🌹خبر آمد؛
🌹که اسیرش کردند...
🌹همچو ارباب؛
🌹شهـیدش کردند...
__________
✨فاتحه و صلوات
💚هدیه به روح بلند شهید بزرگوار
🌹#شـهـیـد_محسن_حججـی🌹
أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍ(ص)
🔴 مراسم سالروز شهادت محسن حججی
حجت الاسلام پناهیان:
🔹شهید حججی برای ما یک راه است نه یک فرد. شهادت برای ما یک مرام است نه یک حادثه
🔹شهید حججی ثمره ی خانواده اهل علم است. پدربزرگ او عالمی بزرگوار بود.
🔹 انقلاب دینی و اسلامی ما روزی جهان را خواهد گرفت. خوشبین ترین افراد وقتی اتفاقات سوریه شروع شد احتمال نمی دادند ما موفق بشویم. تمام دنیا دست به دست هم دادند تا ما را به زانو در بیاورند اما ما با شهیدانی بسیار کمتر از دوران دفاع مقدس توانستیم جلوی آن ها بایستیم. یعنی هزاران برابر قدرت ما بیشتر شده است.
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وچـــهــارم
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
-چیه باز؟
-حالم ازت بهم میخوره.
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن می داد!!!
-حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!
-این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش!
صدایم را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!!
-میخواستی نکنی.
-ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم...
من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفت.
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت...
دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم...
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وپــنــجـــم
ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم.
حدود یک هفته می شود که گذشته.
واقعا روز های سختی داشتم...
ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد...
-ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه.
بغضم را قورت دادم.
-اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم...
لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.
خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...
ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم!
سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم!
نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...
تپش اول تپش دوم تپش سوم...
دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.
چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وشــشــم
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
-سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد.واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم.
ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره آره.
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم.
ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود...
من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟!
-نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید...
سمیه_چیزی شده؟؟!
آرام سر کارم رفتم و گفتم:
-نه...نه هیچی نیست...
ادامه دارد....
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وهــفــتــم
پایان ساعت کاری من بود...
اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و باحالت ناراحتی گفت:
-حالت خوب نیست.میدونم.دخالت نمیکنم.اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم.
لبخندتلخی زدم با صدای گرفته گفتم:
-ممنونم.
-لبخندی زدو گفت:
-خداحافظ.
کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم.از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم.
به محض وارد شدن به خانه. به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشی ام مقابلم قرار دادم.
- روشنک یک هفتست سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من. زنگی هم نزده!!
عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده.
دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشی ام آمد.
چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده...
گوشی را برداشتم.با صدای لرزان گفتم:
-بله؟
صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد.
-سلام عزیزم.
باورم نمیشد روشنک؟!هنوز هم بامن خوب است!
بغضم ترکید و گفتم:
-سلام.
-چی شده؟!برای چی گریه میکنی؟؟
-دلم برات تنگ شده...
-عزیز دلم...منم همینطور حالت خوبه؟؟
-تو خوبی؟؟چرا ازت خبری نبود؟!چرا سرکار نیومدی؟!
- شبی که باهم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار...
-واقعا؟!مشهد بودی؟زیارتت قبول.
-ممنونم گلم.
-مزاحمت نباشم؟
-نه عزیزم.میگم فردا که تعطیلیم.میای اینوری؟!
-کجا؟!
-خونه ی ما برای ناهار.
-روشنک جدی میگی؟؟
-آره گلم.
چشمانم از تعجب گرد شده بود واقعا روشنک یک فرشتست.
با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم...
ادامه دارد...
4_5850664842146349198.mp3
3.74M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه
به یادشهید احمدعلی نیری
⚜قسمت سوم
کانال شهید محمد ابراهیم همت
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وهــشــتــم
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم.
جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم.
بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد.
-کیه؟
-إم...سلام...
-إ سلام عزیزم!
در را باز کرد و گفت:
-بیا بالا.
وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...
طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم.
روشنک_چطوری تو؟؟؟
چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم.
-نفیسه گریه نکن دیگه!!
از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت:
-سلام.
-اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_سلام...
-بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی.
بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم.
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی ونــهــم
وارد خانه شان شدم...
روشنک_خب چه خبر؟؟؟
-سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذشت زیارت؟
با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید.روی کاناپه نشستم. و اوهم روبه روی من نشست.گفت:
-خبر که زیاده.
نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد:
-واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تاحالا؟
-آره رفتم خیلی دوستش دارم.
-خب. ببینم از شرکت چه خبر این روزا.
-خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و....دیدم که نیستی!
-جدا؟؟؟!!من فک میکردم میری هر روز با خودم می گفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد...
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
-بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام واقعا عصبی شدم...
-اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه.
بغض کردم و گفتم:
-دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدن دوست خوبی باشم...
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-عزیزم این چه حرفیه ما الانم دوستیم...
-روشنک!
-جانم؟
-چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟فراموشم کردی؟
-فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم.دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم.
-اوه خدای من شرمندتم.
-این چه حرفیه!! گذشت...
کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...
او دلداریم داد. و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم.روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...
همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم.
دیگر شبیه یک کارآگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.
حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم...
ادامه دارد....
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــلــم
ساعت 6 از خواب بلند شدم...
بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه!
از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم.
ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم.
کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم.
بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم.
روشنک پشت صندوق نشسته بود.
دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم.
سمیه_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.
مشغول کار شدیم.
هروقتکی سری به روشنک می زدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید.
که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!!
ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم...
حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل ویــکــم
روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم.
کمی مکث کردو گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم.
بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش...
بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم.
پله هارا یکی یکی بالا رفتیم.
در خانه را باز کرد.
روشنک_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت.
به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم.
روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت...
بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم...
متفاوت تر از هر روز دیگه...
دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...
ادامه دارد...