستان بگیرم. با خودم می گفتم که اگر او صد بال بزرگ هم داشته باشد، بعید است که بتواند خود را به هندوستان برساند.
از حیرت نگاهش کردم، نه از خشم!
🌿🌿🌿
این داستان ناظر بر این مسئله است که در جهان همه چیز در بند حکم قضاست و انسان در هر مرتبه ای که باشد، از حقیقت و راز امور و اسرار پنهانی خبر ندارد و تدبیر و چاره جویی در این کار راه به جایی نمی برد و نمی توان از حکم قضا گریخت و هیچ راهی جز تسلیم و قبول قضا در برابر انسان باقی نمی ماند و گریز از حکم قضا بیهوده است!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#داستانآموزنده
دوستی نقل میکرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیتالله حقشناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند!
و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو خوندن؛
.
بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟!
ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...
مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمیکردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم میفرمودن: آقای حقشناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن...
امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد...
آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد.
خود دانید!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣قبل از خواب همه را ببخش ،ببخش و بگذر ،نه اینکه دیگران لایق بخشیده شدن هستن ،روح تو لایق آرامش است.
شبتون پر از آرامش 🍃🍃🍃🍃
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
مرحوم سید سجاد حسینی حکایتی را به این شرح نقل میکند:
.
در سال ۱۳۸۰ از قم به تهران می رفتم پیر مردی
کنارم نشسته بود.
دقایقی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که باب سخن باز شد و به مناسبتی نام آیت الله العظمی بروجردی برده شد.
.
پیر مرد با یک حس و حال خاصی رو به من کرد و گفت می خواهم حکایتی را نقل کنم
گفتم بفرمائید...
.
گفت:
" شبی بعد از نماز مغرب و عشا مثل همیشه بعد از این که همه رفتند خادم منزل آقای بروجردی درب ها را می بندد.
آقای بروجردی با چند نفر از بزرگان مشغول گفتگو بودند که صدای عطسه ای از اتاق های مجاور به گوش جمع می رسد.
خادم و یکی دو نفر دیگر، فورا رد صدا را دنبال می کنند.
ناگهان، جوانی را می بینند که خود را در گوشه یکی از اتاق ها پنهان کرده بود...
او را نزد آقای بروجردی می آورند آقای بروجردی از او می پرسد: راستش را بگو، در خانه من چه می کنی؟
جوان با ترس و لرز می گوید: اگر راستش را بگویم در امان خواهم بود؟
آقا می فرمایند بله، کسی تو را اذیت نخواهد کرد. بگو این جا چه می کنی؟
جوان گفت: آقا من از تهران آمده ام، دیروز از زندان آزاد شده و اهل بروجردم. شغل من دزدی است. از دیروز هرچه فکر کردم که این شب عیدی با دست خالی چگونه پیش زن و بچه بروم فکرم به جایی نرسید الا این که به قم آمده و از خانه شما دزدی کنم.
این شد که اینجا مخفی شدم تا در فرصت مناسب نقشه ام را عملی سازم که گیر افتادم.
آقای بروجردی نگاهی به جوان کرد و گفت ظاهرا گرسنه ای و چیزی نخوردی؟
جوان گفت بله آقا، امروز هیچی نخوردم!
آقای بروجردی فرمودند شامی تهیه کردند و به سارق جوان دادند.
بعد از این که دزد جوان شامش را خورد آقای بروجردی فرمودند: اگر من کاری برای تو کنم قول می دهی دیگر دزدی نکنی؟
جوان بلا فاصله گفت: بله آقا قول شرف می دهم...
آقا فرمودند امشب را اینجا باش استراحت کن تا فردا...
صبح روز بعد او را با یکی از مباشرینش به بازار می فرستد و دستور می دهد کت و شلواری برای خودش و لباس و سوغات شب عیدی برای زن و بچه اش خریداری کنند.
بعد از خرید نزد آقای بروجردی بر می گردند.
آقا مبلغ ۴۰۰ تومان به او می دهد می فرماید برو پیش زن و بچه ات اما ۱۴ فروردین اینجا باش...
جوان دست آقا را می بوسد و تشکر می کند و با درشکه ای که به دستور ایشان آماده کرده بودند به گاراژ می رود و راهی بروجرد می شود.
۱۴ فروردین طبق وعده حاضر می شود آیت الله بروجردی نامه ای به دست او داده می فرماید نزد فلان کس در بازار تهران برو و این نامه را از طرف من به او بده!
جوان به همان آدرس راهی بازار تهران می شود..
فردی که نامه را تحویل می گیرد از بزرگان بازآر تهران است .
می گوید طبق سفارش آقا شما را به شاگردی می پذیرم این جا بمانید و کار کنید.
بعد از سه ماه، به جوان می گوید شخص بزرگی مثل آیت الله بروجردی شما را پیش من فرستاده است و لذا از ایشان خجالت می کشم که شما فقط شاگرد من باشید بنابراین سه دانگ مغازه را به نام شما می زنم و شما را شریک خودم می کنم...
چند ماه بعد جوان را صدا کرده به او می گوید من مال و اموال زیادی دارم و نیازی به این مغازه ندارم، به احترام آقای بروجردی همه دکان را به نام شما می زنم...
خلاصه، بعدها آن جوان به چنان ثروتی دست پیدا می کند که تا الان به نیابت آقای بروجردی ۴۰ سفر مکه مشرف شده است. ده ها خانه برای فقرا خریده و صدها کار خیر کرده است..."
پیرمرد به من گفت آقا سید حالا دوست داری آن جوان سارق را به شما معرفی کنم؟
گفتم: بله!
در حالیکه اشک چشمان خود را پاک می کرد گفت؛ آن دزد جوان، همین پیرمردی است که الان در کنار شما نشسته است و به لطف خدا و محبت و سخاوت آیت الله العظمی بروجردی به ثروت و عزت فراوانی رسیده است...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
کسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم ....
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد ..
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم👇
﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ».
پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ...
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر
و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش
به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد
و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد.
گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید
و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت:
خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند.
گفت: خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
* در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
*در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
* در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
خـــ♡ــدایـا...
وقتی ڪه شب میرسد
افڪارم از تو و عشقت
آرامش میگیــرد
خوابم از مهرت
اطمینان مییابد
مرا از واسطه هاي
آرامش و شادي
بندگانت قرار بده
شبتون شاد💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚حکایتهای پندآموز
مندیگنخریدم
آورده اند یکی از علما 40 شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند 000تمام روزها روزه بود 000در حال اعتکاف 000از خلق الله بریده بود...!!!صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع
شب 36 ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت 6 بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید،همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروشآوردم به 6 ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟ مسگر پرسید چرا به 6 ریال ؟پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت :این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به 25 ریال میخرم!!! پیر زن گفت:عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شدعالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری ؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم.
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد *من دیگ نخریدم*عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!!
📚مجموعه حکایتهای معنوی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌸🍃🌸🍃
تقوا چیست؟
شاگردی از عابدی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن
عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی چه میکنی؟
شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن!
تقوا همین است؛
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار چیز اگر در هر خانه ای بیاد
برکت از ان خانه میرود؛
الخیانه
خیانت برکت رو از بین میبره
زن به مرد خیانت کنه ...
مرد به زن خیانت کنه ...
کاسب به شاگردش خیانت کنه ...
روابط نامشروع
شراب خواری
سرقت و مال مردم خوردن
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه به یاد داشته باش
انسان های زیادی هستند که آرزویشان است شرایط زندگی و موقعیت تو را داشته باشند …
پس همین لحظه ،
بابت هر چه که هستی ،
خدا را شکر کن 🙏🏼
#شب_بخیر 💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی پروانه ها نمیتونن بال هاشونو ببینن⁉️
و اصلا خبر ندارن که چقدر قشنگن⁉️
تو هم پروانه ای ؛ ی انسان فوق العاده ، فقط خودت نمیبینیش❗️❗️
آیا قدر خودتو میدونی ❓❓
با خودت #تکرار_کن:
😊من آرام هستم
من از الهام سرشارم
من از عشق سرشارم
من با ضمیر برترم یگانه هستم
من از فهم و شعور معنوی سرشارم
من محبوب خداوند هستم😍
روزتون عالی💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
دلسوزی ملک الموت برای دو نفر
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:اولی روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم
📚جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ، صفحه 330
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨﷽✨
‼️آدم بی نماز
✍️روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به همراه عده ای از اصحاب خود از جایی عبور می کردند. ناگهان سگی شروع کرد به پارس کردن.. پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و به پارس سگ گوش داد..
اصحاب نیز توقف ڪردند. آنگاه رو به یاران خود ڪرد و فرمود: آیا فهمیدید که این سگ چه گفت؟ اصحاب گفتند: خیر. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این حیوان گفت: ای پیامبر خدا! من همیشه خدای مهربان را شکر می کنم که بهره من در این جهان خلقت، این شد که سگ شوم! اگر انسان بی نماز بودم چه می کردم
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
ميان مسلمان و كافر فاصله اى جز اين نيست كه نماز واجب را عمداً ترک كند يا آن را سبک شمارد و نخواند!
📚عرفان اسلامی، جلد 5، ص 8
عزیزانی که در خواندن نماز، سهل انگار و کم حوصله هستین؛ نمازخواندن وقت زیادی نمی بره از امروز شروع کنید به نمازخواندن..ببینید چه لذتی داره سجده کردن برای خدایی که بی همتاست..
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر مزار بی خانه ای نوشته بودند:
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.
🍃بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند:
پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.
🍃روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.
🍃بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود:
قیامتی هست، تلافی می کنم.
🍃بر گور جوانی چنین خواندم:
یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد.
🍃بر قبر کودکی نوشته بودند:
خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.
🍃بر مزار مادری نگاشته بودند:
تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.
🍃بر قبر دیوانه ای نوشته بودند:
هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.
🍃بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!
🍃دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
پشت تمام آرزوهای
تو "خدا ايستاده"
است کافيست
به "حکمتش"
"ايمان" داشته باشي
تا قسمتت
سر راهت قرار گیرد
"او را بخوانيد" تا
شما را "اجابت کند"...
شبتون آروم🌙♥️
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
در مقابل تغییراتی که خداوند
در مسیرت قرار میدهد؛
به جای مقاومت تسلیم باش!
بگذار زندگی نه بر خلاف تو،
که همراهت جاری شود...
نگران نباش که، «زندگیام زیر و رو میشود...!»
از کجا میدانی زیر زندگیات ،
بهتر از روی آن نباشد...؟!
سلام. روزتون بخیر، یاران جان ❤️
✨امروزتون پر از شادی و سلامتی و ثروت ....
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
❁﷽❁
🍃مورچه غریب
🔸️روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جـوان بـودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم. دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد! خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اند و من آنها را ندیده بودم. مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این همه مورچه باشم
🔹️و فرمود : از این ماجرا خاطره ای از پدرم یادم آمد که روزهای قبل متجاوز از نـود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اُشتر داشتیم. در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد، متوجه شد تعداد زیادی مورچه داخـل سـفره غذا هستند. جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم! مادرم پرسید: چرا؟ پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور کردیم و گناه دارند. هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و پدرم مورچه ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت: ظلم به هر موجودی ناپسند است. هر چند مورچه باشد.
📙بهترین کاسب قرن ، ص ۱۸۰
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 نتیجه احتکار و گران فروشی :
#خاطرات_واقعی
🔷توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
🔶به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته.
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
🔷دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
🔶عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
🔶شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر...
🔶بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
🔷دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
📚"دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شش برکت عظیم سجده کردن طولانی در کلام امیرالمومنین علی (ع)🌷
❤️به خدا نزدیک تر می شوی
سجده ی با توجه و با حضور قلب، انسان را به خدا نزدیک تر خواهد کرد، و هرچه این زمان طولانی تر باشد، قرب و نزدیکی بیشتری حاصل خواهد شد؛ زیرا انسان هرچه به خاک نزدیک شود به خدا نزدیکتر می شود.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
نزدیکترین حالت بنده به خدا وقتی است که در حال سجده باشد و گریه کند.
❤️کمر شیطان را می شکنی
❤️گناهانت پاک می شود
❤️دعایت مستجاب می شود
❤️بهشتی می شوی
❤️با پیامبر محشور می شوی
📙سوره نحل، آیه۴۹
بحار، ج۸۲، ص۱۳۹
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوبست
قبل از خواب
زمـزمه کنیــم:
خدایــا
آخر و عاقبت کارهای
ما را ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان
پراز خیروبرکت
#شب_بخیر💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#حس_خوب_آرامش
یک روز خوب اتفاق نمیافتد، ساخته میشود...
به تمام تلخی ها و سختی ها لبخند میزنم
می دانی چرا ؟؟؟
چون من "خدا " را دارم
او هر لحظه یاریگر من است و دستانم را رها نمیکند...
باوجود خدای خوبم نگرانی معنایی ندارد...
دستهایت را بگشا، دلت را به صبح پیوند بـزن...
امروز روز دیگریست؛ روزی که نگاه خدا در آن نقش بسته...
خدایا سپاسگزارم 🙏
روزتون عالی💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
شیخ رجبعلـی خــیاطــ میگفتــ :
"من همیشه که نماز می خواندم ،
نماز امــام زمــان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)،
نماز جــعفر طــیار و ...
حاجتــی را از خــدا می خواستم ...
یک بار گفتم هیچ حاجتــی نخواهم
و برای خود خــدا نمازی بخوانم "
"تو بندگــی چو گدایان به شرطــ مزد نکن
که خــواجه خود روش بنده پروری دانــد"
شیخ رجبعلی همان شبــ خوابــ دید .
در خوابــ به او گفتند :
" چـــرا دیــر آمـــدی ؟ "
یعنـــی تو باید سی سال پیش به
فکـــر این کار می افتادی ،
حالا بعد از یکــ عمر نــماز خواندن به این
فکر افــتادی که نــماز بخوانــی بدون اینکه
مزد و حاجتــ از ما بخواهــی !!!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
✰ سنــــگــــ ریــــزه ✰
✍ شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مكروهی
در ذهنم گذشت.
سریع استغفار كردم و به راهم ادامه
دادم.!
قدری جلوتر شترهایی قطار وار
از كنارم میگذشتند...
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت
كه اگر خود را كنار نمیكشیدم،
خطرناك بود
به مسجد رفتم و فكر میكردم
همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه
آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطاییانجامندادم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد،
حتی یک تفکر منفی میتواند
تاثیری منفی ایجاد کند...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi