eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
18هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حکمت خداوند حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند ! خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود 📚ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض شوري : ۲۷ ‎‌‌‌‎ ‌‌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
[وَوَصَّیْنَاالإنْسَانَ‌بِوَالِدَیْهِ‌إِحْسَانًا] +ماانسان‌رابہ‌احسان‌بہ‌پدرومادر سفارش‌کردیم" ᳝‌‌‌🍀 ⃟ٖٜٖٜٖٜ☁️↝ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ (یونس۱۰۷) و اگر خداوند اراده‌ی خیر درباره تو داشته باشد هیچ‌کس قادر نیست مانع فضل او گردد. ᳝‌‌‌🍀 ⃟ٖٜٖٜٖٜ☁️↝ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
ارزش روزها را نادیده نگیر روزهای خوب خوشبختی می‌بخشند روزهای بد تجربه می‌سازند روزهای پراشتباه درس می‌دهند وبهترین روزهاخاطره می‌شوند… خداوندا ، برای تمام داشته‌هایمان ، قبل از هر ناامیدی و نداشتنی شکرت روز بخیر عزیزان🧡 ᳝‎‌‌‌‍‌‍᳝᳝᳝᳝᳝‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‍᳝᳝᳝᳝᳝‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᳝‎‌‌‌‍‌‍᳝᳝᳝᳝᳝‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‍᳝᳝᳝᳝᳝‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‍‌‍᳝╭✹••••••••••••••••••🌸 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین انها مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. انها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور انها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از ان به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. ✅انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
مردی نزد امام صادق‌ (ع) عرض‌ كرد: ما همسايگاني‌ داريم‌ كه‌ زنان‌ و كنيزان‌ آنها آوازه‌ خوانی می‌کنند و هنگامی که به مستراح‌ خانه‌ خود ميروم‌ صدای آنها را می‌شنوم و چه‌ بسا براي‌ آنكه‌ ساز و آواز آنها را گوش‌ كنم‌، ميخواهم‌ زيادتر از مقدار معمول‌ در مستراح‌ بنشينم‌. امام صادق‌ (ع )گفتند: اين‌ كار را مكن‌! آن‌ مرد گفت: سوگند به‌ خدا كه‌ به نیت گوش کردن آنجا نمی‌روم و فقط‌ آواز‌ به‌ گوشم می‌رسد‌. حضرت‌ گفتند: آيا نشنيده‌اي خداوند‌ ميگويد: بدرستيكه‌ حقّاً از گوش‌ و چشم‌ و دل‌، از آنچه‌ پيروي‌ نموده‌اند سؤال‌ می‌شود! مرد گفت‌: آري‌ ولي‌ توجه نکرده بودم؛ إن‌ شاءالله‌ ديگر هرگز دوباره‌ بجا نمي‌آورم و از خداوند طلب‌ مغفرت‌ و آمرزيدگي‌ دارم‌. حضرت‌ گفتند: برخيز و غسل‌ توبه‌ بجاي‌ آور! و مقداري‌‌ نماز بخوان‌! چون‌ تو گناه بزرگی انجام میدادی و چقدر حالت‌ بَد و قبيح‌ بود اگر تو بر همان‌ حالت‌ مي‌مردي‌! حمد خداي‌ را بجاي‌ آور و از هر امري‌ كه‌ خداوند ناپسند دارد تقاضاي‌ توبه‌ كن‌. 📚تفسير الميزان‌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
وخـدایی‌کہ‌تسـکین‌دهند‌هٔ‌دࢪدهـاوآࢪامـش دهندهٔ‌قلب‌هاست♥️🌱 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایتان... شبـــی آرام،،، خوابـــی شیرین،،، و رویاهایی زیبا و دست یافتـنــی... آرزو میکنم 🌙 ✨🌹🌹🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🫀یا جبارُ یا قهار ☘ سلام صبح بخیر❤️ خدایا ! خودت گفتی،بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را... پس قلب مرا به نور خودت روشن و گرم کن. زنگار يأس و نا اميدی را از دلم بزدای. خالقا هيچ دانا و توانایی جز تو برای ياری ندارم و ندانم ، پس دستم بگير و خود گره از كارم بگشای... آمین🙏🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راز ثروت و موفقیت مرد جوان از زبان حجت‌الاسلام والمسلمین مؤمنی؛ این ۴ راز رو از دست ندید اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌷چند توصیه آیت الله بهجت ره🌷 🌿 برای دوری از ریا، لاحول و لاقوه الا بالله زیاد بگویید 🌷 برای درمان عصبانیت،زیاد صلوات بفرستید 🦋 برای تمرکز فکر،زیاد لااله الا الله بگویید 🌺 برای رفع اختلاف زوجین،صدقه متعدد به افراد متعدد بدهید 🌷برای دفع شر و بلا بخوانید:اللهم صل علی محمد و آله و امسک عنا السوء ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
جرجیس و پادشاه کافر🔱 در روایت آمده است که در زمان جرجیس ع (نام پیغمبری است از بنی اسرائیل که به انواع عقوبت او را می کشتند باز زنده می شد و امت خود را دعوت می کرد.) امیری بود کافر و قوم وی بسیار فساد کردندی. خداوند تعالی به سبب ایشان باران از آسمان باز گرفت و خلقی بسیار از قوم وی هلاک شدند و هیچ باران نیامد. آن امیر کافر برخاست و سپاهی آماده کرد تا به درِ خانة جرجیس (ع) برود. او را خبر کردند که این کافر بر تو سپاه آورده است. گفت: بنگرید تا چه خواهد؟ گفت: بیرون آی و پیغام من به خدای خویش برسان و بگوی از آسمان باران بازگرفتی تا خلقی بسیار هلاک شدند، یا باران فرستی یا اگر نفرستی ترا بیازارم. جرجیس (ع) به خانه بازآمد و دو رکعت نماز کرد و سر به سجده نهاد. جبرئیل(ع) بیامد که مراد چیست؟ گفت: یا جبرئیل! خداوند عزوجل داناتر که این کافر چه می گوید. جبرئیل برفت و بازآمد و گفت: یا جرجیس؛ بگوی که تو عاجزی و ضعیف و من قادرم و قوی. مرا چگونه توانی آزردن؟ جرجیس پیغام بگزارد. آن کافر گفت: راست می گوید؛ من عاجزم و ضعیف. دست من به آزار او نرسد. ولیکن دوستان او را بیازارم یکی را به زیر تازیانه درآرم و یکی را به زیر شمشیر و یکی را به آب اندازم و یکی را به آتش ـ تا از هر جائی ناله ئی از دوستان او برآید، چون دوستان او را آزردم او را آزرده باشم. خداوند تعالی جبرئیل را بفرستاد که یا جرجیس آن بنده مرا بگوی که بازگرد تا باران بفرستم. آن امیر بازگشت سه شبان روز پیوسته باران درگرفت و روز چهارم آفتاب کرد و گیاه برست و چنان شد که مرد اندران میان برفتی. چون یک هفته برآمد امیر آن نیکوئی بدید باز سپاه تعبیه کرد و آمد به نزدیک جرجیس (ع). جرجیس بیرون آمد و گفت: باران آمد، اکنون چه می خواهی؟ گفت: ای پیغامبر خدای به جنگ نیامده ام چه به صلح آمده ام، کسی که از جهت دوستان خویش چندین نیکوئی کند با او صلح کنم تا از جمله دوستان او باشم. 📜بستان العارفین، ص 93 ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
در نقل های تاریخی هست که امام علی (علیه السلام)، کسی را می خواست به عنوان فرماندار به شهری اعزام کند. به او فرمود فردا بعد از نماز نزد من بیا. آن شخص نقل می کند که فردا بعدازظهر، به همان جایی رفتم که امام فرموده بود. دیدم در مقابل امام، یک کاسه خالی و یک کوزه آب هست. مقداری که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته را بیاور. دیدم بسته سر به مُهری را آوردند. این کیسه، مهر و موم شده بود تا کسی نتواند آن را باز کند. با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و می خواهد گوهر گران بهایی را به من نشان بدهد یا امانتی را به من بسپارد. حضرت مهر را شکست و در کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، شِویق (غذایی بود که از آرد سبوس دار گندم و جو تهیه می شد) وجود دارد. بعد حضرت یک مشت از آنها را آورد، داخل کیسه ریخت، مقداری هم آب از کوزه روی آن ریخت و به هم زد و به عنوان ناهار خورد. مقداری را هم به من داد و گفت بخور. من حیرت زده شدم. عرض کردم یا امیرالمؤمنین، شما این را می خورید؟! عراق با این همه نعمت در اختیار شماست؟! شما چرا این طور درِ کیسه را می بندید؟ حضرت فرمود سوگند به خدا، من که در این کیسه را مُهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم بیاید از این سویق کسی بخورد. من به قدر حاجت شخصی خودم، از این غذا تهیه می کنم. می ترسم کسی این کیسه را باز کند و چیزی داخل کیسه بریزد و من خوش ندارم که در شکم خود، غدایی وارد کنم که طیب و پاکیزه نباشد. می خواهم غذایی پاکیزه بخورم، غذایی که از مال خودم است و مال کسی در آن نیست. مبادا چیزی را که حلال بودن آن را نمی دانی تناول کنی و تناول فقط خوردن نیست. او را در اختیار نگیر، مگر یقین کنی که حلال است. 📚1. از علی آموز اخلاص عمل، 2. بحارالانوار، اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای خوبم... در این شب زیبا دلم میخواد برای همه بنده هات دعا کنم دعایی از اعماق وجودم... خدایا شاد کن دلی را که گرفته و تنگ است... بی نیاز کن کسی را که بدرگاهت نیازمند است امیدوار کن کسی که نا امید است..! و بگیر دستانی که اکنون به سوی تو بلند است.. التماس دعا شبتون در پناه خــدا✨ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
بنام خدای رئوف و غفور، حمید و لطیف و مجید و صبور… بنام خداوند وجد و سرور، پدیدآور عشق واحساس وشور خدای مهربان! امروز تمنایمان از تو اینست که ما را واسطه خوب شدن حال دیگران قرار دهی 🍃🍃💪🍃🍃 "Today be thankful and think how rich you are. Your family is priceless. Your health is wealth. Your time is gold." "امروز شکرگزار باشید و فکر کنید چقدر ثروتمند هستید. خانواده شما قیمتی ترین چیزی است که دارید. سلامتی و زمانتان، ثروت شما هستند. ᳝‌‌‌🍀 ⃟ٖٜٖٜٖٜ☁️↝ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✍درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . . ‌ ‌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
نعلبندی در زندگی می‌‌کرد. بیست و پنج مرتبه در آن زمان رفت به ؛ سفر بیست و پنجم در راه با شخصی از راه شد. رفیق بین راه شد؛ نعلبند متحیر ماند چه کند؟! بگذارمش؟ چگونه جواب را بدهم؟ ببرمش؟ چگونه با این حال برسانمش. کرد من و همه‌ی اموالی که با من است مال تو، جنازه‌ی مرا به کربلا برسان. یزدی جان داد، نعلبند او را به مرکب بست، افتاد بر ، دوباره به مرکب بست، افتاد به زمین، مرتبه سوم افتاد به زمین، جاری شد. رو به قبر سیدالشهدا کرد، گفت: با زائرت چه کنم؟ اگر را بگذارم جواب تو را چه بدهم؟ اگر بخواهم بیاورم قدرت ندارم. در این گیر و دار یک مرتبه دید چهار نفر پیدا شدند سواره؛ یکی از اینها از مرکب پیاده شد، نیزه را به گودال خشک زد، یک مرتبه زلال جوشید، خود اینها جنازه‌ی این یزدی را دادند، کردند، بعد بزرگ آن چهار نفر، جلو ایستاد، بر جنازه خواند، بعد هم که نماز تمام شد، رو کرد به این نعلبند فرمود: جنازه را ببر، در کربلا کن. جنازه را اینبار بست، تا چشم باز کرد، دید رسیده به کربلا، بعد از بیست روز رسید. بعد این قضیه را برای مردم نقل کرد؛ مردم به او خرده گرفتند که این حر‌ف‌ها را چرا می‌‌زنی؟ لب فرو بست. شبی با اهل و عیالش در نشسته بود، صدای در بلند شد؛ آمد در را باز کرد، دید مردی ایستاده، گفت: تو را می‌خواهد. همراه او رفت؛ دید قبله‌ی عالم امکان در عرشه منبری است، جمعی که پای نشستند قابل احصاء نیست. صدا زد از بالای منبر: جعفر، بیا! وقتی رفت، فرمود: چرا بستی؟ به مردم بگو و منتشر کن تا بدانند به زائر قبر جدّمان، علیهماالسلام، چه نظری داریم. ‌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi