°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ....
قسمت ۱۴۶
🥀🥀🥀
سفر با بچه ها خیلی برام شیرین بود این از همین ابتدای حرکت و اغاز میشد فهمید
همه رابطه خوبی با هم داشتند و صمیمیت غیر قابل وصفی بین همه ایجاد شده بود ..
بعد از چند ساعتی که در راه بودیم رسیدیم به روستایی که قرار بود اونجا باشیم ..
بعد از توقف اتوبوس و پایین شدن ازش ..
وسایل برداشتیم و شروع کردیم به بر پایی چادرها که قرار بود محل استراحتمون در این مدت باشه ..
چند تن از اهالی محل متوجه اومدن ما شده بودن و گهگداری موقع عبورشون به ما نگاه میکردن .
تا اینکه وقتی از برپایی چادر ها راحت شدیم و مشغول جابه جایی وسایلمون بودیم
چند تن از اهالی روستا اومدن و جویایی ماندن ما و علت برپا کردن چادر ها شدن که رضا جلو رفت و براشون توضیح داد و گفت که به زودی اقا سید و اقای دهقان که مسئول برپایی این اردو بودن میرسن و کاملا ماجرا رو توضیح میدن ..
بعد از توضیح رضا از ما استقبال کردن خوش امد گفتن و وسایل پذیرایی و شام برای ما فراهم کردن ..
واقعا مردمان خونگرم و مهمان نوازی بودن ..
نیمه های شب بود که با صدایی از خواب بیدار شدم ..
بلند شدم و از چادر امدم بیرون که دیدم اقا سید و اقای دهقان رسیدن ..
جلو رفتم ..
سلام اقا سید
سلام امیر جان چرا بیداری
نکنه خیلی سر و صدا کردیم بیدار شدی ؟
نه اقا سید من جام تغییر کرده یکم بگذره عادت می کنم ..
خب پس امیر جان برو بخواب که فردا کلی کار داریم .
چشم فقط شما شام خوردین یا چیری اماده کنم ..؟!
نه امیرجان صرف شده توی راه بودیم یه چیزی خوردیم شما برو بخواب
ما هم الان می خوابیم
برو تا بچه ها بیدار نشدن ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر ب
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ...
قسمت۱۴۷
🥀🥀🥀
صبح روز بعد ...
بعد از نماز و صبحانه حرکت کردیم
و اطراف بررسی کردیم
و مکانی هایی که باید بازسازی می شد و مدرسه ساخته میشد دیدیم
و بعد از برنامه ریزی شروع کردیم به کار ..
اهالی روستا در بهمون کمک می کردند مخصوصا بچه ها که از شنیدن ساخت و بازسازی مدرسه خوشحال بودن و شوق داشتند
با چه اشتیاقی همراه با بچه های جهاد کار میکردند...
از فضا و صمیمیت بین بچه ها و اهالی روستا که نگم خیلی خوب بود
کارها به خوبی پیش میرفت
تا این که شب پنجمی که اونجا بودیم تلفن همراهم زنگ خورد ..
تعجب کردم اخه شماره داخلی نبود با تردید جواب دادم ..
بله بفرمایید ؟
_ سلام داداش امیر خوبی ؟
_ وای محمد سلام خوبی تو ؟
_قربانت داداش امیر چه خبر چه میکنین ؟
_ سلامتی با سید و بچه های حسینیه اومدیم اردوی جهاد
_ خب به سلامتی از عزیز و فاطمه چه خبر حالشون خوبه؟
_ خوبن خدا رو شکر یکم فقط بی تابی میکنن ..
محمد جان چه خبر اوضاع خوبه ؟ کی میای ؟
_ خوبه همه چی خوبه ..
منم تماس گرفتم بهت بگم دارم بر میگردم ..
_ واقعا چه خبر خوبی
کی تهرانی ؟
_ ان شاالله پس فردا .
میتونی بیای پیشم کار که نداری ؟
_ نمیدونم باید با سید صحبت کنم
_ باشه پس بعدا میبینمت فعلا من باید برم به اقا سید و بچه ها هم سلامبرسون .
_ چشم مواظب خودت باش التماس دعا
_ محتاجم پس منتظرتماا یاعلی
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏1⃣6⃣ رزق، مثل ظرف آب مرغداریهاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظ
🚲🛠🚲⚙🚲
#تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣
ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید،
تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فرزندشون میشند.✔️
مثلا پدری که مشغول تعمیر 👨🔧 دوچرخه ی 🚲 فرزندش میشه.
و شخصی که این حالت را میبینه آگاهی
کافی رو از این کار پدر نداره🤔!!!
و شده جهت کنجکاوی میپرسه،
آقا شما چرا تمام روزت را با پسرت صرف
تعمیر دوچرخه 🚲 میکنی⁉️
در حالی که دوچرخه 🚲 ساز میتواند
آن را در عرض چند دقیقه تعمیر کند✅
و پدر میگه: چون من مشغول پرورش پسرم هستم،😊
نه تعمیر دوچرخه 🚲 ...
و این است که کودکان پروش یافته ی
کار بزرگتر ها می شوند.Ⓜ️
♻️🔅♻️🔅♻️
رسانه باشید و نشردهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوچهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوپنجم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
حتی فکرش را هم نمیکردم روزی برسد
#ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا😒، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم😞 و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، #ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد📞 خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی💉💊 کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، #ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم😌. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز #ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوپنجم ادامه👈ازش بدم آمد!!! حتی فکرش را هم نمیکردم روزی برسد
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوششم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم🙁. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم🙂. ولی سر نزدن #ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم.😞
گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟»
گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.»
گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.»😕
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم👀 اتاق #ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط #ابراهیم بود.😌🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 5⃣4⃣ 💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣4⃣
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی
🔰یک روز توی #خیابون احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع #حجاب و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔
🔰گفت جرات نمی کنم #حتی_لحظه ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن #برادر یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر #زبانی فایده ندارد❌
🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک #کارتن اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با #صدای_بلند شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند.
🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به #نماز خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و #باافتخار کنارش👥 می ایستادم.
🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های #متحجر به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد #کارتن را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با #کارعملی امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔
#راوی_همسر_شهید
#شهید_حسین_محرابی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🚲🛠🚲⚙🚲 #تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣ ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید، تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فر
#تمثیل هاے خدایے3⃣6⃣
😊✍ مثل گل شاداب❗️
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌺یک گل وقتی شاداب و با طراوت است که لقمه های پاک در اختیارش قرار بگیرد:آب پاک، خاک پاک.
👨👩👦👦ما آدم ها همین طوریم، یعنی وقتی شاد و شاداب و سر زنده و سر حال هستیم که مواظب لقمه هایمان باشیم؛ لقمه هایمان پاک و طیّب و طاهر باشند.
📖این است که قرآن کریم نصیحت می کند:
« وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ»
آیه ۱۸۸ بقره - ۲۹ نساء
💠یعنی مردم لقمه های حرام را مصرف نکنید. چرا؟ چون افسرده می شوید، ناراحت می شوید، پژمرده می شوید، خشک می شوید. آزرده خاطر می شوید و آسیب می بینید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز
••🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۸
🥀🥀🥀
بعد از صحبت با محمد فکرم درگیر شد ..
حتما چیزی هست که محمد بهم گفت بیا
پس بلند شدم و رفتم پیش اقا سید ..
_ اقا سید میتونم باهاتون صحبت کنم ؟!
_ بله امیر جان در خدمتم بفرما ..
_ اقا سید راستش چطور بگم
چند دقیقه پیش محمد باهام تماس گرفت ..
_ جدا حالش خوب بود که ان شاالله ؟!
_ بله خدا رو شکر سلام رسوند بهتون .
_ سلامت باشه ...
خب جانم چه کار داشتی اخوی ؟
_ راستش اقا سید محمد پس فردا تهرانه یعنی داره برمی گرده
_ واقعا خدا رو شکر ان شاالله به سلامتی
_ ممنون راستش
الانم تماس گرفت مثل اینکه با من کار داره گفت برم تهران پیشش ..
_ چی شده اتفاقی افتاده ؟!
_ والا نمیدونم سید خودمم واقعا نگران شدم حالا اگر اجازه بدین من برم ؟!
_باشه برو امیر جان فقط خبر یادت نره حتما از حالش به ما خبر بده ؟!
_بله چشم پس با اجازتون من برم وسایلمو جمع کنم
_ چشمت بی بلا فقط خبر یادت نره
_ پس با اجازتون خدا حافظ
_ در پناه حق یا علی
بعد از خداحافظی با سید سریع وسایلم جمع کرد و بعد از توضیح مختصری به رضا و مهران حرکت کردم به سمت تهران ..
ادامه_ دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوششم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوهفتم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من #ابراهیم جدی بود☹️ و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»😌
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.🙁
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند🍃. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم😞. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری📹 و عکاسی📸 و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند.😶پولهای زمان شاه را هم دیدم که آن روزها از دور خارج شده بودند.شک کردم ولی عکسالعمل نشان ندادم😑حتی جوری وانمود کردم که به روی خودم نیاوردهام. تا اینکه از دست یکیشان کاغذی افتاد زمین.📁😱
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f