سلام بر ابراهیم
لیست گروه الف: « یا سریع الرضا » 1- #شهید_عباس_آسمیه✅ 2- #شهید_تورجی_زاده✅ 3- #یا_اباصالح_المهدی(عج
دوستانی که در طرح شرکت کردن لطفا بعد از قرائت نماز اطلاع بزن🌷
دوستان به برکت این طرح به مدد الهی برنامه نماز شب رو شروع میکنیم هدیه به دُردانه خلقت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بانویی که معصومین و باب الحوائجین حاجتهاشون رو از ایشون میگیرن ان شاءالله ماه رمضان همراه با جایزه شروع میکنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
✨﷽✨
🌷🍃دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد.
🌷🍃يكدفعه ابراهيم خنديد و گفت: در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم.
🌷🍃بندگان خدا آدم هاي خيلي سادهاي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند.
🌷🍃من بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما ميايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🌷🍃ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلي خندهام گرفت اما خودم را كنترل كردم.
🌷🍃اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚سلام بر ابراهیم1
💠 @hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
|🌷 ...گفتم : حجاب باید به گونه ای باشد ڪه تابلوی نقاشیِ متحرڪ در خیابان ها نبود ، بڪ گراند مشڪی و رنگ و لعابِ رویین ...
جلب توجه اش ، بیشتر است .
گفت : در این سن ، خب معمولا آدم دلش این سبڪ لباس پوشیدن را می خواهد !
گفتم : آدم در هر سنی ڪه باشد ، خیلی چیزها دلش می خواهد ، اما قرار نیست به خواسته ی دلش برود بلڪه به خواسته ی معبودش می رود ...
#دل_نرباییم !
💟 @hemmat_hadi
✨﷽✨
●⋆با ابراهیم در دوره مجروحیت در تهران بودم. من شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگیهای متفاوت! ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام میکرد. چقدر از بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.
●⋆ ️یکروز با هم از کوچه بیرون میرفتیم. چند روحانی با ظاهری زیبا و آراسته به سمت ما آمدند. با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم: حتما حسابی آنها را تحویل میگیرد اما برعکس به آنها سلام هم نکرد!
●⋆ ️باتعجب نگاهش کردم. خودش فهمید و گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم.
گفتم: ولایی!
گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت چیز دیگری را قبول ندارند. نه #ولایت_فقیه. نه حضور در جبهه و...
فقط دم از ولایت مولا میزنند. چند سری هم با اینها صحبت کردم ولی بی فایده بود. فقط کار خودشان را قبول دارند.
●⋆ بعد ادامه داد: خطر اینها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند و...
●⋆ من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه گفت. اما سالها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی، تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم2
@hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽
وقتی #سبڪ_زندگی مان
از #خدا چی بپسندد
به #دیگران چی می پسندند
تغییر پیدا ڪرد
شاهد آن شدیم ڪه هرڪس برای
جلب نظر خلق الله ...
#حیا خویش را هم به #حراج گذاشت !
.
#سر_چی_مسابقه گذاشتید؟
برای لایڪ؟ برای تبلیغ حجاب؟
برای تبلیغ دین؟ برای اینڪه بگید امّل نیستید؟ #بهانه_شما_چیه؟!
از لذت بردن دیگران ، شمارا چه سود؟!
لعنت بر شیطانی ڪه با لباس مجازی وارد می شود و دینمان را به یغما می برد ...
.
#خسته ...
#بد_حجاب_ها_بهتر_از_خیلی_ها !!
.
💟 @hemmat_hadi
〰〰〰〰〰〰
❗️انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است❗️
⭕ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
🌷✨یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🌷✨ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
🌷✨انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
💠 @hemmat_hadi🌷
✨﷽✨
🌷 امام على عليه السلام :
💠زبان خود را به نرمگويى و سلام ڪردن عادت ده، تا دوستانت زياد و دشمنانت ڪم شوند.غررالحکم/ص435
💠 این حدیث، در رفتار و شخصیت شهید ابراهیم هادی نیز نمایان بود؛
💠یڪی از دوستان ابراهیم میگفت: من شاهد بودم ڪه بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگیهای متفاوت!
💠ابراهیم از در ڪه بیرون می آمد به همه سلام میڪرد. چقدر از بچه های ڪم سن و سال به خاطر همین سلام ڪردن با او دوست شده بودند.
💟 @hemmat_hadi
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💠 #یک_داستان_یک_پند
✍️حاج ابراهیم 60 سال دارد و هر سال در عیدِ قربان پیش قدم شده و گوسفندی خریده و عیدِ قربان در کوچه خود سر میبُرند و پول آن را تقسیم کرده و کسانی که میخواهند پول می دهند و در این گوشت قربانی سهیم میشوند.
🔹کوچه آقا ابراهیم 10 خانه بیش نیست. آقا ابراهیم که از کوچه و همسایهها خبر ندارد و فقط در سرِ وقت یاد دارد در نماز جماعت حاضر شود. تا یقین کند بهشتی است.
🔸در انتهای کوچهشان، بانویی بیسرپرست است با دو یتیم که با یارانه زندگی میکند. درب خانهی همسایهها را میزند تا برای سهم شدن در گوشت به کوچه بیایند.
🔹وقتی درب خانهی پروین خانم را میزند، همسایه دیگری میگوید: آقا ابراهیم، آنها خانه نیستند به گمان به روستا رفتهاند. در حالی که پروین خانم در خانه بود و دو فرزند یتیمش را در خانه دور خود جمع کرده بود که اگر در زدند مبادا به سمت در روند. چون پروین خانم پول خرید گوشت را نداشت. و از ترس اینکه آبروی او نرود، در را بسته بود تا همه گمان کنند او در خانه نیست و فقر خود را پنهان و آبروی خود را محفوظ دارد.
❓❓آیا بهتر نبود این آقا ابراهیم در محل خلوتی میرفتند و گوسفند خود را قربانی میکردند؟ و چون خودشان میدانستند توانمندان کوچهشان چه کسانی هستند از آنها میخواست سهم شوند؟
🔸عید قربان باعث زندانی شدن پروین در خانهاش شد. و فقط برای آقا ابراهیم، عید شد. گوشت قربانی خوردند.
🔹🔸حالا اگر کسی این موضوع را به حاج ابراهیم تذکر دهند، عصبانی شده و میگوید تو دشمن خدا هستی که میخواهی عید قربان را کمرنگ کنی. درحالیکه نمیداند خودش با جهالتش دشمن خداست. برای همین است که همیشه از خدا بخواهیم ما را هدایت کند.
💠 @hemmat_hadi🌷
✨﷽✨
💠شهید محمد ابراهیم همت
🌷خیلی آقا بود. تا می شنید رزمنده ای شهید شده، می رفت و پیشانی اش را می بوسید.
🌷تا اینڪه خبر دادن توی یڪ عملیات به شهادت رسیده.
🌷به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم و به تلافی اون بوسه هایی ڪه بر پیشانی شهدا زده بود، پیشانیش رو بوسه باران ڪنیم.
🌷رسیدیم بالای سرش پارچه رو ڪنار زدیم،امّا دیدیم سـر نداره...!!!
💟گروه فرهنگی سلام برابراهیم↶
💟 @hemmat_hadi
💟 #یک_داستان_یک_پند
💠✨بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم.
💠اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
💠دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
💠وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
💠لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.
💠با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
💠مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
💠مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
💠مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟»
💠با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
💠مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.
💠 آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
💠 @hemmat_hadi🌷
﷽
⚪️ شخصی در خیابان زیبا زندگی میکرد که معتاد بود. بخاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. ابراهیم برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد.
⚫️ بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا خانواده ات را اذیت می کنی؟ او گفت: دست خودم نیست. من هفته ای فلان قدر پول برای مواد احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به اونها ندارم.
⚪️ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند!! یک سال خانواده و بستگان او در آرامش بودند.
⚫️بعد هم ابراهیم شهید شد. آنجا بود که این شخص معتاد، این ماجرا را برای ما تعریف کرد. او هم مدتی بعد از ابراهیم از دنیا رفت.
📚کتاب سلام بر ابراهیم2
💟 @hemmat_hadi
🌷﷽
● با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند.
● من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را میبست.
● حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ...
نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.»
● رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره!
● ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد.
● همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
📚سلام بر ابراهیم2
@hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽
💠خون زيادے از پاۍ من رفته بود. بي حس شده بودم. عراقيها اما مطمئن بودند ڪه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنے.
💠هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاے سرم آمد. چشمانم را به سختۍ باز ڪردم. مرا به آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه اے امن مرا روۍ زمين گذاشت. آهسته و آرام.
💠من دردے حس نميڪردم! آن آقا ڪلی با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسے ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
💠لحظاتے بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگۍ. مرا به دوش گرفت و حرڪت ڪرد. آن جمال نورانے، ابراهيم را دوست خود معرفے ڪرد. خوشا به حال ابراهیم ...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
💠 @hemmat_hadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌷
💠جوان ۲۹ ساله فلسطینی که تصویرش دنیا را تکان داد.
فادی ابوصلاح، جانباز معروف فلسطینی، دیروز در درگیری با نیروهای اسرائیلی در نزدیکی مرز غزه شهید شد.
🌷 @hemmat_hadi