eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
27 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊به طلوع دوباره زندگی 🍁سـلام بده و خـدا را 🕊بخاطر دیدن روزی دیگر 🍁و امیـدی دیگر شکر کن 🕊شب هایی که بیدار مانده ای، 🍁روزهایی که جنگیده ای، 🕊سرکوفت هایی که شنیده ای، 🍁شکست هایی که خورده ای و... 🕊همه و همه تبدیل به شیرین ترین خاطرات میشوند رفیق 💫 اگر کم نیاوری و رویایت را دنبال کنی👊 سـ🍁ـلام 🕊روزتون 🍁سرشار از نشاط و شادابی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
در نقل های تاریخی هست که امام علی (علیه السلام)، کسی را می خواست به عنوان فرماندار به شهری اعزام کند. به او فرمود فردا بعد از نماز نزد من بیا. آن شخص نقل می کند که فردا بعدازظهر، به همان جایی رفتم که امام فرموده بود. دیدم در مقابل امام، یک کاسه خالی و یک کوزه آب هست. مقداری که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته را بیاور. دیدم بسته سر به مُهری را آوردند. این کیسه، مهر و موم شده بود تا کسی نتواند آن را باز کند. با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و می خواهد گوهر گران بهایی را به من نشان بدهد یا امانتی را به من بسپارد. حضرت مهر را شکست و در کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، شِویق (غذایی بود که از آرد سبوس دار گندم و جو تهیه می شد) وجود دارد. بعد حضرت یک مشت از آنها را آورد، داخل کیسه ریخت، مقداری هم آب از کوزه روی آن ریخت و به هم زد و به عنوان ناهار خورد. مقداری را هم به من داد و گفت بخور. من حیرت زده شدم. عرض کردم یا امیرالمؤمنین، شما این را می خورید؟! عراق با این همه نعمت در اختیار شماست؟! شما چرا این طور درِ کیسه را می بندید؟ حضرت فرمود سوگند به خدا، من که در این کیسه را مُهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم بیاید از این سویق کسی بخورد. من به قدر حاجت شخصی خودم، از این غذا تهیه می کنم. می ترسم کسی این کیسه را باز کند و چیزی داخل کیسه بریزد و من خوش ندارم که در شکم خود، غدایی وارد کنم که طیب و پاکیزه نباشد. می خواهم غذایی پاکیزه بخورم، غذایی که از مال خودم است و مال کسی در آن نیست. مبادا چیزی را که حلال بودن آن را نمی دانی تناول کنی و تناول فقط خوردن نیست. او را در اختیار نگیر، مگر یقین کنی که حلال است. منبع، 1. از علی آموز اخلاص عمل، 2. بحارالانوار، اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر(ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود،عذرا گفته می شود.پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند.خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.پس از خداحافظی با بستگانش،اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود. هنگامی که عزیر(ع)با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت: او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:یک روز یا کمتر! فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای.اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ ،اعضای آن از هم متلاشی شده است و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.با دیدن این منظره عزیر گفت:می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است.اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد. آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:آیا منزل عزیر همین جا است؟ پیرزن گفت:آری همین جا است.سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟ عزیر گفت:من خود عزیر هستم.خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است. آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن این سخن پریشان شد و گفت:صد سال قبل عزیر گم شد.اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی(او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.عزیر دعا کرد.پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت:ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر،بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود. اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان.عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند.امام باقر(ع) گفته است عزیر و عذره هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
پرسیدند: ماه قشنگ‌تر است یا مادرت؟ گفتم: ماه را که می‌بینم یاد مادرم می‌افتم اما مادرم را که می‌بینم ماه را کُلّا فراموش می‌کنم ...! همه گمان‌می‌کنندکه عکس پدر عزیزم را ؛ به ديوارخانه‌ام نصب‌کرده‌ام اما نمي‌دانند که ديوار خانه ام را به عکس‌پدرم تکيه‌داده‌ام برای سلامتی همه پدرو‌مادرهای عزیز و شادی روح‌ِپدرومادرهای عزیزازدنیارفته اللهم صل علی محمد و آل محمد اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
👥دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصفمی كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ "درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند. " بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ "درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود." بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟ 📚 بحار اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
در زمـان پیغمبر اکرم (ص ), طفلی بسیار خرما می خورد . هر چه اورا نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت . مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نصیحت کند . وقتی او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود : امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید . روز دیگر زن به فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد . حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد . در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند, از ایشان سؤال کرد : یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد ؟حضرت فرمود : دیروز وقتی این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم , تاثیری نداشت . امـام صـادق (ع ) فـرمود : به راستی هنگامی که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند, همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند 📚حمیری قمی , عبداللّه بن جعفر : قرب الاسناد, مکتبة النینوی الحدیثه اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔘 داستان کوتاه روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند : اگر به عدد ریگ‌های بیابان به مادرت خدمت کنی معادل یک روز زحمات او را جبران نکرده‌ای! 📕مستدرک الوسائل جلد ۱۵ صفحه ۲۰۳ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای قدرت خدا هیچ حد و مرز و محدودیتی وجود نداره .. پس بی حد و مرز آرزو کن!🤍 🌓🪐 ۰ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi