eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خاطره ی شهدا🌺 در لشــکر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت شهـــدا را ببـــوســد ! وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد . پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد . شهیـــد ' حـــاج محمد ابراهیـــم همــت  شهیدانه زندگی کنیم🌹🌹 ❤️😍
✨ پیش اقا امام زمان بودم....... اقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد.... گفتم:اقا...... اقا گفت:جان اقا؟؟؟؟ به من نگو اقا بگو بابا..... سرمو انداختم پایین .... گفتم:بابا....شرمندم از گناه.... اقا گفت: نبینم سرت پایین باشه ها عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن.... 😔😔😔😔 میفهمی یعنی چی..... 💔 یامهدی ادرکنی❤ الهم عجل لولیک الفرج.. 😔😭😢
. از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... مددی
بچه شهرستان بود ... انگار از استان‌های جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام ‌میشد. آرام می‌آمد و آرام می‌رفت .. وقت سحر و افطار که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و به بقیه نگاه می‌کرد😕. غذایش را نصفه می‌خورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفره می ‌گذاشت برای بچه‌های کرمانشاهی که می‌توانستند روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند👌. یک روز کتاب قرآنی که همواره به همراه داشت اتفاقی دست ما افتاد ، ڪاغذی وسطش بود😊، بَر روی آن نوشته شده بود : " خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ می‌شود. 😢تنها می‌توانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهید شدم🌸 ..." ‌ 😭
😍😉 تا حالا..؟ ❣عـــــشق یعنے: تو دل شب آروم زمزمه ڪنے "الـــهے العـــفو "🙏 ❣عـــــشق یعنے: چشماتو ببندے و به "امام زمانت " فڪر ڪنے😌 ❣عـــــشق یعنے: شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " اشڪ" بریزے😭 ❣عـــــشق یعنے: اعتراف ڪنے "خـــــدایا چقدر ازت دورم"😰 منو بڪِش سمت خودت . .🙏 ❣عشق یعنے: یاد "شهرضا " و ڪلے حسرت دیدار با "حـاج هـمـت"❤️ ❣عـــــشق یعنے: یه خیابون به اسم "بین الحـــــرمین " ❣عـــــشق یعنے: آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "گـــــمنام"😌 ❣عـــــشق یعنے: "جزیره ے مـــــجنون"🏝 ❣عـــــشق یعنے: داشتن " آرزوے شــــــــــهادت💔
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی... 🍃🌹🌹🍃
    شهید مرتضی آوینی اگر قبرستان جاییست که مردگان را در آن قرار می دهند ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی را آیا به معنای زندگی راهیست؟ اگر مقصد پرواز است لانه ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در اوج می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد. 🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 .
فک کن بری ...... به همه بگی فردا پیش بی بی...... بری تو ....... پرچم یا ............ سربند کلنا یا زینب....... بری تو رو به روی ضریح.... .. تو بزاری رو با زبون بی زبونی بگی.. خانوم جات اینجاست اونجا میکنین... بگی خانوم اجازه برم دفاع کنم از ...... بعد............ یه .............. یه ................ یه ............... یه ................ یه ............ یه ............... بیابون ن ............... پشتت يه ........... انگار داره نگات میکنه...... خانوم میکنه........... حس میکنی ............... بهت :افتخار میکنه بهت میزنه...... یه نگاه به سرت به پرچم یا میندازی میگی تا اسم شما رو گنبد هست....... مگه کسی به چپ نگاه کنه.. خم شی بند پوتینتو سفت میکنی.... میکنی... سفت ... میگیری میگی یا عباس....... بعد از اینکه چندتا حرومی رو به رسوندی ببینی یه خورده به قلبت........... شروع میکنه به سوختن..... از خون دستت میفهمی شدی.... میگی بی بی ببخشید شرمندم...... توان ندارم........ دوستات جمع شن دورت به شمارش میوفته چشمات تار ميبینه.......... بی بی بیاد بالا سرت برا ........ خون زیادی ازت رفته....... . دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون به برسه... اما ميگی پاهامو بذارین سرمو بلند کنین... بی بی اومده میخوام بهش بدم...... چند دقیقه بعد چشماتو ببندی....... چند روز بعد به خبر بدن شهید شدی....... عجب رویایی....... اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک بحق بی بی زینب 💞💞💞💞
شهــــــ همت ــــــید"
کرامات شهید 🔸ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۳ ﺑﻮﺩ. ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ، ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺵ ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ؟! ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﻪ! ﮔﻔﺖ: ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ. 🔸ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﻠﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻵﻥ ﺑﺨﻮﻥ! ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﺳﻮﺯ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺻﺪﺍﯾﺶ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﺷﻌﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ (س) ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﻋﻠﺖ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ است. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﭼﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﯽ! ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪ. 🔸ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯿﻦ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺩﺳﺘﻪ ﺷﻮﯼ. ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺷﻮﯼ. ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺍصرﺍﺭ به ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ! ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻧﭙﺮﺱ! ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺷﺪ. ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. 🔸ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺸﯽ. ﺭﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﻢ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺮﯼ! ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﻗﺒﻠﯽ! ﮔﻔﺘﻢ : ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻁ ﺑﺬﺍﺭﯼ؟! ﺍﺻﻼ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﯼ؟ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ. ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﮔﻔﺖ. ﺣﺎﺟﯽ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻮ... ﻣﻦ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ. 🔸ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﺴﯿﺮ ۹۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺩﺍﺭخوﺋﯿﻦ ﺗﺎ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻣﺎﻡ زمان ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩ. ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ. ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. ﺳﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ. 🔸ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﺒــــﺎﺭ ۱۴ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ! ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻋﻠﯽ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ( ﻓﺮماﻧﺪﻩ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ )