🌹داستان آموزنده🌹.
در یکى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا علیه السلام در منزل آن حضرت گرد یکدیگر جمع شده بودند و یونس بن عبدالرّحمن نیز که از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصیّت هاى ارزنده بود، در جمع ایشان حضور داشت .
هنگامى که آنان مشغول صحبت و مذاکره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
امام علیه السلام ، به یونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هیچ گونه عکس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن که به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر علیه یونس ، به سخن چینى و ناسزاگوئى آغاز کردند.
و در این بین حضرت رضا علیه السلام سر مبارک خود را پائین انداخته بود و هیچ سخنى نمى فرمود؛ و نیز عکس العملى ننمود تا آن که بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.
بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا یونس از اتاق بیرون آید.
یونس با حالتى غمگین و چشمى گریان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! من فدایت گردم ، با چنین افرادى من معاشرت دارم ، در حالى که نمى دانستم درباره من چنین خواهند گفت ؛ و چنین نسبت هائى را به من مى دهند.
امام رضا علیه السلام با ملاطفت ، یونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
اى یونس ! غمگین مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگویند، این گونه مسائل و صحبت ها اهمیّتى ندارد، زمانى که امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هیچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد.
اى یونس ! سعى کن ، همیشه با مردم به مقدار کمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بیان نمائى .
و از طرح و بیان آن مطالب و مسائلى که نمى فهمند و درک نمى کنند، خوددارى کن .
اى یونس ! هنگامى که تو دُرّ گرانبهائى را در دست خویش دارى و مردم بگویند که سنگ یا کلوخى در دست تو است ؛ و یا آن که سنگى در دست تو باشد و مردم بگویند که درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنین گفتارى چه تاءثیرى در اعتقادات و افکار تو خواهد داشت؟
و آیا از چنین افکار و گفتار مردم ، سود و یا زیانى بر تو وارد مى شود؟!
یونس با فرمایشات حضرت آرامش یافت و اظهار داشت : خیر، سخنان ایشان هیچ اهمیّتى برایم ندارد.
امام رضا علیه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:
اى یونس ، بنابر این چنانچه راه صحیح را شناخته ، همچنین حقیقت را درک کرده باشى و نیز امامت از تو راضى باشد، نباید افکار و گفتار مردم در روحیّه ، اعتقادات و افکار تو کمترین تاثیرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگویند.
(بحار: ج 2،ص65ح5، به نقل از کتاب رجال کشّى).
🌹
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
خدا کند که کسی بیهوا زمین نخورد
به ضرب پا وسط شعلهها زمین نخورد
هزار مرد بیفتد به پیش چشم همه...
ولی زنی وسط کوچهها زمین نخورد
در ازدحام هجوم ستم ، در خانه
خدا کند که زنی پا به ما زمین نخورد...
به آن عبا که علی روی همسرش انداخت
زنی مقابل نامردها زمین نخورد
به اشک چشم حسینش خدا کند دیگر
که مادری جلوی بچهها زمین نخورد
زدند فاطمه را هر چه ، باز هم میگفت
که من زمین بخورم ، مرتضی زمین نخورد
پس از مدینه و این مادر و زمین خوردن
خدا کند پسرش کربلا زمین نخورد
خدا کند که کسی نیزه بیهوا نزند
خدا کند که دگر بیهوا زمین نخورد
خدا کند که دگر پیش خواهری مضطر
سر برادری از نیزهها زمین نخورد
سر بریده به نیزه خدا خدا میکرد
رقیهام ز روی ناقهها زمین نخورد
رباب هم به روی ناقهها دعا میکرد
علی اصغرم از نیزهها زمین نخورد
*عبدالحسین میرزایی
#حضرت_مادر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#عفیفه😍🍃
#داستان~انار~♥️🍭
روزے حضرت زهرا علیها السلام بیمار و بسترے شد. علے علیه السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل دارے تا برایت فراهم ڪنم؟ گفت: من از شما چیزے نمے خواهم. حضرت علے علیه السلام اصرار ڪرد.
.
فاطمه علیها السلام گفت: اے پسر عمو! پدرم به من سفارش ڪرده ڪه هرگز چیزے از شوهرت در خواست نڪن، مبادا تهیه آن برایش مشڪل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علے علیه السلام فرمود: اے فاطمه! به حق من، هر چه میل دارے بگو تا برایت آماده ڪنم.
.
فاطمه علیها السلام گفت: اڪنون ڪه من را سوگند دادے مے گویم. اگر انارے برایم فراهم ڪنے خوب است. حضرت علے علیه السلام برخاست و براے فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت.
.
در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در ڪجا پیدا مے شود؟ آنها گفتند: یا علے! فصل انار گذشته، ولے چند روز قبل شمعون یهودے چند انار از طائف آورده بود.
.
حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتے ڪه چشمش به علے علیه السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علے علیه السلام ماجرا را گفت و افزود ڪه براے خریدارے انار آمده ام.
.
شمعون گفت: چیزے از انارها باقے نمانده است همه را فروخته ام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را مے شنید، به شوهرش گفت: من یک انار براے خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان ڪردم.
.
آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علے علیه السلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت این انار را براے خود ذخیره ڪرده بود تا روزے از آن نفع بیشترے ببرد.
.
نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صداے ناله درمانده اے را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردے غریب و بیمار و نابینایے در خرابه اے بدون سرپرست و غذا روے زمین خوابیده است...
.
حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو ڪیستے؟ از ڪدام قبیله اے؟ چند روز است ڪه در اینجا افتاده اے؟ گفت: اے جوان صالح! من از اهالے مدائن (ایران) مے باشم، در آنجا قرض زیادے داشتم.
.
ناگزیر سوار بر ڪشتے شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان مے رسانم شاید آن حضرت ڪمڪے به من ڪند و قرضهایم را ادا نماید - جوان نمے دانست ڪه سرش بر دامن علے علیه السلام است - امام فرمود: من یک انار براے بیمار عزیزم مے برم، ولے تو را محروم نمے ڪنم و نصفش را به تو مے دهم.
.
حضرت انار را دو نصف ڪرده و نصف آن را ڪم ڪم در دهان آن جوان مے گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایے نصف دیگرش را نیز به من بخورانے، چه بسا حال من خوب شود!
.
علے علیه السلام نیم دیگر انار را نیز ڪم ڪم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظے با آن جوان بیمار به سوے خانه حرڪت ڪرد. در حالے ڪه از شدت حیا غرق در فڪر بود به در خانه رسید.
.
ولے حیا ڪرد وارد خانه شود. از شڪاف در به درون خانه نگاهے ڪرد تا ببیند فاطمه علیها السلام خواب است یا بیدار. مشاهده ڪرد فاطمه علیها السلام تڪیه ڪرده و طبقے از انار پیش روے اوست و میل مے فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد!
.
متوجه شد ڪه این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه ڪسے براے شما آورده است؟ فاطمه علیها السلام گفت: اے پسر عمو! وقتے ڪه از پیش من رفتے، چندان طولے نڪشید ڪه نشانه سلامتے را در خود یافتم.
.
ناگاه صداے در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردے را دید ڪه طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علے علیه السلام براے فاطمه فرستاده است
.
ریاحین الشریعة، ج 1، ص142
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·
.
#سخنی_درست♥️
.
سلیمگوید،گفتم: ایسلمان!..
آیا حملهکنندگان،بهخانهیفاطمه..
بدوناجازهداخلشــدند؟!
.
گفت : آری! بهعزتخداسوگندکهبر
زهرایاطهر ، سرپوشوچادرینبود!
وقتیاورا دیدنـد، ′′بشدت′′ اورا در
میانِ در و دیوار فشردند کهبهجانم
قسم،نزدیکبود کهبا حسرتاز دنیا
برود . .𖤐⃟🍁؛💭°•
منبع : فاطمهالزهـرا منالمهد الی
اللحد،ص۱۰۳،اخلاقحضرتفاطمه
ص۱۹؛تاجلنگرودی..↑°•
.
چرا دولتابوبکر از همهمالیات ؛
میگرفت،الّا قُنفذ ؟!
.
چنینسوالـیرا از امیرالمومنینعلی
علیهالسلامپرسیدنـد ، حضرتبـه..
اطرافخودنگاهکردند؛قطراتاشک ؛
از چشمانشانسرازیر شد و فرمود :
برایاینکهاز ضربتیکهقنفذ با تازیانه
بهفاطمهزده بود،تشکر نماید°•💔•
فاطمهسلاماللهعلیها وقتیشهیدشد
اثر آنتازیانه،مثل بازوبنـد در بازویش
مانـده بود!! 𖤐⃟🥀🐚°•
.
منبع : رنجها و فریادهایفاطمه ،
ص ۱۵۷ . .↑°•
.
#کپیصلواتینذرفرج💕
#نشر_حداکثری+/🔗/
.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🖤 درسهای فاطمیه
◾️فاطمه به ما آموخت در زمانی که جماعت فراموشکار حتی جوابِ سلامِ علی را هم نمیدادند، چطور دل به آتش زد و بیپروا دست از دامانِ امام زمانش در میان کوچه نکشید و در سکوت مَنفَعتطلبانهی خواص و ترس عوام، در حمایت از امام زمانش برخاست
◽️حال آیا آموخته ای که حتی به تنهایی هم که شده باید از امام زمان دفاع کرد؟؟؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا
✨امشب آرامشی
🌸از جنس سکوت برکه ها
✨به سبـزی جنگلها
🌸 با عطر بهشتت
✨خواهانم که
🌸آن را به تمـام دوستان
✨و عـزیـزانم عطا کنی
شبتون سرشاراز آرامش🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
مبادا چند ساعت ديرتر
به زندگی كردن فكر كنيد
بايد تاخت، بايد زد به سيم آخر
بايد دل به دريا زد...
بايد كرد آن كاری را كه بايد
بايد خواست تا بشود...
هيچ چيز در اين زندگی
آنقدر سخت نيست كه هيچ وقت حل نشود...
هيچ چيز آنقدر تلخ نيست كه رَد نشود
هيچ چيز آنقدر بد نيست كه خوب نشود.
╭✹••••••••••••••••••🌸
You were born to achieve, to release your inner power, to fulfill your uniqueness.
شما برای دستیابی به دنیا آمده اید، قدرت درونی خود را آزاد کنید، حس منحصر به فرد خود را به انجام برسانید.
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✅پدرانی که پیامبر (ص) از آنها بیزار است:
🔸یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ (تحریم-6/)
ای کسانی که ایمان آورده اید ، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند نگه دارید)
🔸این نگهداشت و محافظت از خانواده وظیفه پدر است که بر خانواده ولایت و در قبال آن مسئولیت و درصورت بی مبالاتی مؤاخذه و عقوبت دارد، و زیانکار و ورشکسته آشکار در روز قیامت پدری است که باید برای خاطر اولاد به جهنم برود.
🔸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سؤال شد یا رسول الله: آیا از پدران مشرکِ آنان؟ فرمودند:
خیر، از دست پدران مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند، بیاموزند، آنان را منع می کنند. و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند. من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند.
📜
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🍃پیامبراکرم(ص) فرمود:
🔸 هرگاه خداوند نسبت به بنده ای اراده خیر کند او را پیش از مرگ پاک و پاکیزه می کند.
🔸 گفته شد چگونه بنده را پاک می کند⁉️ فرمود: عمل صالحی به او الهام می کند که او بر آن مداومت کند تا زمانی که از دنیا برود.
🔸ريشه هر خيرى در دنيا و آخرت يك چيز است و آن ترس از خداوند متعال است.
🍃امام علی علیه السلام فرمودند اگر میخواهی عاقبت بخیر شوی ۴ کار زیر را همیشه انجام بده(نهج البلاغه)
1⃣خشم خود را فرو بر
2⃣به هنگام قدرت، گذشت کن
3⃣در هنگام عصبانیت، بردبار باش
4⃣در وقت توانایی بر انتقام، ببخش.
📜
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨ اتفاقی عجیبــــــ
زیر حرم حضرت عباس(ع) ✨
✿ آبی که ۱۴ قرن پیش از فرزندان پیامبر اسلام سلب کردند امروز در حرم قمر بنی هاشم، به طرز معجره آسايی نابينا را بينا میكند، بيمار سرطانی را شفا میدهد و از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده میشود نه كم و نه زياد میشود.
〽️ شيخ عباس ۷۴ ساله، كه ۳۶ سال خادم حرم حضرت عباس عليه السلام است، در مورد جريان آب دور قبر علمدار كربلا گفت:
قبلا دو چشمه در سرداب مطهر وجود داشت كه از ۴۰۰ سال قبل كه آب لوله كشی نبود اين آب مرتب میجوشيده و از يك طرف وارد و از طرف ديگر خارج ميشد كه مزه و طعم آن آب از بهترين آب معدنی امروز هم بهتر بود و آن سرداب پله داشت.
↫ مردم میآمدند و از آن آب به عنوان تبرك استفاده میكردند و آب در تابستان خنك و در زمستان گرم بود.
【 از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميیشود
نه كم و نه زياد میشود. 】
◇ وی ادامه داد: شما به خوبی میدانيد اگر آب به مدت ۱۰ روز در يك جا بماند گنديده میشود، اما اين آب با وجود اينكه درب ورودی آن بسته شده مانند گلاب ميماند و در اطراف قبر مطهر حضرت قمربنی هاشم حلقه زده و همچنان بسيار تازه و معطر مانده است.
❗️ اين آب به ارتفاع يك متر بالاتر از قبر قرار دارد، اما هرگز وارد مرقد مطهر نشده و من اينها را به چشم خود ديده ام و بارها شاهد بوده ام چقدر افراد كور وارد حرم شده و چند قطره از اين آب در چشمان آنها ريخته شده و بينا شده اند و يا افرادی داراي امراض پوستی و سرطانی با استفاده از اين آب شفا پيدا كرده اند. مگر آب دريای رحمت آقا تمام میشود.
❗️ هم اكنون در بخش درب صاحب الزمان مرقد مطهر ابوالفضل پنجره كوچكی قرار دارد كه وصل به سرداب حرم است و اگر نگاه كنيد از آن مرتب بوی گلاب میآيد و اين همان آبی است كه متأسفانه خادمان كنونی در ورودي آن را و راه رسيدگی به سرداب را به روی زوار بسته اند.
📜
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌼 دختران مومن سه ویژگی دارند:
متکبر،بخیل و ترسو هستند!
ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
🍀ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
🍀ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
🍀 ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
📚 خصال، ج ۱، ص ۳۱۷
📜
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خدا در روز سه بار صدامون میزنه؟
منظور از نماز
الا و لابد تو مسجد خوندن نیست!
هرجا دیدی اذون زدن
اضطراب بگیرتت ..
انگار چیزی گم کردی بشین نمازتو بخون خو
رفقا این نماز اول وقت
یه گره هایی باز میکنه هاا ..
یه گرهایی باز میکنه
که به این جمله میرسی
که خدا یه دعای مستجاب تو نمازت قرار داده ..
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️
آفتی که رزق و روزی رو میسوزونه
🎙#استاد_شجاعی
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔘 داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚جمعه، شنبه، يکشنبه
روزى، روزگارى سه تا برادر بودند به اسم جمعه، شنبه و يکشنبه که هر سه دزدهاى تَر و فرزى بودند و هيچوقت دُم به تله نمىدادند.
يک روز، جمعه گوسفندى دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان کرد به طاق ايوان و به زنش گفت: ”اگر من خانه نبودم و شنبه و يکشنبه آمد اينجا و آب خواست، آب را تو کاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند، سرشان را بالا مىگيرند و لاشهٔ گوسفند را مىبيند“.
زن گفت: ”به روى چشم!“
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون که سر و کلهٔ شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت.
زن گفت: ”پيش پات رفت بيرون“.
شنبه گفت: ”يک کم آب بده بخورم“.
زن گفت: ”صبر کن کاسه بيارم“.
شنبه گفت: ”به خودت زحمت نده!“
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد، دست برد کوزه را از گوشهٔ ايوان ورداشت سر کشيد و گفت: ”دستت درد نکند! ديگر زحمت را کم مىکنم“.
و از خانه بيرون زد.
تنگِ غروب، جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد: ”چه خبر؟“
زن جواب داد: ”اَمن و امان! فقط شنبه يک نوک پا آمد اينجا آب خورد و رفت“.
جمعه گفت: ”با کاسه آب خورد يا با کوزه؟“
زن گفت: ”تا خواستم کاسه بيارم، کوزه را ورداشت سر کشيد و خداحافظى کرد و رفت“.
جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت ”ای داد بی داد که گوشت از دست رفت“.
زن گفت: ”بد به دلت راه نده“.
جمعه گفت: ”مگر نمىگوئى با کوزه آب خورد؟“
زن گفت: ”چرا!“
جمعه گفت: ”خدا مىداند که گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روزِ روشن نَبَرد، شب تاريک مىبرد“. بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند، چه نکنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب که مىخواهند بخوابند، گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.
نصفههاى شب، شنبه رفت خانهٔ جمعه و وقتى ديد لاشهٔ گوشت سر جاش نيست، تا تَه ماجرا را خواند و بىسر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين که خُروپُفشان رفت هوا دست برد زير لحاف، لاشهٔ گوسفند را يک کم غلتاند طرف برادرش، يک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد، لاشه را آهسته از بينشان درآورد و با خود برد.
کمى بعد، جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبرى نيست و مثل برق و باد، بام به بام خودش را رساند به خانهٔ شنبه و رفت پشتِ درِ حياط ايستاد.
شنبه به خانه که رسيد، آهسته زد به در. جمعه در را باز کرد و شنبه به خيال اينکه زنش در را باز کرده، در تاريکى شب گوشت را داد بهدست جمعه، جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشکى زد بيرون و برگشت به خانهٔ خودش.
کلهٔ سحر، شنبه زنش را بيدار کرد و گفت: ”پاشو يک آبگوشتِ پُر گوشت بار بگذار براى نهار“.
زن گفت: ”با کدام گوشت؟“
شنبه گفت: ”با همان گوشتى که ديشب آوردم خانه تحويلت دادم“.
زن گفت: ”خواب ديدى خير باشد!“
شنبه از همين يکى دو کلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبى زد تو سر خودش و گفت: ”اى دادِ بىداد که گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمىبينيم“.
بعد، پا شد رفت سر وقت يکشنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانهٔ جمعه که هم نهار چرب و نرمى بخورند و هم با او صحبت کنند و قرار و مدارى بگذارند.
نهار را که خوردند، شنبه و يکشنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند: ”اى برادر! انصاف به دور است که سور و سات تو اينقدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادرى گفتهاند، برابرى گفتهاند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدى و هر چه گير آورديم تقسيم کنيم“.
جمعه گفت: ”به شرطى که هر چه من گفتم گوش کنيد“.
شنبه و يکشنبه قبول کردند. برادر بودند، دست برادرى هم با هم دادند.
غروب همان روز، جمعه به بهانهٔ ديدن آشنائى که در دربار شاه داشت، رفت به دربار، اينور و آنور سرک کشيد؛ راه خزانهٔ شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفههاى شب با شنبه و يکشنبه يکى يک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار.
شنبه و يکشنبه نزديک خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچههاشان را يکى يکى از جواهر پُر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه.
فرداى آن شب، سه تائى از خانه رفتند بيرون که در کوچه و بازار سر و گوشى آب بدهند و ببينند مردم از دزديِ ديشبشان چه مىگويند. امّا، هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند، ديدند خبرى نيست.
تو نگو وقتى شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه، گفته: ”نگذاريد اين خبر جائى درز کند که تاج و تختمان بر باد مىرود“.
و دستور داده بود زير دريچهاى که دزد از آنجا به خزانه رفته يک خمره پر از قير بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه، يکراست بيفتد تو قير و اسير شود.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زدهاند و آب از آب تکان نخورده، نيمههاى شب، کولبارچههاشان را ورداشتند و باز بهطرف دربار راه افتادند.
اين دفعه نوبت شنبه بود که از دريچه به خزانه برود. جمعه و يکشنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پائين پريد و يکراست افتاد تو خمرهٔ قير و گير افتاد.
شنبه، جمعه را صدا زد و گفت: ”اى برادر! من افتادم تو قير و کارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد“.
جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد کار همهشان تمام است و چارهاى غير از اين نديد که سر شنبه را ببرد و با خود بَبَرد. اين بود که خَم شد، چنگ انداخت موى سر شنبه را گرفت، سرش را بريد و با خود برد.
فردا صبح، جمعه و يکشنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است که دزد زده به خزانهٔ شاه و افتاده به تله؛ امّا سر ندارد و شاه دستور داده دزد بىسر را آويزان کنند به دروازهٔ شهر که هر کس آمد جلوِ جنازه گريهزارى کرد، او را بگيرند و دزد را شناسائى کنند.
جمعه و يکشنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند.
زن شنبه شيون و زارى راه انداخت که: ”من طاقت ندارم تن بىسرِ شوهرم به دروازهٔ شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مىروم جنازهٔ شوهرم را ورمىدارم و مىآورم“.
جمعه گفت: ”اگر اين کار را بکنى سر همهٔمان را به باد مىدهي. تو از خانه پا بيرون نگذار؛ من قول مىدهم که با يکشنبه برم و هر طور که شده جنازهٔ شنبه را از چنگشان در بيارم“.
جمعه و يکشنبه، مطربى هم بلد بودند و الاغى داشتند که هر جا وِلِش مىکردند، يکراست برمىگشت خانه و اگر درِ خانه بسته بود، با سر به در مىزد.
سرِ شب، جمعه و يکشنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.
نزديک دروازهٔ شهر که رسيدند، يکى از نگهبانها جلوشان را گرفت و گفت: ”پياده شويد و براى ما ساز بزنيد“.
جمعه گفت: ”ديگر از نفس افتادهايم و حال ساز زدن نداريم“.
نگهبانها گفتند: ”حالا که به ما رسيد از نفس افتاديد؟ دِ يالله بيائيد پائين و بهانه نياريد که پاک حوصلهمان سر رفته“.
يکشنبه گفت: ”راستش را بخواهيد مىترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم“.
يکى از نگهبانها گفت: ”دهنت را آب بکش! کى جرئت دارد به خرتان نگاهِ چپ بکند. ما داريم از جنازهٔ به اين مهمى نگهبانى مىکنيم، آن وقت شما مىگوئيد دزد بيايد و جلوِ چشم ما خرتان را بدزدد“.
جمعه گفت: ”خلاصه گفته باشم کليد رِزق و روزى ما در اين دنيا همين يک دانه الاغ است“.
و از الاغ پياده شدند؛ نشستند کنار نگهبانها و شروع کردند به ساز زدن و آنقدر زدند که نگهبانها چرتشان برد و کَمکم خُر و پُفشان رفت به هوا.
جمعه و يکشنبه پا شدند، جنازه را از بالاى دروازه آوردند پائين و بستند رو الاغ و الاغ را هى کردند طرف خانه و تند برگشتند دراز کشيدند کنار نگهبانها و خودشان را زدند به خواب.
کلهٔ سحر، يکى از نگهبانها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبرى هست و نه از الاغ و بناى داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.
جمعه و يکشنبه کِش و قوسى به خود دادند و خوابآلود پرسيدند: ”چى شده؟“
نگهبانها گفتند: ”گاومان دوقلو زائيده!“ً
و با عجله شروع کردند به اينور و آنور دويدن و وقتى چيزى پيدا نکردند، برگشتند پيش جمعه و يکشنبه که زار زار گريه مىکردند و به سر و کلهٔ خودشان مىزدند. جمعه مىگفت: ”ديدى چطور نانمان را آجر کردند؟“ و يکشنبه دنبال حرف برادرش را مىگرفت که: ”حالا چه کنيم با هفت هشت تا نانخورِ ريز و درشت؟“
نگهبانها افتاند به اِز و جز که: ”صداش را درنياريد و جرم ما را سنگينتر نکنيد؛ بيائيد پولِ الاغتان را بگيريد و برويد دنبال کارتان“.
جمعه در لابهلاى گريه گفت: ”از کجا الاغى به آن خوبى پيدا کنم؟“
نگهبانها شروع کردند به دلدارى آنها و گفتند: ”پيدا مىکنيد اِنشاءالله. باز حال و روز شما بَدَک نيست. ما را بگو که معلوم نيست پادشاه بهدارمان بزند يا به زندانمان بندازد“.
جمعه گفت: ”حالا که اينطور است قبول کنيم. چون دلمان نمىآيد سرتان برود بالاى دار“.
و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه.
طولى نکشيد که خبر به پادشاه رسيد: ”جنازه را هم دزديدند“.
پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفتوگو که چه کنند، چه نکنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند که تو کوچه و خيابان سکهٔ نقره و طلا بريزند و نگهبانها دورادرو مراقب باشند و هر که دولا شد سکه ورداشت او را بگيرند و دار بزنند و قال قضيه را بکنند“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارااا
🌙در این شب
✨دفتر دل دوستانم را
🌙به تو میسپارم
✨با دستان مهربانت
🌙قلمی بردار
✨خط بزن غمهایشان
🌙و دلی رسم کن
✨برایشان به بزرگی دریا
🌙شاد و پر خروش
✨#شبـتــون_خـــوش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
دنیا متعلق به افرادیست
که صبح ها با یک عالمه
آرزوهای قشنگ بیدار میشن
امروز از آن توست
پس با اراده ت معجزه کن💪
سلام صبحتون بخیر دوستان
زندگیتون زیبا و پر انرژی💚
موفقیت از آن کسانـی است که
✅یک ثانیه دیرتر ناامید مـی شوند
✅ یک لحظه دیرتر دست
از تلاش برمی دارند
مواظب همین "یک"های ساده
باشید
#انگیزشی
╭✹••••••••••••••••••🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
جمعه که از اين ماجرا بو برده بود، به يکشنبه گفت: ”پاشو قير بزن کف پات و برو تو کوچه و خيابان. هر جا سکه ديدى رو آن پا بگذار. بعد، برو تو خرابه؛ سکه را از کف پات بکَن و باز راه بيفت و از نو همين کار را بکن؛ امّا مبادا دولا شوى و چيزى از زمين وردارى که سرت به باد مىرود“.يکشنبه گفت: ”هر چه تو بگوئي!“
و همانطور که جمعه گفته بود رفت خيابانها و کوچه پس کوچههاى شهر را زير پا گذاشت و همهٔ سکهها را جمع کرد.
براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه چه نشستهاى که روز روشن همهٔ سکهها ناپديد شد و اَحدالناسى هم دولا نشد که از زمين چيزى بردارد“.
پادشاه دستور داد يک شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر که نگاهِ چپ به شتر کرد، او را بگيرند از دروازهٔ شهر آويزان کنند.
جمعه که هميشه دور و بَر دربار مىپلکيد، از اين خبر هم اطلاع پيدا کرد و رفت چُپُق سر و تَه نقرهاش را آماده کرد و دَمِ درِ خانهشان ايستاد. همين که ساربان رسيد جلو خانه، چپق را آتش زد و گفت: ”يا علي! يا حقّ! خسته نباشى ساربان!“
و چپق را داد بهدست او. ساربان تا يکى دو پُک زد به چپق، يکشنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.
ساربان به پشت سرش که نگاه کرد، هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده بهدستش و از شتر و بارش اثرى نيست.
خلاصه! براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه! چه نشستهاى که شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد“.
در اين ميان پادشاه کشور همسايه يک چرخ پنبهريسى و مقدارى پنبه براى پادشاهِ دزدزده هديه فرستاد و پيغام داد: ”پادشاهى که نتواند دزد خزانهاش را پيدا کند، همان که از تاج و تختش بيايد پائين، گوشهاى بنشيدند و پنبه بريسد“.
اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت: ”جارچى در شهر بگردد و جار بزند هر کس بيايد و راه پيدا کردن دزد را نشان بدهد، پادشاه از مال و مِنال دنيا بىنيازش مىکند“.
پيرزنى رفت پيش پادشاه و گفت: ”اى پادشاه! شترِ به آن بزرگى را که نمىشود قايم کرد؛ بالأخره آن را مىبيند“.
پادشاه گفت: ”حرفِ آخر را بزن؛ مىخواهى چه بگوئي؟“
پيرزن گفت: ”دزد تا حالا شتر را کشته و گوشتش را تيکه تيکه کرده. من کوچه به کوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مىگذارم و مىگويم تو خانه مريضى دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. اينطور هر که آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مىآيد و کمى هم به من مىدهد و دزد پيدا مىشود“.
پادشاه گفت: ”بد فکرى نيست! برو ببينم چه کار مىکني“.
پيرزن راه افتاد درِ خانهها که: ”خدا خيرتان بدهد! جوان مريضى در خانه دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد کمى به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. اِنشاءالله خدا يک در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
پيرزن همينطور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانهٔ جمعه.
زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و کمى گوشت شتر داد به او.
جمعه رفته بود حمام و هنوز رَخت درنياورده بود که خبر را شنيد و تند راه خانهاش را پيش گرفت که به زنها خبر بدهد اگر چنين پيرزنى آمد درِ خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر کوچه که رسيد، ديد پيرزنى گوشت بهدست از کوچه آمد بيرون.
جمعه از پيرزن پرسيد: ”ننه جان! کجا بودى اين طرفها؟“
پيرزن جواب داد: ”ننه جان! جوانى دارم که مريض است و حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. همهٔ شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا کمى پيدا کردم“.
جمعه گفت: ”حکيم درست گفته؛ گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهى شفاى بيمارِ تو کلهٔ شتر است. با من بيا تا کلهٔ شتر هم به تو بدهم“.
پيرزن تا اين حرف را شنيد، گل از گلش شکفت؛ چون مطمئن شد که دزد را پيدا کرده و شروع کرد به دعا کردن و بهدنبال جمعه افتاد به راه.
جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد.
خبر به پادشاه رسيد که: ”پيرزن گم شد و از دزد خبرى بهدست نيامد“.
پادشاه که ديگر خسته شده بود، دستور داد جارچى جار بزند که اگر دزد بيايد و خودش را معرفى کند، پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مىدهد.
طولى نکشيد که عدهٔ زيادى جلو دربار جمع شدند و همه ادعا کردند که دزدند.
پادشاه گفت: ”به اين سادگىها هم نيست. دزد ما نشانههائى دارد“.
جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابى کند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سکهها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت: ”اين سر برادرم که به خزانه زده بود؛ اين سر شترى که با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزنى که دنبال گوشت شتر مىگشت و اين هم سکههائى که ريخته بود تو کوچه و خيابان“.
پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت: ”اگر تو همهٔ دنيا يک دزد درست و حسابى پيدا شود، همين است!“
و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر کشيدند و دادند به او.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما اهل گذشت و بخشش هستید؟
🎙#دکترعزیزی
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمود شما هرموقع
گره به کارتون می افته
ما اهل بیتو صدا میزنید
ما در مواقع گرفتاریمون مادرمون
صدیقه طاهره !
آره خلاصه بعضی وقتا کار دست مادره ..
اللّهمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ ابیها
وَ بَعلِها و بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها
بِعَددِ ما احْاطَ بِه عِلْمُکَ
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔵راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر.
پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟
زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و (آل ) شماست.
چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📕منبع:
داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💎#حتما_بخونید
واقعا قشنگ بود 🌺🍃
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم ...👌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#حکایت ✏️
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که میدانست استادش دروغ میگوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهنها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
54.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ رمزگشایی از سرنوشت جهان در کوتاه ترین سورهی قرآن
#کلیپ #حرف_خاص
#استاد_شجاعی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب آسمان
💫اجابت چقدر زیباست
🌸دوست من بیا
💫شاخه های آرزویت را بتکان
🌸الهی شیرینی کامت
💫مرا آرام جــــان باشد
🌸حالتون قشنگ و دلتون آرام
و شبتون سرشار از آرامش🌙✨
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi