°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی
از فرماندهان گردان کمیل
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🔹عملیات مسلم ابن عقیل
منطقه سومار
مهرماه ۱۳۶۱
📍قسمت هفتم
دشمن که در عملیات نتونسته بود مقاومت ما را بشکند اینجا حسابی ضربه سختی به ما وارد کرد. واقعا کسی نبود که بتونه اون وضع را جمع و جور کنه. و بدن های پاره پاره و دست و پاهای قطع شده را جمع آوری کنه. خیلی از اعضای بدن شهدا را آب با خودش برد.
در همین حین خبر رسید که دشمن در حال تصرف اون ۲ ارتفاع و اسارت دو گردان می باشد. شهید همت فرمانده سپاه ۱۱ قدر بود و شهید چراغی فرمانده لشکر بود. هر دو اومدند به مقر ما. وقتی وضعیت را دیدند بسیار ناراحت و عصبانی بودند. چون قصد داشتن نیروهای باقی مانده گردان سلمان و گردان میثم به فرماندهی شهید عزیز کساییان ادغام کرده و به کمک گردان های در حال محاصره بفرستن. تا اونها بتونن محاصره را بشکنند و به عقب بیان. وضعیت کل منطقه خیلی به هم ریخته بود. از گردان سلمان که قبل از عملیات حدود ۴۰۰ نفر و یا ۴۲۰ نفر نیرو داشت حدود ۶۰ یا ۷۰ تا نیرو باقی مونده بود. اونهم تعدادی مجروح و موج انفجاری که دائم داد و فریاد میکردند. و همش در حال دویدن تو رودخانه و شیارها بودن. همه کپ کرده بودیم. وضعیت وحشتناکی بود.
خلاصه شهید همت و شهید چراغی علی رغم وضع موجود نیروهای محاصره شده ، مجبور شدند بگن که هر چی نیرو سالم مونده جمع کنین و خودم و چراغی و بیسیم چی و پیک و غیره هم میاییم. باید به کمک گردان های محاصره شده برویم. ما مونده بودیم که چه جوری میشه از این وضعیت بیرون بیاییم و نیروهای بی روحیه و خسته و زخمی را دوباره سازماندهی کنیم و ادغام با گردان میثم بشیم و برگردیم به خط.
چند نفری جمع شدیم. هر کسی فکری داشت. تا به این نتیجه رسیدیم که با توجه به وضعیت پیش آمده از طریق بلندگوی لشکر ، برنامه متنوعی را اجرا کنیم تا شاید بتوانیم روحیه نیروها را باز گردانیم. مسئولین از شهید همت اجازه بعضی از الفاظ و لطیفه و جوک های رایج در جبهه را گرفتن. حالا مگر کسی جرات میکرد این موضوع را مطرح کنه. تیکه بزرگه گوش اش بود.
🔻ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣7⃣
#فصل_نهم
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣7⃣
#فصل_نهم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری کردی
دیگه هیچکی به چشمای خسته من نمیاد...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے6⃣9⃣1⃣ 🌿مثل برگی از درخت! 💧آب باید برود توي برگ تا سبز و شاداب باشد وگرنه روي برگ
🌳😍🌳😍🌳
#تمثیل هاے خدایے7⃣9⃣1⃣
🌳مثل درخت!
♻️توي باغ هر چیز را میشود کاشت،
ولی هر چیزي را نباید کاشت. ❌
🌴چیزي باید کاشت که فایده داشته
باشد و سرمایه باشد.💫
❤️دل مثل باغ است.
⚠️توي باغ دل هم هر چیزي نباید کاشت
و باید صفا و صمیمیت و یکدلی کاشت✅
نه کینه و دشمنی و عداوت.🚫
همان که حافظ میگوید:🔰
«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد »
« نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد»
🔆البته این فقط حرف حافظ نیست،
🔆 حرف امام سجاد(ع) است:🔰
« اَغرِس فی اَفِئدَتِنا اَشجارَ مَحَبَّتِکَ »
😍خدایا! در دلهاي ما درخت دوستیت را
بنشان.😍
🌳😍🌳😍🌳
--------------------------
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5952027934347757090.mp3
10.88M
°•🌱
•یھ عالمہ گریہ به روضھ بدهڪارم😭
•تاخوبنشهزخمآمدستبࢪنمۍدارم😭
"عزیزمحسین"🌻🕊
خیلی خیلی قشنگه😭😭
#مداحی🎼
#سیدمھدیحسینۍ🎤
#حسینجانم♥️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی
از فرماندهان گردان کمیل
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🔹عملیات مسلم ابن عقیل
منطقه سومار
مهرماه ۱۳۶۱
📍قسمت هشتم
خلاصه با حمایت مسئولین و تایید این کار از بلندگو اعلام شد هر کسی لطیفه و یا جوک و یا حرکات کمک بلده بیاد.
تعداد چند نفری جرات کردند که بیان. زیرا که آگاه به موضوع بودند و همه میخواستن به نوعی کمک کنن. هر کسی یه چیزی و یا یه حرکتی و جوک گفت . مجموعا شد ۱۰ دقیقه. و اصلا فایده نداشت .ولی یکی از دوستان بسیجی که بعدها هم از رزمندگان گردان کمیل شد ، اومد گفت من بیست دقیقه و شاید نیم ساعت بتونم برنامه ای اجرا کنم. همه تعجب کردیم ولی چاره ای جز اعتماد نداشتیم. همه جمع بودن. و حتی شهید همت و چراغی هم ظاهرا بودن. اون برادر بسیجی که خداوند حفظشون کنه ، اومدن یه اتوبان راه انداختن و انواع صداهای گوناگون موتورهای گازی، یاماها و انواع ماشین های مختلف و حالت های رانندگی ماشین های سنگین و سبک را اجرا کردن. یواش یواش نیروها فاصله را کمتر کرده و به هم نزدیکتر میشدن. ولی هنوز نتیجه خوبی حاصل نشده بود. ولی یه مقدار تاثیر گذاشته بود. برادر بسیجی که تقریبا ۲۵ دقیقه اجرا کرده بود. آخرین تیر ترکش را رها کردن و گفتن اگه این موضوع نگیره دیگه نمیدونم چکار باید کرد.
شروع به خواندن روضه و مداحی با لهجه لری کردند. آخه اهل لرستان ولی ساکن کرج بود. اونقدر زیبا روضه لری خوند . از میدان رفتن امام حسین که حضرت سکینه خودش را بر روی پاهای ذوالجناح انداخت. گفت و... رسید به اینجا که امام حسین وارد معرکه شد. همینطور که شمشیر را از جلو می چرخاند ۱۰ نفر از دشمن میریختن زمین. اسب ( ذوالجناح) از عقب جفتک میزد ۲۰ نفر هم از عقب میریختن زمین. اینجا بود که متوجه نیروها شدیم که مقداری خنده رضایت بر لبشون جاری شد. و ادامه روضه اسب خینی پینی اومد در خیام . یکی گفت ذوالجناح بگو عمو چه شد. دیگری گفت دایی چه شد. ذوالجناح دستهایش را بالا گرفت و شیهه ای زد. یعنی پدرت کشته شد. بسیار زیبا خواند روضه را. نیروها در عین اشکهای روان بر صورت خنده میکردند. البته بعضی از کلمات لری را نمیتونم معادل سازی کنم. که همونطور که روضه خوند بگم. خلاصه بچه ها که تا چند دقیقه پیش نمیشد نزدیکشان شد ، نیش ها تا بناگوش باز بود و از خنده و اشک دیدنی بودن. ظاهرا شهید همت و چراغی هم راضی بودند و عازم خط شدیم به اتفاق کساییان که ادغام شده بودیم. و رفتیم کمک نیروهای محاصره شده. و با اندک نیروی درب و داغون و روحیه دو چندان کاری کردند کارستان. که دو شب قبل یعنی شب عملیات به این زیبایی کار نکرده بودن. و لطف خداوند و درایت و فرماندهی شهید همت و چراغی محاصره شکسته شد .
🔻ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ #فصل_نهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣7⃣
فصل_نهم
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ فصل_نهم گ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣7⃣
فصل_نهم
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 4⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🕋 يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ 🌷 و خدا بر نگ
❣﷽❣
5⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
💠 قرآن کریم میفرماید، مومنین دلهاشون با #یاد_خدا آرامش پیدا میکنه.
یعنی #ایمان به خدا #آرامش میاره
🕋اَلَّذينَ ءَامَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ
سوره رعد آیه ۲۸
🌷 ترجمه:
كسانى كه ايمان آوردهاند، دلهايشان به ياد خدا آرامش مىگيرد
👈🏼 بعد دنبالهی آیه، بعنوانِ یک قاعدهی کلّی میفرماید:
🕋اَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
🌷 ترجمه:
آگاه باشید که با ياد خدا دلها آرامش پيدا مىكند
✍🏼 علّامه طباطبائی در تفسیر المیزان مینویسد، از ظاهر آيه، انحصارى بودن اين مطلب فهميده میشه.
❌ یعنی معنای دقیقِ آیه این نیست که «دلها با #یاد_خدا آرام میگیرد»
✅ بلکه معنای آیه اینه که «دلها فقط و فقط با #یاد_خدا آرام میگیرد»
👌 یعنی دلها جز به #یاد_خدا، با چيز ديگهای اطمينان و آرامش پیدا نمیکنه.
✔️ مال و ثروت رفاه، تکنولوژی و... برای انسان #آسایش میاره، و زندگی رو راحتتر میکنه،
❌ ولی #آرامش در زندگی نمیاره.
✅ #آرامش فقط و فقط در #یاد_خدا است.
👌 خدا ما رو طوری ساخته که جز با یادش دلمون آروم نمیگیره.
✴️ اگه بیقراری...
✴️ اگه دلتنگی...
✴️ اگه دلگیری...
✴️ اگه متحّیری...
✴️ اگه استرس و اضطراب داری...
🔔 گیرِ کار اینجاست که هزار یاد، جز #یاد_خدا در دلت جولان میده
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 5⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 💠 قرآن کریم میفرماید، مومنین دلهاشون با #یاد_خدا آرامش پیدا میکنه. یعنی
❣﷽❣
6⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🌤🎪 تا امام زمان «عج»، چقدر فاصله داریم؟! ⬇️⬇️⬇️
استاد اخلاق، مرحوم حاج اقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه↘️
« اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب درآید , صورتش می شودقرآن کریم 📖👇
همانگونه که امیرالمومنین علیه السلام، قرآن ناطق بودند.
💖حال اگر این #قرآن، قرائتش و تفکر در آیاتش، قلوب مارا متحول نمی کند!
شک نکنید که زیارت انسان کامل , یعنی حضرت حجت ع هم قلوب مارا متحول نخواهد کرد ⚠️.
اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت عج بدانید , ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!!
👈اگر مشتاق قرآنید , می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید وگرنه↘️
🚶اگر قرآن نزد شما مهجور است , وبا آن انس ندارید , و فکر می کنید که مشتاق حضرت حجت هستید , آن شخصِ امام زمان , زاده ی وهم و خیال خودتان است🚨
🍂با این حساب👆، چقدر فاصله گرفته ایم از فرزند فاطمه! از مولایمان! از پدر و ولی نعمت مان! 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷مهدی شناسی ۳۲🌷 ⏹منظور از غیبت امام زمان این نیست که حضرت جایی مخفی شده باشد. ⏹غایب بودن امام،یع
🌷مهدی شناسی ۳۳🌷
🔷تمام گره های ریز و درشت ما به دست امام باز می شود و اگر این را بدانیم،دلمان شیفته ی او می شود.
🔷طوری شیفته ی او می شویم که دیگر بدون او حتی نفس هم نمی توانیم بکشیم.
🔷دست به سوی غیر او دراز نخواهیم کرد و هر خیری از هر جایی رسید،می فهمیم از اوست و جز او نخواهیم دید.
🔷به این وسیله ارتباطمان با حضرت قوی تر شده و این ارتباط قوی ان شا الله راه ظهور را باز خواهد کرد...
🔷فایده ی امام در غیبت و حضور،از طرف او هیچ گونه تفاوتی ندارد.
ولی از طرف ما خیلی فرق می کند.چون پرده،بسیاری از آثار نور را در چارچوب،رنگ و غلظت خود محدود می کند و بعد آن را به اتاق می دهد.
🔷پس نوری که ما از پس پرده می گیریم هرگز مثل نوری نیست که وقتی پرده را کنار بزنیم،خواهیم گرفت و خیلی خودمان را محروم کرده ایم.
🔷بنابراین محرومیت از یک موجود پرفایده،دلیل کم فایده یا بی فایده بودن او نیست.
🔷مثل این که محرومیت از خورشیدی که طلوع کرده،دلیل بر کم نور بودن یا بی نور بودن آن نیست.
🔷این پرده ها،ظرفیت محدود،گناهان و غفلت های ماست...
#مهدی_شناسی
#قسمت_33
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f