eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل منطقه سومار مهرماه ۱۳۶۱ 📍قسمت پنجم وقتی خبر رسید باید برگردیم عقب ، خیلی برامون سخت بود که با تعدادی زخمی و شهید و تعدادی اسیر چگونه از ارتفاعی که دشمن هر لحظه با پاتک سنگین قصد تصرف آن را داشت حالا ما باید خودمون تقدیم کنیم و معلوم نیست چگونه و با چه وضعی زیر آتش سنگین دشمن یک دفعه ارتفاع را رها کنیم و به عقب بیاییم. دشمن هم تا اندازه ای موضوع را از طریق شنود بیسیم ها و حضور منافقین در منطقه متوجه شرایط شده بودند و هر لحظه شدت آتش را زیاد تر میکردند. دو گروه شدیم. گروه اول به سمت شیار و عقب جبهه سرازیر شد. و گروه دوم دفاع میکردند. و همینطور از تعداد مدافعین کم میکردیم. ولی دشمن امان ما را بریده بود. بعضی از مجروحین را روی کول اسرا گذاشیم و خود مجروح باید اسیر را به پایین ارتفاع میاورد. کار درستی نبود ولی چاره ای هم نداشیم. عراقی ها هم خیلی تمکین نمیکردند و یکی دوتا شون زخمی ها را از روی دوش پرت کردند و فرار کردند. اینجا بود دیگه رحم و انصاف را جایز ندانسته و مابقی اسرا را روانه شیار به سمت عقب کردیم و به هر کدام از نیروها گفتیم آنها را به رگبار ببندند و هلاک کنند .تو اون شرایط قبول نمیکردند و همه فقط فکر و ذکرشون این بود که سریع به عقب بر گردند. خلاصه مجبور شدم خودم اینکار را بکنم. و همه اسرا که حدود ۳۰ یا ۳۵ نفر بودند را با تیر بار به رگبار بسته و یک آر پی جی هم وسط آنها شلیک کردم. یه دفعه دیدم با این حرکت من نیروها از ترس شروع به عقب رفتن و سرازیر شدن که پایین بیان. همزمان پایین اومدن ما ، دشمن از اونطرف ارتفاع بالا میامد. البته بخاطر همین حرکت ، من مدتی در دادسرای کرمانشاه رفت و آمد داشتم و با مشکلات زیاد و شواهد و قراین تونستم توجیه کنم. 🔻ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹 آشپزی خانم 🧕🏻شیعه🌹 ✅مخصوص خانم هایی🧕🏻 که دوست دارن سفره هایی🥗🍲🍽🥣🥘 🌞که برای عزیزاشون پهن میکنند نورانی☀💫 و پر برکت 🍞باشه 1⃣به مواد غذایی🥘 که می خرید سوره کوثر و قدر📖 بخوانید تا برکتشون زیاد بشه. 2⃣ ابتدا قبل از آشپزی ‌🥘وضو بگیرید 3⃣ هنگام وارد شدن به اشپزخانه (بسم الله الرحمن الرحیم) بگوئید. 4⃣ قبل از طبخ غذا🥘 نیت کنید که این غذا رو نذری درست میکنید ( میتونید هر هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید هم خانوادتون هر روز غذای 🥘نذری میخورن) 5⃣ اگه نیت کنید ثواب این غذای🥘 امروز نذر یکی از ائمه شود انوقت هم اشپزی برایت دلنشین تر است هم اینکه خانواده👩‍👩‍👦‍👦 هر روز سر سفره یکی از ائمه نشسته اند 6⃣ هنگام روشن کردن آتش🔥 اجاق گاز بگویید(اللّهم اَجِرنا من النّار) یعنی خدایا مرا از اتش دوزخت دور کن. 7⃣ در حین طبخ غذا🥘 آیت الکرسی و آیه ۳۵ سوره نور را بخوانید ( اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ) هم غذا خیلی خوشمزه میشه هم محبت بین افراد خانواده👩‍👩‍👦‍👦 بیشتر میشه هم نورانیت دل میاره،هم اخلاق خانواده بهتر میشه. 8⃣ اخر سر هم برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخوانید 9⃣ اگر دیدید کارهایتان زیاد است بگویید «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» 0⃣1⃣ هنگام استفاده ازاب🚰💦 💧بر پیامبر(ص) صلوات بفرستید تا از شفاعتش بهره مند گردید و از آب حوض کوثر اب بنوشید. 1⃣1⃣ اگر از گوشت 🍖🍗و سبزیجات🥦🥬 و میوه🍇🍒 استفاده میکنید بگویید (اللّهم أسألُک الجَنَّه) از خداوند درخواست بهشت کنید 2⃣1⃣ هرچه را که با چاقو🔪 قطعه قطعه میکنید ذکر (سبحان الله و الحمدالله) بگویید. 3⃣1⃣ هنگامی که کارتان به اتمام رسید شکر 🤲خدا را بجا اورید. 4⃣1⃣ و اگر خسته شدید (اعوذ بالله) گفته و به خدا پناه ببرید.🙏🤲 5⃣1⃣ با این کار همیشه در حال ذکر خداوند هستید و کسی که در حال ذکر خداوند باشد مانند کسی است که در حال جهاد هست. (هم آشپزی🥘 میکنید هم جهاد)🧕🏻 🔺 با نشر این پست در ثواب آن شریک شوید 💐💐💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
*از _ افسران _ دهه هشتادی* *به* *تمامی _دختران _ ایرانی _سرزمینم* سلام به همه ملکه های این سرزمین😍👑 لبخند های خدا ☺️بروی زمین 🌎 آنهایی که قطرات رحمت از نفس های آنها می بارد🌧️ 📣 مژده به شما دخترایی که از جنس لطافت هستید🤩 ببینم حالا با این روز های قرنطینه چه می کنید😉🙃 حوصلت سر رفته🥴 مثل پرنده ی در قفس شدی🕊️ منم این مشکل رو داشتم🤦🏻‍♀️ اما یه کانال عضو شدم😃 پر متن های انگیزشی😊💪🏻 کلیپ هایی که فقط مختص به ما سازنده های جهان😎 آخه ما دخترا نصفی از جهان هستیم 😌 نصف دیگر رو خودمون میسازیم😉✌🏻 تازه رمان ها📚 جذاب که می تونی رنگین کمون🌈 تعطیلات رو باهاش رنگ کنی 🎨 با کلی چیزای فوق العاده🤩🤩🤩🤩🤩 دیگه که وقتی اومدی خودت می فهمی🤭 اگه بیای مطمئن باش ترک نمی کنی 🙂 بهتون قول میدیم ، که به هیچ وجه پشیمون نشید 😉✌🏻 https://chat.whatsapp.com/HnyPNpuDBRoAK4upIAFe73
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻سختی و آسانی🔻 ✍ یکی از عبارتهایی که زیاد تو قرآن تکرار شده اینه: «یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ». مثلاً در سوره شوری می‌خونیم:👇 🕋 لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ، یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ، إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (شوری/۱۲) 💢 کلیدهای آسمانها و زمین از آنِ اوست. 💢 را برای هر کس که بخواهد گسترده می‌سازد، یا تنگ می‌گیرد. 💢 زیرا او به همه چیز داناست. ✔ به یکی «آسان» می‌گیره و «گشایش» میده، امّا به یکی دیگه «سخت و تنگ» می‌گیره! ✔ به یکی میگه کشتی بساز (نوح)، به یکی دیگه میگه کشتی سوراخ کن (خضر)! ✔ یکی سلیمان(ع) میشه با «داشتن»، یکی ایّوب(ع) میشه با «نداشتن». 👈 و خلاصه همیشه این «بالا و پائین‌ها» تو زندگیِ افرادِ مختلف وجود داره. ✅️ چون نسبت به بنده‌هاش آگاه و حکیم است، و میدونه که هر کسی در چه چیزی است: ☜ «رُشدِ روحیِ» بعضی‌ها در «گشایش و راحتی» است.. ☜ ولی «رُشدِ روحیِ» بعضی‌های دیگه در «تنگنا و سختی». ☝️ یعنی هر کسی در یک شرایطِ خاصّی میکنه... ممکنه پول، قدرت، راحتی، سلامتی، آسایش و رفاه برای بعضی‌ها «سمّ» باشه،😱 ولی برای بعضی‌های دیگه «مُفید» باشه.🤓 در همین سوره شوری می‌فرماید، بعضی بنده‌ها اگر زیاد بشه، طغیان و سرکشی می‌کنند:👇 🕋 وَ لَوْ بَسَطَ اللهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ، وَلَکِن یُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَّا یَشَاءُ، إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِیرٌ بَصِیرٌ (شوری/۲۷) 💢 اگر خداوند را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم می‌کنند. 💢 ولی به مقداری که می‌خواهد و مصلحت می‌داند، نازل می‌کند. 💢 زیرا او نسبت به بندگانش آگاه و بیناست. 👌 پس بنده‌ی زرنگ، چه در گشایش باشه و چه در تنگنا و سختی، چه داشته باشه و چه نداشته باشه، همیشه داره.. و دنبالِ اینه که از شرایطِ موجود نهایتِ استفاده رو بکنه و کنه، و بزرگ بشه..😌😇 چون این بازی رو خوب بلده.. ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
|•••| من و این کوچه بن بست تو را کم داریم... ترسم آن لحظه بیایی که جوانت پیر است 💠 🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f