eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
995 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣6⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣6⃣ روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم. یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.» کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.» گفتم: «امشب اینجا بمانیم.» لب گزید و گفت: «نه برویم.» چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📷 شامگاه ۲۳ مرداد ۱۳۶۲ / چادر فرماندهی ۲۷ در (گردنه ای بین اسلام آباد و ایلام - مقر نیروهای لشکر در سال۶۲)🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق ر
🌸🌈🌱 •|... ﷽... • 📜 بخشی از وصیتتامه شهید همت امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو اجرا كنيد😇 تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.✨☝️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... • 📜 بخشی از وصیتتامه شهید همت امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامي
🌸🌈🌱 •|... ﷽... • شهید حاج محمدابراهیم همت : نشستـن در پـشت میز مذاڪـــره با آمریڪـــا براے مـــا ... ☝️ خــــوارے ، ذلّـتــــ و افـــتضاح بہ دنبال دارد .❌ بہ روایت همت ، ص ۳۹۲📗 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌸🌈🌱
🌺بسم الله الرحمن الحیم🌺 "تعاونوا علی البر و التقوی" ماعده/2 با سلام و وقت بخیر خدمت دوستان گرامی. میخواهیم به یڪی از بندگان خدا ڪه دختری هستن ڪه پدرشون بیمارسرطانی و خوده دختر هم مریض هست و مشڪل ستون فقرات و... داره و در حال درمان هست ولی خانوادش در بدترین شرایط مالی هست و حتی ملزومات روزانه رو هم گاهی ندارن مدد برسانیم، تا بتونیم گوشه ای از مشڪلاتش رو التیام ببخشیم.😔😔 این خانواده الان چند روزه که چیزی برای خوردن و پولی برای درمان ندارن دوستان اضطراری هست نفری حتی 2 هزار تومن هم کمک کنید کافی هست 👌 کسانی که مایل به کمک هستن شماره کارت 👍 6395991164335333 بسم الله👌👌👌
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌺بسم الله الرحمن الحیم🌺 "تعاونوا علی البر و التقوی" ماعده/2 با سلام و وقت بخیر خدمت دوستان گرامی.
سلام دوستان شهدایی 2000 تومان واقعا پولی نیست ولی اگه همتون کمک کنید یه پول خوب میشه برای این خانواده خودتون بذارین یه لحظه جای این خانواده یه کمک کنید دل این خانواده شاد بشه😔
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... • #کلامے_از_‌بهشت شهید حاج محمدابراهیم همت : نشستـن در پـشت میز مذاڪـــره با آمریڪ
🌸🌈🌱 •|... ﷽... • " " کسی کہ هیچگاه چشم چرانی نکرد و بہ دختران و زنان نامحرم♨️ نگاه نڪرد خدا هم چشم های زیباشو با قابش خریداری ڪرد🕊 اما وظیفہ‌ی ما دختران و پسران چیست⁉️ " حفظ حجاب و غیرت "✌️ 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
به نام خدا دوستان به کمک شهدایی شما احتیاج داریم برای زدن هیئت و دادن غذا دم در خونه مردم با رعایت پروتکال بهداشتی و از لحاظ مالی به شدت کم داریم اگه تو توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومنم کمک کنید رقم کمک مهم نیست نیت کمک مهمه اجرکم عندالله شماره حساب.۶۰۳۷۹۹۸۱۳۷۴۷۰۳۷۲ محسن رشوند
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 1⃣6⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!» نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.» گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.» خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.» دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.» هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ☝️
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣6⃣ کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.» دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.» کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.» ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹👆 فیلمی ناب بخشی از مکالمه بیسیم "شهید حاج محمد ابراهیم همت" (فرمانده سرافراز لشگر ۲۷) با "شهید اسماعیل لشگری" (فرمانده دلاور گردان عمار) آبان ۶۲ عملیات والفجر ۴ شهید اسماعیل لشگری از فرماندهان بزرگی است که در زندگی کوتاه اما درخشانش همیشه رضایت خداوند را بر همه چیز ترجیح می داد و در این راه، سختی های زیادی را کشید بی شک شهادت او مهر تأییدی بود از طرف خداوند بر صدق رفتار، گفتار و اخلاص این سردار مؤمن و عاشورایی سپاه اسلام روحمان با یادش شاد التماس دعا ای شهید زنده سلام و صلوات هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهید حاج محمد ابراهیم همت و شهید اسماعیل لشگری و برادرش شهید داوود لشگری الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f