eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۹ ✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! : شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی روی دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام... به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام... 📌خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی" نواب صفوی" 📚منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزپنجم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏27 ✍✍مثل مداد تراش❗️ 🔏 ✏️مداد وقتی تراش می خورد، درست است چیز هایی از او کم می شود
🙏 های خدایی 🙏 😊✍مثل درخت انگور❗️28 🍇🍇🍇🍇🍇 🌳درخت انگور اگر بخواهد بیشتر رشد کند و بار و محصول بیشتری داشته باشد، باید تکیه کند، آن هم بر تکیه گاهی محکم و رفیع و بلند. 👥ما هم اگر بخواهیم در این عالَم رشد کرده و بار و حاصل بیشتری داشته باشیم، باید تکیه کنیم، آن هم بر تکیه گاهی که قادر باشد و بالا و بلند. 🙏و از خداوند قادرتر و رفیع تر کیست؟ و کجاست؟ 📖✅این است که خود در قرآن کریم می فرماید: « أَلَّا تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلًا»آیه2سوره اسراء 💠جز من هیچ کس را تکیه گاه خود قرار ندهید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏 😊✍مثل درخت انگور❗️28 🍇🍇🍇🍇🍇 🌳درخت انگور اگر بخواهد بیشتر رشد کند و بار و محصول
🙏 های خدایی🙏 ✍✍مثل چای تلخ❗️29 ☕️☕️☕️☕️☕️🕋 ☕️🍬کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر، به همین خاطر هم هست که گوارا می شود. 🤔یادت باشد بعضی ها مثل چای اند؛ یعنی تلخ اند. پس با آنها شکر باش؛ یعنی شیرین حرف بزن، شیرین رفتار کن. 😊به قول سعدی شیرین حرکات باش و این سفارش خداست. 📖«ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ » 🔸آیه ۹۶ سوره مؤمنون / آیه ۳۴ سوره فصلت ✅بدی های دیگران را با خوبی های خود دفع کن. 💠یعنی اگر دیگران تلخ بودند، شیرین باش. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ششم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_هفتم) 🌷 🌷🌷 روزها از پس هم میگذشت و من طبق روال قبل مثل همیشه شرکت, دانشگاه, خونه .... و بر عکسش...... بعضی شبها هم با بچه ها میرفتیم بیرون یکم وقت گذرونی.... امروزم شرکت زیاد کار دارم قراره با شرکت دیگه قرار داد ببندیم و این موضوع خیلی برام مهمه.... اماده شدم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از اتاق زدم بیرون به سمت پله ها رفتم که بابا همون موقع از اتاق کارش اومد بیرون.... میخواستم بدون اعتنا از کنارش بگذرم که صدام زد..... . امیر .... خیلی عصبانی شدم یک مرتبه برگشتم سمتش و با لحن تندی گفتم : هان چیه ؟؟ دیگه چی از جونم میخوای ؟ میزاری برم پی بدبختیم یا نه ؟؟!!!!! چشمای گرد بابا رو که دیدم فهمیدم زیاده روی کردم ولی اصلا پشیمون نبودم.... بعد از مرگ مامان دیگه از هیچ کاری پشیمون نمیشدم ... مخصوصا اگر مربوط به بابا و سهیلا میشد... بابا اخمهاشو در هم کشید گفت : . این چه طرزه صحبته با بزرگترت ؟؟؟ _ بزرگتر... هه.... کدوم بزرگتر... اقای پارسا شما اینجا بزرگتر میبینید... ؟؟؟ میشه به منم نشون بدین ؟؟ بابا ناباور اروم صدام زد.... . امیر.... _ امیر چی هان؟؟ امیر چی.. ؟؟!! ببخش که ولت کردم !!! که تنهات گذاشتم.. !!! چرا اینجوری نگام میکنی هان... خودت منو ساختی منی که الان اینم تو باعثشی !!! مادرم ازم گرفتی !!! بچگیمیو ازم گرفتی.... همه چیمو گرفتی..... و با عصبانیت برگشتم و سریع از خونه خارج شدمو درو محکم کوبیدم بهم که خودم یه لحظه از صدای در جا خوردم... اما بدون اعتنا باز به راهم ادامه دادم.. و به سمت شرکت رفتم..... واقعا اعصابم داغون شد حتما باید همین امروز که قرار داد به این مهمی دارم باید با بابا رو برو بشم ... واقعا که چه شانسی دارم من... لعنتی مثل اینکه امروز همه دست به دست هم دادن یه جوری منو عصبانی کنن اون از بابا .... اینم از این تصادف که راهمو بند اورده...... نگاهی به ساعت کردم ... نیم ساعته دیگه قرار جلسه دارم ولی هنوز تو خیابونم.... پوفی کلافه ای کشیدمو..... ماشین یواش از بغل رد دادم نزدیک که شدم سرم و بردم بیرون و با فرباد گفتم : اخه مرد حسابی چرا راه بند اوردی ؟؟ نمیگی یکی مشکل داره ؟؟ یه مرد ریش سفید بود برگشت گفت : شرمنده جوون منتظر پلیس راهداریم معذرت میخوام ؟... _ برو بابا شرمنده بودن و معذرت خواهیت چه دردی از من دوا میکنه.....!! و با عصبانیت پامو روی گاز گذاشتم و حرکت کردم..... .... .... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_هفتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت هشتم) 🌷🌷🌷 سریع ماشین پارک کردم و رفتم سمت اسانسور و دکمه طبقه پنج فشار دادم... نگاهی کوتاه به ساعتم کردم و پوف کلافه ای کشیدم.... پنج دقیقه فقط.... یعنی اینکه دیگه وقتی برای خوندن متن قرار داد که خانم محمدی اماده کرده بود نداشتم... خب چاره ای نبود.. امیدوارم کارش خوب انجام داده باشه.... اسانسور ایستاد سریع رفتم داخل دفتر... همه بلند شدن و سلام کردن و منم به تکون دادن سرم اکتفا کردم به سمت اتاق رفتم و همون حالت گفتم : _ خانم محمدی ؟؟ .... " بله رئیس.... چشم.... این حس همیشه داشتم که کارمند ها تا صدای من و میشنون و میبینن من رو هول میشن و رنگشون میپره... مخصوصا وقتی خطابشون میکنم ... به سمت اتاقم رفتم و همون طور از خانم محمدی خواستم که توضیح بدن : " اقای پارسا... طبق گفته شما متن قرار داد اماده است... با اقای مهراد هماهنگ شده و ایشون متن رو مطالعه کردن و راضی بودن.... و اینکه... حدود چند دقیقه دیگه طرف قرار داد تشریف میارن.. _ خوبه به محض ورودشون به اتاق جلسات راهنمایی اشون کنید و سریع به من اطلاع بدین.. " چشم حتما... _ میتونی بری!!! " بله با اجازه .... _ صبر کن برای پذیرایی.. " عه خب بله شیرینی و کیک به دستور اقای مهراد حاضر شده.... _ خوبه... مرخصی... خانم محمدی رفت بیرون و در هم بست... مهران واقعا هر چقدر خنده رو و شوخ بود اما کارش درست انجام میداد.... خوشحال بودم کنارم دارمش... .... .... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠ #محاسن_بغل_دستی! 🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را
🌷 ٣١ 🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد." 🌷در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. 🌷حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! 📚 امتداد ٤١، ص ٤ خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١ #نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال 🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می ک
🌷 ٣٢ 🌷جثه‌اش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى ‌خوابيد، بعضى شب‌ها توى خواب و بيدارى مى ‌گفت: «مامانى! آب... مامانى! آب...»؛ بچه‌ها مى خنديدند و يك ليوان آب مى ‌دادند دستش. صبح كه بيدار مى شد و بچه‌ها جريان را مى گفتند، انكار مى ‌كرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هشتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت نهم) 🌷🌷🌷 تصمیم گرفتم حالا که همه چی خوبه یکم حال و هوام عوض کنم تا یکم اروم بشم ... کنار پنجره ایستادم و با نفسهای عمیق داشتم خودم اروم میکردم که یک مرتبه در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد.... عصبی شدم که حد نداشت اصلا برگشتم یه چیزی به طرف مقابلم بگم که.... وای خداایااا عذابم نازل شد.... مهراااان.... _ پسر تو ادم نمیشی نه 😠 + وا مگه فرشته ها ادم میشن 🤔 نمیدونستمااا خوب شد گفتی ..!! ژست محققان به خودش گرفت دست به کمر در حال راه رفتن... کمی هم اخماشو کشید در هم و گفت : + در این مورد باید تحقیقات گسترده ای به عمل اید... _ بشین بابا ..... تعریف کن چه کار کردی... ؟؟ + چی رو چکار کردم... ؟؟ _ مهران روح اقاجونت من امروز حالم خوب نیست!! ... مهران خیلی اقا جونش دوست داشت یادمه که وقتی از دستش داد انگار تکیه گاهش رفت مهران همیشه شوخ خندون تا به عمر دوستیمون اونطور ندیده بودم تا دو هفته اصلا حرف نزد.... وقتی این حرف منو شنید فهمید قضیه جدیه چون من خیلی کم پیش می اومد اینطور باهاش صحبت کنم ..... یکم نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت : متن قرار داد خوندم خوب بود اگر قرار داد بسته بشه خوب فقط مبلغ یکم بالاست که گفتم خودت ببینی و.... که تقه ای به در خورد و بعدش صدای خانم محمدی که... " اقای پارسا مهمونتون تشریف اوردن.. _ باشه شما راهنماییشون کنید الان میایم... " چشم... _ مهران پاشو.... + من دیگه کجا بیام _ بیا من حالم خوب نیست هر جا مشکلی پیش اومد تو ادامه بده متن قرارداد هم که خوندی پاشو... + باشه بریم.... با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق جلسات رفتیم... ........... بعد از یک ساعت بی وقفه حرف زدن بالاخره به نتیجه رسیدیم قرار داد امضا شد... .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزششم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت نهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت دهم ) 🌷🌷🌷 اون روز با تموم دردسر ها و سختی هاش گذشت البته بستن قرار داد خوب بود... صبح طبق معمول حاضر و اماده خونه رو به قصد دانشگاه ترک کردم..... داخل دانشگاه ماشین و پارک کردم و بعد از زدن دزدگیر به راه افتادم و دنبال مهران و علی میگشتم... متوجه پچ پچ های اطرافم میشدم که به نوعی همه چیزی بهم میگفتن وای چقدر مغروره... اره واقعا همچین راه میره انگار میخواد زمین بشکافه... ولی بچه ها ماشینش دیدین ؟؟ از اون مایه دارهاستاااا!!! به جه دردی میخوره نمیشه با یک من عسلم خوردش از بس بداخلاقه..... دیگه عادت کرده بودم و بی اعتنا با تمام غرور ازشون گذشتم به سمت بوفه رفتم که مهران داشت خودشو میکشت از بس بال بال زد.... رسیدم بهشون _ سلام خوبین ؟ # سلام داداش بشین خوش اومدی... + بابا نمیبینی این همه بال بال زدم برات لااقل دستی پایی ابرویی.... _ مهران بشین همینم مونده جلوی این همه ادم برای تو دست تکون بدم... + واقعا که نوبری دیگه _ تو فکر اره ... + باشه داداش... همه انرژیم توی بال بال زدنم رفت یه چیزی بگیر بخورم انرژی بگیرم... 😊 _ کارد بخوره به شکمت... برو هر چی گرفتی به حساب من... + داداش رفتماااا... _ برو بچه میترسونی ... گفتم که به حساب من... + خب پس ناهار با تو... _ فرصت طلب ..... باشه... * ببخشید ؟؟!! نگاه کردم یکی از این دخترهای چادری بود اصلا خوشم نمیومد ازشون بدون توجه بهش رو مو برگردوندم علی جوابش داد ..... # بله بفرمایید کمکی از ما بر میاد.... زیر چشمی نگاهش کردم مثل این که دست پاچه شده بود و نمی دونست چی می خواد بگه # بفرمایید خانم.... دیگه داشت حوصلمو سر میبرد... .... .... 💫 @hemmat_channel °•| 🌿🌸