فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚♀🌙
شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن.
رازهایت بگو..او آماده شنیدن است.
شبتون ناب😍
#شب_بخیر
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
شجاع باش رفیق
ذهنه پر از ترس جایی برای رویا نداره ‼️
🌱
یه روز به خودت میگی
آسون نبود ولی من انجامش دادم💪
اون روز را برای همه تون آرزو میکنم😍
☆✨🐳if it wasn,t hard everyone wold do it ,it,s the hard that makes it great☆
☆🦕✨اگه آسون بود كه همه انجامش ميدادن. سختيشه كه فوق العاده اش ميكنه.☆
روزتون بخیر رفقا ❤️
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌸 خداوند متعال به حضرت موسی (علیهالسلام) فرمود :
⁉ «تا کنون چه عمل خالصی انجام دادهای؟»
حضرت موسی پاسخ داد:
«نماز خواندم ، روزه گرفتم ، و ذکر گفتم».
🌸 خداوند متعال فرمود :
«نماز ، جواز عبور از پل صراط است .
روزه ، سپر آتش .
و ذکر ، موجب بالا رفتن درجات بهشت است .
همه اینها برای خودت بود!».
🌷 حضرت موسی علیه السلام عرض کرد :
«خداوندا ! عملی به من بیاموز که فقط برای تو باشد».
🌸 خطاب آمد :
«ستمدیده ای را یاری کرده ای ؟
برهنه ای را پوشانده ای ؟
تشنه ای را سیراب کرده ای ؟
احترام عالمی را حفظ کرده ای ؟
اینها اعمال خالص است !».
📚 تحریر المواعظ ، صفحه ۲۲۸ .
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
یکی از اولیای خدا میفرمودند:
برای افزایش رزق و روزی اگر دعای
اللهُمَّ یا سَبَبَ مَنْ لا سَبَبَ لَهْ
یاسَبَبَ کُلَّ ذی سَبَبٍ
یا مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ مِنْ غَیْرِ سَبَبٍ
صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اَغْنِنی بِحَلالِکَ عَنْ حَرامِکَ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِواکَ
یا حَی یاُّ قَیّومُ
وَالحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمینَ
وَ صَلِّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ
را خواندید و از آسمان براتون پول ریخت تعجب نکنید!!!!!
📙المصباح للكفعمی (جنة الأمان الواقية)، ص ۱۷۰
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
حضور جنیان درکربلا
🔴داستان زعفر جنی در کربلا
هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید
زعفرجنی گفت : کیست که در وقت شادی، گریه می کند ؟! دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدن و زعفر از آنان سبب گریه را پرسید آنان گفتند : ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی، در حین رفتن به آن شهر، عبور ما به رود فرات افتاد که عربها به آن نواحی نینوا می گویند
ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ود ر حال جنگ هستند وقتی که نزدیک آنان شدیم، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام پسر همان آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ و راست خود نگاه می کرد و می فرمود :
آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟! و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند
وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت می رسانند
⚫️زعفر جنی و حرکت بسوی کربلا
به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد و همگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند
⚫️مخالفت امام حسین از کمک زعفر جنی
خود زعفر گفته است :
وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکریان دشمن فرا گرفته است، بعلاوه صف های فرشتگان زیادی را دیدیم، خود را به امام حسين (ع) رساندیم و گفتنیم : ما در خدمت هستيم، امام حسين از آنان تشكر كرد و فرمود :
بايد امور اين عالم به طور طبيعي پيش برود
📚ویکی شیعه
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
این نقاشی ساده و ابتدایی به اندازه صد تا کتاب حرف داره!
آن مرد از وجود مار درون سوراخ بیخبر است! و زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمیکند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد هم با خود فکر میکند که من درد زیادی را تحمل میکنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟
حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمیبینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است!
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_فنجان_تفکر ☕️
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم.
مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود.
نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند.
اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم.
رئیس تا مرا دید گفت:
چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم.
و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!
و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!
پرسیدم:
جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟ جواب داد:
چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه.
واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم.
جهیزیه نداشت.
باباش یک کارمند ساده بود.
چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم .
صباحت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم برات؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم.
دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید.
یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد:
آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد!
به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد:
آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم.
اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.
ایندفعه روسری خواست.
روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم!
تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست.
قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه.
بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد.
عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد.
صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد.
یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم.
اما این بار اثاثیه با آپارتمان جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده.
پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟
طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد!
با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم.
حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد!
از همه خوشگلا خوشگلتر بود!
کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی!
دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم!
مجبور شدم طلاقش بدم.
خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد.
تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود!
یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره!
عزیز نسین
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده.
مدام سرش گرم دوستان و کتاب هایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست.
زندگی اش را به دقت زیرنظر دارم،
صبح ها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود
میرود نانوایی و برمیگردد شعر میخواند
مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند
میرود سراغ کتاب هایش
ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد
بعد از ناهار چرت میزند
بعدازظهرها را اغلب ب مادرم با دوستانش شریک میشود.
خوشحال و سرحال است
کمی چاق تر شده
در این مدت هرکس اورا دیده بازنشستگی اش را تبریک گفته اغلب با هدیه ی کوچک یا دسته گل!
پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست.
به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغه ی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند.
اما!
مدتی ست به مادرم فکر میکنم.
پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگی شان زحمت کشیده
اگر پدر سی سال هرروز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده..
پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند
اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند
پدر در آرامش کتاب میخواند
مادر جارو بدست خانه تکانی میکند...
هرازگاهی پدر ظرف هارا میشوید
یا سیب زمینی میپزد
و با جمله ای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند!
مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است
همه از او انتظار دارند
و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد.
مادر را نگاه میکنم.
کی قرار است بازنشسته شود؟
کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهارساعته اش بعد سی سال با هدیه ای یا دسته گلی تقدیر شود؟
مادر کی قرار است به استراحت و دغدغه های تک نفره اش فکر کند؟!!!....
به مادراتون بگید که قدردان حضور
و تمام خوبی هاشون هستید❤️
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
- فرهنگ یعنی: کینهها وبال گردن
خودمان هستند.
- فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت
نشانهی برتر بودن نیست.
- فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا
، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
- فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن
برای دوست، نشان صمیمیت نیست
- فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه
است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
- فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
- فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی
را کنار بگذاریم.
- فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
- فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع
آزادی دیگران شود.
- فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
- فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
- فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران
سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
- فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی
را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
- فرهنگ یعنی: در جمع از کسی
سوال شخصی نپرسیم
- فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم...!!!
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
آسیابان پیری در دهی دور افتاده زندگی میکرد. هر کسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن برای خود بر میداشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار او را میدیدند، چون در آن حوالی، آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش میکردند.
پس از چند سال آسیابان مرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم. پسران هر یک راهکار ارائه نموند.
پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد میگیریم
پسر بزرگتر گفت: اگه ما چنین کنیم، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن میکنند که او بی انصاف بوده ، بهتر است هر کسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود میفرستند و میگویند ، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود.
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت.
و این نصیحت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید! :))
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهـی🦋
✨تو این
✨شب زیبـا🦋
✨هیـچ قـلبى 🦋
✨گرفته نباشه
✨وهرچى خوبیه 🦋
✨خداست براى همه
✨خـوبان رقم بخوره🦋
✨آرامـــــش مهمـــــون
✨همیشــــگى دلاتـــــون 🦋
✨امشب بهترینها را براتون آرزو دارم🦋
✨ #شب_بخیر
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @haal_e_khoob🦋
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هیچ چیز غیر ممکن نیست
خودت رو باور داشته باش رفیق😌💛
به هر قدمی که برمیداری توی این راه به خودت افتخار کن🐾☘
حس غیرت مندیت رو به رویاهات نشون بده
این رویا این زندگی عالی حق تو هست😉
گاهى وقتا فقط بايد صبور باشی و باور داشته باشی طوفان هاى زندگى تو رو به ساحل هاى بهترى ميبرن.
باور داشته باش که میتونی 🔥
باورتو تغییر بده تا برسـی
به اون چیزی که میخوای 🫀
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
🤲 پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
🖌 زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
🖌 سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
🖌 سال سوم پیامبر وقتی زن را با کودکی در آغوش میبیند.
🖌 با تعجب از خدا میپرسد : بارالها ، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود!؟
🖌 وحی میرسد : هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
☘ با دعا سرنوشت تغییر میکند. از رحمت الهی ناامید نشوید آنقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
☘ صدقه بدهید ، حتی اگر مقدارش کم باشد
️ وقتی ازش میخواستیم برای یکی دعا کند، دیگر به این راحتیها یادش نمیرفت. تا مدتها بعدش میپرسید : «آن بنده خدا چی شد؟»
روز آخری هم که دیدمش، گفت: «مریض شما حالشان بهتر شد؟» گفتم: «بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.» گفت: «مراقب باشید بیماریاش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه بدهید؛ به افراد زیادی صدقه بدهید، حتی اگر مقدارش کم باشد.»
📚 به شیوه باران ، ص۶٧
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
علامه طهراني(ره) در كتاب نور ملكوت قرآن مي فرمايد :
☘ يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم....
☘ فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان!
انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟
☘ ناگهان ساکت شد ، گریه بسیاری کرد ، سپس شاد و شاداب شد و خندید.
🖋 گفت : سید! شرح مفصلی دارد.
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود.
❄️ خودم خدمتش را مینمودم ؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم ؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته هاى او در حضورش بودم.
☘ او بسيار تند و بد اخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم.
☘ به همين جهت عيال اختيار نكردم ، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ...
☘ به همین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
☘ گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه اى روشن میشد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.
☘ تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد.
☘ در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم ، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست.
☘ فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
☘ او كه خواب آلود بود ؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.
💥فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم!
☘ كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.
📒 نور ملكوت قرآن ، ج۱ ، ص۱۴۱
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
🖌 به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است
🖌 هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
🖌 لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!!
🖌 به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
☘ همه ما مانند آن مرد هستیم :
☘ کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
☘ صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
☘ تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
☘ برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست،
☘ لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان میشوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🖤شناسنامه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
فرزند امیرالمؤمنین، برادر سیدالشهداء، فرمانده و پرچمدار سپاه امام حسین (ع) در روز عاشورا. عباس در لغت، به معنای شیر بیشه، شیری که شیران از او بگریزند است.
مادرش «فاطمه کلابیه» بود که بعدها با کنیه «ام البنین» شهرت یافت. علی (ع) پس از شهادت فاطمه زهرا با ام البنین ازدواج کرد. عباس، ثمره این ازدواج بود. ولادتش را در 4 شعبان سال 26 هجری در مدینه نوشته اند و بزرگترین فرزند ام البنین بود و این چهار فرزند رشید، همه در کربلا در رکاب امام حسین (ع) به شهادت رسیدند. وقتی امیرالمؤمنین شهید شد، عباس چهارده ساله بود و در کربلا 34 سال داشت. کنیه اش «ابوالفضل» و «ابوفاضل» بود و از معروفترین لقبهایش، قمربنی هاشم، سقا، صاحب لواء الحسین، علمدار، ابوالقِربه، عبدصالح، باب الحوایج و ... است.
آن حضرت، قامتی رشید، چهره ای زیبا و شجاعتی کم نظیر داشت و به خاطر سیمای جذابش او را «قمربنی هاشم» می گفتند. در حادثه کربلا، سمت پرچمداری سپاه حسین (ع) و سقایی خیمه های اطفال و اهل بیت امام را داشت و در رکاب برادر، غیر از تهیه آب، نگهبانی خیمه ها و امور مربوط به آسایش و امنیت خاندان حسین (ع) نیر بر عهده او بود و تا زنده بود، دودمان امامت، آسایش و امنیت داشتند.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚متنى بسيار زيبا و خواندنى
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس
سلامتی همه مادرا🌹
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان کوتاه
"مردانگی"
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب!
این چگونه دزدى است؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
آخر مگر مى شود؟!
چرا؟...
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده؟!
گفت: آرى...
سلطان پرسید:
"چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
"چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."
سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
آرى...
"او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."
* یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 «گفتم که معاویه ما را طلبیده»
«هدایتالله بهبودی» نویسنده، خاطره سفر به دمشق در سالها پیش را اینطور نقل کرده:
امشب باید پرواز کنیم به سمت تهران. صبح به ان ، به شوخی، . رفتیم به دیدن گور یکی از امپراتوران جهان در سیزده قرن پیش. کوچه پس کوچههای پشت بازار حمیدیه را رد کردیم.
رسیدیم به بن بستی که با چند پله پایین میرفت و به یک در چوبی قهوهای رنگ ختم میشد.
دو روز پیش وقتی سراغ قبر معاویه را از اهالی دمشق گرفته بودیم، نشانیِ درستی نداده بودند. کسانی که میشناختند از دادن جواب خودداری کرده بودند؛ اگر هم میدانستند، قبر معاویه کوچک را، که دوستدار خاندان پیامبر بود، نشان داده بودند. حتی راهنمای بومی ما هم پاسخی به درخواست ما نداده بود. گفته بود: به نفع مذهب شما است که از این گور دیدن نکنید. یکی از ان هم افزوده بود:
سال ۶۴ که مادرزنم توانست قبر را ببیند، میگفت بوی ادرار استشمام کردم.
در زدیم. زنی، در قهوهای را باز کرد. اول جملهای که گفت، درود بر حضرت رسول اکرم و فرزندانش بود. سپس از امام حسن و امام حسین (ع)، جوانان اهل بهشت، یاد کرد، اما اجازه ورود نداد. اصرار کردیم، پذیرفت. گور، درون اتاقکی مخوف و نیمه ویران و زیر تلی از خاکِ برآمده بود.
اینها را از پشت درِ بسته اتاقک دیدم. چشم انداز غریبی داشت. بوی ادرار نمیآمد، اما خِفّت و شکست را میشد با حواس پنجگانه دریافت. لحظهای آن چه را میدیدم با شوکت و شکوه بارگاه دختر سه ساله امام سنجیدم... او که در قصر مُرد، اینک در این خرابه مدفون... او که در خرابه جان داد، اینک زیر قوسی هزار آیینه...
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شبتون معطر،
🍁به بوی مهربانی خدا،
💫یاد خدا همیشه در ذهنتان
💫الهی دلتون شاد،
🍁و قلب مهربان تان
💫همیشه تپنده باد ..
💫شب خوبی
🍁در کنار عزیزانتون داشته باشید
💫شبتون بخیر و شادی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
.
🌻امروز روز خوبیست☺️
🍃اگر نگاهت به آن بالا باشد
🌻نگرانی ها را دور بریز و شاد باش
🍃زندگی همین امروز است🙂
🌻شاکر باش بابت این هدیه خداوند😇
🍃قدر بدون و فرصت رو از دست نده🤭
💫
امید قوی ترین نیروی جهان است
آستینت را بالا بزن و شروع کن
این تازه اول راه است ... 🍃
🌱
یه روز به خودت میگی
آسون نبود ولی من انجامش دادم💪
اون روز را برای همه تون آرزو میکنم😍
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
18.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علت بازگشت
کارهایی که تجربه گر در طول زندگی انجام داد و باعث برگشت روح به جسمش شد
#زندگی_پس_از_زندگی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
📜
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🟢 صفات عالیه انسان را ده فرسخ ده فرسخ جلو می اندازد. یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می رساند، یک دل شاد کردن تو را خیلی زودتر می رساند، یک مادر خوشحال کردن زودتر می رساند. از اینجا باید شروع کنیم.
اینجا را درست کن بعد هزار رکعت نماز خودش می آید، خودت مشتاق می شوی.
🟢 عمدتاً باید با باطن خود به خدا برسید! اگر هزار "قل هو الله" هم خواندی خودت میدانی، من فضولی نمی کنم! اما امامان ما فرمودند با باطن خود زودتر به خدا می رسید. هنوز باطن را اصلاح نکرده نماز هزار قل هو الله میخواند، چه فایدهای دارد؟
🟢 خسته شدم بس که گفتم این دین، دین کیفیت است نه کمیت! مقصودم این نیست که مستحبات را انجام ندهیم، نمازهای طولانی نخوانیم، آن بهجای خودش، اما باید با باطن به خدا رسید. بعد از همه اینها باید بدانید که رسیدن به خدا نماز هزار "قل هو الله" نمیخواهد! هنوز باطن را اصلاح نکرده مرتب دعای کمیل میرود؛ هنوز بلد نیست در منزل با خانواده رفتار کند هرسال به عمره میرود! چه فایده؟ دین، مسخره که نیست!
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴داستان زیبای بابا کرم شنیدی ؟
باباکرم شخصی بوده از لاتهای قدیم به اسم رسمی کرم کریمی قصاب محل بوده وهمه از او حساب میبردند
وقتی از کوچه پس کوچه های محله گذر میکرد، بچه های فقیر و یتیم وبیچاره ای در طول مسیرش بودند که هر روزه به آنها کمک میکرد و با یک آب نبات آنها را خوشحال میکرد تا اینکه....
ادامه ی داستان... ➡️
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi