🔅﷽🔅
❣ #ڪلام_شہید
عالم محضر شہداستــ ،
اماڪو محرمےڪہ این حضوررا دریابد
و دربرابراین خلأ ظاهرے،
خود را نبازد؟
زمان مےگذرد،
و مڪانها فرو مےشڪنند؛
اما حقایق باقے است
🌷 #شهیدسیدمرتضی_آوینی
💠🌷💠
💠پیامبر اکرم(ص):
❤️هیهات، هیهات!!
اگر به عدد ریگ های بیابان
و قطره های باران در خدمت مادر
بایستید معادل یک روزی که در شکم
او بوده اید،نخواهد بود.
📚مستدرک ج15،ص204
💟 @hemmat_hadi👈
💠 #خاطرات_شهدا
👈 بابای بی سر
🌷اسمش بابازادگان بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهے هم سر به سرش ميذاشتن
🌷صدا ميزدن «بابا...» وقتے بر ميگشت سينه ميزدند و ميگفتن: «قربان نعش بی سرت.»
می خنديد و سر تكان مےداد .
🌷با بی سيم چی دوتايے آمده بودن بيرون، پتوها رو تڪان بدن.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ریخت.
🌷وقتے خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توے سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهيد شده بودن.
سر بي سيم چي روے شانه بابا بود مثل وقتے ڪه يڪی سرش را روی شانه ديگری ميذاره و ميخوابه
بابا هم سر نداشت.
«بابا قربان نعش بی سرت»
🌷: @hemmat_hadi
💠 #خاطرات_شهدا
🌷دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.
🌷آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💟: @hemmat_hadi
🌺﷽
🌷چه زیبــا میشد این دنیــــا
اگـر شـاه و گـدا ڪــــم بود...
اگر بر زخـــم هر قلبی💔
همــــان اندازه مرهـــم بود...
🌷چه زیبـــا میشد این دنیـــا
اگـر دستـــی بگیرد دست...
اگر قدری محبتــــــ را
به ناف زنــدگانــــی بست...
🌷چه زیبـــا میشد این دنیــا !!!
ڪمی هم با وفــــا باشیم...
نباشــــــــد روزگاری ڪه......
نمــک بر زخــــم هم پاشیم
🌷چه زیبـــا میشد این دنیـــا
نباشد اشڪـ محــرومی
زمیــــــــــن وآسمـان لــرزد
ز آه و درد مظلــــومی...
🌷چه زیبــا میشد این دنیــا
شود ڪینــه ز دلــــها گـم...
اگر بشڪــــــستن پیمــان
نگردد عــــادت مـــــردم... !
❄️✨ @hemmat_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خاطــره ای بسیار عجیب از شهید
✨ #ابراهیـــم_هادۍ
💠: @hemmat_hadi
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
سالروز #میلاد
🌷: @hemmat_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مداحی با صدای زیبای
✨ #شهید_محسن_حججی
در ماه محرم در ایام #نوجوانی
شادی روحش #صلوات
💠 @hemmat_hadi
سالهاست عصرهای #پنجشنبه های شیرین را دیگر تجربه نکرده ایم
آن سالها برای دل تکانی حتما باید #گلزار شهدا میرفتیم اما امروز به برکت #گمنامان نام آشنا هر نقطه که اراده کنی شهید آباد است
به پهناوری #سرزمینم شهید خوابیده است و عصرهای پنجشنبه عصاره هفته های بی قراری میشود وقتی دل هوای شهید میکند و زمین و زمان با دلت ساز کوک مینوازد...
🌷 @hemmat_hadi
❤️وقتی یک شهید وصلت میکنه به یک شهید دیگه❣
♦️رفاقت با یک #شهید مقدمه ی ورود به جمع شهداست
✨شهید محسن حججی🌷
و
✨شهید ابراهیم هادی🌷
💠 #خاطـــرات_شهــدا
#شهید_ابراهیـــم_هادۍ🕊
👈 نارنجک
🌷قبل از #عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل #گروه_اندرزگو برگزار شده بود.
🌷 بجز من و #ابراهیم، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول #آموزش_نظامی بودند.
🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک #نارنجک به داخل پرت شد....!
🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از #ترس، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار #چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام #حبس شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند.
🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای #انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی #تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا #ابرام!! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
🌷صحنه بسیار #عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی #نارنجک خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک #آموزشی بود. #اشتباهی افتاد داخل اتاق.
🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، #زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذکر_صلوات
🌷 : @hemmat_hadi
💠 #خاطـــرات_شهــدا
❣شهید حجت الله رحیمی
👈راوی: مادر شهید
💠•⇦من وآقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم، جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم.منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم
💠•⇦یه بار رفته بودیم گلزار شهدا تو ماشین گفت مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی، مامان برام دعا کن شهید شم گفتم ان شاءالله شهید میشی .
💠•⇦آقا حجت نشست کنار مزار شهید، داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم، برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد، این خاطره اش همیشه تو ذهنمه.
💠•⇦یک بار شب جمعه در دعاي كميل خيلي بيتابي كردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد وگفت: «مادر چرا ناراحتيد. خداوند به وعدهاش عمل كرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده.»
💠•⇦بیدار که شدم داشتم فکر میکردم سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود . بعد دیگه آروم و سبک شده بودم. آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید.
❣ #شهید_حجت_الله_رحیمی
✨ شادی روحش #صلوات
➣ @hemmat_hadi🌷