°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #پزشک #دکت
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۵۷
🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند
#پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #پزشک #
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷
✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند
#متن_خاطره
پزشک بود و تویِ جبهه امدادگری میکرد ، اما گاهی از نیروهایِ رزمی هم جلوتر بود. بهش خبر دادند که پسرت شهید شده. اومد و کنار پیکرِ بیسرِ پسرش نشست. رگهای بریده گردنش رو بوسید و رفت سراغ مجروحها...
دکتر تا آخر جنگ توی جبهه بود. مثل اینکه میخواست جایِ خالیِ پسرش رو پر کنه ...
📌 نامی از این پزشک و فرزندش در منبع نیامده
📚منبع: مجموعه روزگاران « کتاب پزشکان » صفحه 49
#پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر #حضرت_زینب #امام_حسین
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاص
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۷)
🌷🌷🌷
محمد : خب بچه ها کارهاتون که انجام شد خدا رو شکر ..
اره داداش واقعا ممنون خیلی زحمت کشیدی ..
: بریم که امشب مراسمه بچه ها دست تنها..
_ اره بریم .. رو کردم به سمت مهرانو گفتم : مهران میای بریم حسینیه ؟؟!
+ نه داداش دیگه من برم با بابا ومامان صحبت کنم .. !!
باشه پس مواظب خودت باش ..
بعد از خداحافظی با مهران
به همراه محمد حرکت کردیم به سمت حسینیه ..
دیدم محمد تو فکره ..
چی شده محمد به چی فکر میکنی ؟؟
یه نفس عمیق کشید و بعد گفت ..
چیزی نیست .. راستی امیر بهت گفتم تاریخ اعزامم مشخص شده ؟
جدی ... !
چه تاریخی ؟؟
گفتن جمعه هفته اینده ..
بعد خندید و گفت :
دیگه داداش حلال کن اذیت کردیم حرفی زدیم خلاصه رفتنی شدیم ..
خندیدم و گفتم:
نه برادر این چه حرفیه ما که جز خوبی ندیدیم ...
ولی زیادم بهش فکر نکن پشت سرت میام .. نبینم غصه بخوری هااا
امان از تو امیر .. دو دقیقه جدی باش اقا ..
نه واقعا جدیم زود میام من نمیتونم صبر کنم این همه مدت ..!
حالا صبر کن ببینیم میشه ..؟
باشه .. بفرمایید رسیدیم ..
ممنون داداش
_وظیفه است ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۷) 🌷🌷🌷 م
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۸)
🌷🌷🌷
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن محمد فرا رسید ...
میدیدم که چه ذوق و شوقی برای رفتن داره و سریع کارهای رفتنشو درست میکنه و اماده میشه ...
مادر جون هم چون همه مادرای دیگه نگران بود مرتب دعا می کرد ..
و فاطمه ... !!
فاطمه گیج بود شکه بود ..
فاطمه شیطون و شوخ ما ..
الان یه دختر اروم بود و همش توی فکر بود ..
به سختی میشد باهاش صحبت کرد و ازش حرف شنید ..
این قضیه محمد رو نگران کرده بود . تا جایی که ممکن بود پای رفتن محمد رو سست کنه ..
در این مدت رضا و مهران مدام دور و بر فاطمه بودن و تا جایی که میتونستن سر به سرش میذاشتن و اجازه سکوت بهش نمیدادن ...
با این کار بچه ها فاطمه کمی روحیش بهتر شد اما همچنان در لاک تنهایی خودش بود ..
چند ساعت اخر بود ...
و محمد خیلی نگران تصمیم گرفتم تا لااقل کمی از نگرانیش رو رفع کنم ...
فاطمه رو صدا زدم و بهمراه هم به سمت بهشت زهرا رفتیم ..
پیش پدر و مادر فاطمه ..
نشستم و گفتم :
_ فاطمه جان عمو ..
چی شده این روزها خیلی توی خودتی؟! دیگه کم صحبت میکنی ؟!
کجاست فاطمه شیطون دایی محمد ؟!
فاطمه: عمو امیر اخه میدونی چیه ؟!
من که دیگه مامان و بابا ندارم فقط بی بی و دایی محمد ..
بابایی بهم گفت پیش دایی محمد بمونم .. الان دایی بره من چکار کنم تنهایی ؟!
بی بی چیکار کنه ؟!
بغض صداش داشت اذیتم میکرد ..
دیگه اشک های فاطمه جاری شد ...
عمو امیر دایی بره من تنهایی چکار کنم دیگه با کی بازی کنم با کی برم مدرسه .. ؟!
من که دیگه کسی رو ندارم .. دایی محمدم می خواد تنهام بزاره ...
صدای گریه فاطمه بلند شد و طوری که تبدیل به هق هق شد ..
نمیتونستم تحمل کنم ..
خدایا چه کار کنم ..؟
چی بهش بگم چطور ارومش کنم ؟!
گیج بودم
کلافه شدم و دستمو داخل موهام کشیدم داشتم کلماتی که می خواستم به فاطمه بگم توی ذهنم کنار هم میچیدم ...
چشمهامو بستم و سرمو گرفتم بالا و بعد از نفس عمیقی که کشیدم
چشمام باز کردم تا حرفهامو به فاطمه بگم که ....
#ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°• | 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک ه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
( قسمت ۱۰۹)
🌷🌷🌷
...
نگاهم به محمد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود ..
اشک هاش صوتشو در بر گرفته بودن ...
شونه های مردونه اش از گریه بالا و پایین میرفت ..
نمیدونم از کی اینجا ایستاده بود و از کجای حرفهای فاطمه رو شنیده بود ...
خواستمصداش بزنم اما تا دهنم باز کردم هنوز اوایی خارج نشده بود که محمد اشاره کرد چیزی نگم... !
بهخواسته محمد سکوت اختیار کردم و فقط منتظر بودم تا ببینم می خواد چه کار کنه ..؟
محمد کمی مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق که کمی به خودش مصلت شد اومد نزدیک فاطمه ... و بغلش کرد ...
و اینجا بود که گریه فاطمه دیگه به هق هق تبدیل شد ...
محمد همین طور که فاطمه رو بغل گرفته بود گفت : ...
عزیز دل دایی چرا گریه میکنه ؟
فاطمه با بغضی که داشت گفت : اخه دایی تو بری من و بی بی تنها میشیم .. ؟ میشه نری ؟! میشه بمونی پیشم ..؟
فاطمه جان عزیز دل دایی نمیتونم ..
من میخوام به خاطر تو و تمام دختر کوچولوهایی که مثل تو هستند برم ..
که خدای نکرده تو کشورمون جنگ نشه و امنیت شما به خطر نیافته
اخه دایی .. چرا فقط تو بری ..؟ اصلا نمی خواد بری ؟
یا اصلا اگر می خوای بری منم باهات میام .!!
نمیشه فاطمه جان .. اگه تو بیای پس بی بی چی میشه ؟
کی مواظبش باشه ؟!
اما دایی ..؟!
بیا ببینمت .. عزیز دل دایی ... شملکه دختر بزرگی شدی و مدرسه میری حضرت رقیه دختر امام حسین میشناسی ؟!
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت نود ) 🌷🌷🌷 ه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت ۹۱)
🌷🌷🌷
مهران یه لبخند بزرگ زد که کل ۳۲ تا دندونش معلوم شد ..
_ میگم اینحا چکار میکنی میخندی ..؟
+ اره خب چکار کنم ..؟!
ولی جان من غافلگیری داشتی ..
توی عمرتون اینجوری غافلگیر نشده بودین .. 😁
ولی خیلی باحال بود ..
روح و از کجا اوردین .. 😂
رفتم جلو یکی زدم توی سرش و گفتم : _
کم بخند ..
بگو چطوری اومدی ؟
+ هیچی موقع خداحافظی گفتم که ولتون نمیکنم ..
براتون دارم .. !!
این الان اون موقع است ...
اون روز با سید حرف زدم راضیش کردم ...
فقط ویزا نداشتم که این دوسه روز معطلی به خاطر اون بود بعدم انجام کارها و اینکه الان اینجام و خدمت شما ...
و البته خیلی دلخور از شما که باید از دلم در بیارین .... 😃
_ حالا چطوری از دلت در بیاریم این همه غم و غصه رو ... ؟!
+ اسونه تا اخرش هر چی من گفتم و هر کار من خواستم ...
_ دیگه چی ؟! اومدیم و گفتی خودتون بکشین .. ؟!
+ خب دیگه تا شما باشین منو یادتون نره ...
برگشتم به عقب به محمد نگاه کردم ..
_ محمد ببین چی میگه ! !
محمد با خنده دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت
؛ من حرفی ندارم ...
_ عه محمد ... ؟!
که محمد این بار شونه هاش انداخت بالا و خنده اش پررنگ تر شد ...
برگشتم به سید نگاه کردم ...
سید داشتیم ...؟!
شما خبر داشتی چرا نگفتی اخه .. ؟!
امیر جان بعد شنیدین صحبت های مهران دیدم حق دارن و شما باید تنبیه بشی ... پس موفق باشی اخوی ...
_ یک مرتبه بگین همه با هم دست به یکی کردین دیگه ...
باشه بابا قبول ...
ولی مهران این تن بمیره ادم باش اذیت نکن ...
+بزار فکرامو بکنم حالا تا بعد ..
_ مهران ... ؟!
+خب راست میگم دیگه اینجوری نگاه نکن
باشه ...
با کلافگی دستمو کشیدم توی موهام و اهسته گفتم : خدایا خودمو سپردم بهت ..
ولی خیلی خوشحال بودم که الان مهران هم اینحا بود ...
واقعا خوشحال بودم ...
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت ۹۱) 🌷🌷🌷 مهرا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت ۹۲ )
🌷🌷🌷
غافلگیر کردن علی که بماند ...
بچه زهرش رفت همچین پرید جلوش علی تا دو ساعت فقط اب میخورد اروم شه ..
ما هم میخندیدیم ... 😄😄
خیلی روزهای خوبی بود اصلا زندگی بودن ..
بیشتر روزها زیارت بود و مکان های زیارتی اطراف ..
علی درگیر خاله بود به خاطر شرایط خاصی که خاله داشت زیاد نمیتونست با ما همراه باشه ...
من و محمد و مهرانم .. اگر زیارت اطراف نبود و سید کاری بهمون نداشت ...
سر و تهمون میزدن 😊
حرم فقط ... 😇
زمان برگشتن مسافرهای دیگه رسید ...
از کاروان فقط بچه هایی که میخواستن داخل موکب خدمت کنن می موندند. ..
بقیه بر میگشتند ..
من و مهران موندنی بودیم ...
اما علی خیلی ناراحت بود ..
ولی خب خاله مهمتر بود و باید برمیگشت ...
خلاصه مسافر ها رو بدرقه کردیم تا فرود گاه ..
و خودمون مستقیم رفتیم سمت محل استقرار موکب برای مقدمات و راه اندازی چادر ها .. ...
رسیدیم بعضی از موکب های اطراف راه اندازی شده بودن ..
مشغول هموار کردن زمین شدیم و خس و خاشاک روی زمین برطرف کردیم ..
کمر همت بستیم و با علی شروع کردیم به پیچ کردن میل گردها برای چادر ها ...
یه چادر میزدیم برای مکان استراحت مسافر ها بین راه...
یک چادر هم برای خادمها
محل نگهداری مواد اولیه و مقدمات اماده سازی مواد برای اشپزی ...
محل اشپزخانه و تهیه مواد غذایی ..
.... خلاصه ...
بسم الله گفتیم و کار رو شروع کردیم ...
#ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت ۹۱) 🌷🌷🌷 مهرا
سلام دوستان ببخشید این قسمت جاافتاده بود شرمندم😱😱
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷ ✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #متن_خاطره پز
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۵۸
🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۵۸
🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f