✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل ویــکــم
روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم.
کمی مکث کردو گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم.
بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش...
بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم.
پله هارا یکی یکی بالا رفتیم.
در خانه را باز کرد.
روشنک_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت.
به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم.
روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت...
بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم...
متفاوت تر از هر روز دیگه...
دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...
ادامه دارد...
شهــــــ همت ــــــید"
سفر کربلا و شهید #علیرضا_کریمی
دانشجویی که چندین بار به واسطه حضور در گلستان شهدا و زیارت شهید #علیرضا_کریمی موفق به سفر #کربلا و زیارت آقا #امام_حسین(ع) و آقا #ابولفضل(ع) شده بود احساسات و تشکر خود را از شهید با ارسال این تصویر و اولین زیارت به نیابت شهید ابراز نمود.
به این بهانه قسمت های از زندگی شهید #علیرضا_کریمی را مرور می کنیم👇
شهید علیرضا کریمی متولد ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان بدنیا آمد.به دلیل بیماری شدیدی که داشت پزشکان معتقد بودند که زیاد زنده نمی ماند. به طوری که در ۴ سالگی کبد وی از بین رفته و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا ابالفضل(ع) کردی. همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم. سپس اسکناسی را جهت برکت کاسبی به پدر می دهد.علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد به طوری که سال ها بعد قهرمان ورزش های رزمی می شود.
در عملیات #محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. فرمانده گردان امیرالمؤمنین(ع) به خاطر شجاعت و مدیریتی که علیرضا از خود نشان داده بود، مسئولیت دسته دوم از گروهان ابالفضل(ع) را به او می دهد.
در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر می گوید ما #مسافر_کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم. در پایان آخرین نامه ای که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا. در سال ۱۳۶۱ عملیات والفجر ۱ منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و در جواب فرمانده اش که می خواهد او را به عقب بیاورد می گوید، شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند. علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده و به سختی می خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی به سرعت به سمت وی رفته و از روی پاهایش رد می شود. در اینجا فقط ۱۶ ساله بود.
۱۶ سال بعد درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم #کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا کرده و شب #تاسوعای_حسینی به وطن باز می گردانند.
#روحش_شاد_یادش_گرامی
کانال شهید محمد ابراهیم همت
4_5850664842146349205.mp3
3.77M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه
به یادشهید احمدعلی نیری
⚜قسمت چهارم
کانال شهید محمد ابراهیم همت
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل ودوم
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
-تا حالا چادر سرم نکردم!!!
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...
تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم.
هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم.
روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم.
روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت.
روشنک با تعجب به من نگاه می کرد.
روشنک_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
کل این خانواده نگاه های گیرا دارند...
چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی...
ادامه دارد...
🕊❣تو جوادی ، همه ی خلق گدایان تواند
🕊❣بسکه آوازه ی تو در همه جا پیچیده
🕊❣پر شده کیسه ی ما قبلِ گدایی کردن
🕊❣گوشهای تو تقاضای گدا نشنیده
▪️شهادت امام جواد (ع)تسلیت باد
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل وچــهــارم
به راه رفتنمان ادامه دادیم.
چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند.
نگاهی به روشنک انداختم که اوهم دست تکان می داد.
همینطور که تیپم را مرتب می کردم و موهایم را داخل می گذاشتم گفتم:
-روشنک!!!اینا کین؟!
-دوستامن.
-چی؟؟؟؟!!!
-دوستامن دیگه ازین به بعد دوستای توام هستن!
ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم:
-روشنک!
دستم را گرفت و گفت:
-بیاااااا...
رسیدیم به آنها...سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی.
روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم.
روشنک_نفیسه!!بیا اینجا ببینم.
بعد رو به دوستاش گفت:
-دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
-سلام...
از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد!
روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند.
بعد هم رو به من گفت:
-نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه.
دستش را حرکت داد:
-ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر.
و آخرین نفر:
-ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر.
چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم.
روبه زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زدو گفت:
-چه خوب!خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم.
داخل یک حرم شدیم.تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امام زاده داره.
امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
ادامه دارد...
You:
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل وســوم
سوار ماشین شدم...
اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...
نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده...
روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین دادو چشم هایش را گرد کردو گفت:
-خوبی؟؟؟
نفسی کشیدم و گفتم:
-اره اره...خوبم...
-مطمئن؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن...
-حرکت کنیم؟
-کجا می ریم؟
-زود می رسیم.
-بریم.
پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند.
راه افتادیم و من شوکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد...
دو اتفاق هم زمان باهم رخ داد!!
شاید به هم مرتبط باشن!
اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من!
وای خدای من پاک عقلم را از دست داده ام...
چادر!!!؟؟؟
نه... نه...
با خودم حرف می زدم!
چادر...چادر...چادر...
دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم.
نفیسه بس کن. چادر؟!
باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم...
روشنک_نفیسه حالت خوبه؟
-نمیدونم...نمیدونم...
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-نه...نه...خوبم...اره خوبم!
پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
-رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
لبخندی زدو گفت:
-پیاده شو الان میفهمی.
پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت:
روشنک_سلام خانم خانما!کجایین؟
اره ما رسیدیم.
اهان اهان!
همه هستن؟
اومدیم.
گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
-کی بود؟
دستمو گرفت و گفت:
-بیا!
ادامه دارد...
حقیفت امامی:
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل و پـنـجـم
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .
حسابی گپ زدیم و بعد هم دور همی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم.
ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده جمع چادری ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود
روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از اینهمه فکر. وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.
دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
#من_همونم_که_یه_روز...
#میخواستم_دریابشم...
#میخواستم_بزرگترین...
#دریای_دنیابشم...
#آرزو_داشتم_برم...
#تابه_دریا_برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یانه!
سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس هارو نمیشه پوشید!
نگاه ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...
-خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...
خدایا خستم...
خداجون...کمکم کن...
ادامه دارد...