eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
486 دنبال‌کننده
2هزار عکس
160 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی همکاری با مجلات داستان همشهری، کیهان بچه‌ها... دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر زهرا ملک‌ثابت به داستان پولاد من: در مورد داستان کوتاه پولاد من ، همان اوایل لو میرود که شخصیت قرار است شهید شود شاید این آهنگ ساری گلین یک مقداریش را تایپ می‌کردید جالب‌تر بود البته پیشنهاد من است 😊 داستان باحس و حالی است 🥰 موفق باشید خانم انصاری
🔴 مخاطبینی که پیام داده‌بودند، نقد و نظر دارند به داستان‌های کانال امروز کجا هستند؟😊
💥 نظر نرگس جودکی به داستان محرم در صفائیه با حضور انصار سلام خانم ملک‌ثابت روایت را خوندم قسمت 11 رو خیلی دوست داشتم و به دلم نشست. شما واقعا با عبید زاکانی نسبت ندارید؟ طنز های تلخ و گاهن شیرینی که به کار می برید منو خیلی فکری می کند... دستمریزاد حتما چاپش کنید. قلم تند و تیز با چاشنی طنزتان مانا قدرش را بدونید این یه موهبت الهیه از اول روایت را می‌ خوندم. جذاب و پر کشش بود. مخصوصا قسمت آخرش 😍 اگر ایرادی باشه حتما میگم. من معروفم به اینکه با بی رحمی داستان و نوشته ها رو نقد می کنم
داستان: "محرم در صفائیه با حضور انصار" نویسنده: زهرا ملک‌ثابت ۱۲. زندگی خیلی پیچیده است. وقتی زنان می‌خواهند وارد عرصه اجتماعی شوند خیلی پیچیده‌تر می‌شود. بعضی جاها می‌خواستم بروم که نرفتم. امسال خانه ملک‌ثابت نرفتم. هیئت انصار ولایت هم نرفتم. آن سال که رفته‌بودم آنها در حسینیه ام‌الائمه بودند و چندسالی است که به امامزاده سید جعفر رفته‌اند. شاید تغییراتی کرده‌اند. به مسجد ملااسماعیل هم برای مراسم سیزدهم نتواستم بروم. امسال نشد و باشد سالِ دیگر، مشروط به حیات. خدا کند قهوه آخوندها را نخورده از دنیا نروم. هنوز مراسم خانه انوری‌ها مانده. این شهر، شبانه‌روز روضه دارد که در محرم و سیزده روز اولش پُررنگ و پُررونق‌تر می‌شود. نوشتن را هم باید به حالت تعلیق درآورم. مادربزرگم دوران نقاهتش را در خانه ماست. نعمت و برکت است ولی بدون توقف حرف می‌زند و نمی‌توانم برای نوشتن تمرکز کنم. می‌توانم پاشنه کفشم را بکشم و این روضه و آن روضه بروم ولی ترجیح می‌دهم در خانه بمانم و دست کمک باشم. مردان در این شرایط مردانه عمل می‌کنند و اول کسب و کارشان را می‌چسبند. نیمه دوم پارسال برای کل جامعه اخلالی ایجاد شده بود و ما هم جلسات حضوری حرفه‌داستان را به اجبار تعطیل کردیم تا بحث و جنجالی نشود، این سری به خاطر برخی نوجوانان پرتوقع امروزی کسب و کارم مختل شده. چرا کم داستان می‌گذارم؟ چرا زیاد داستان می‌گذارم؟ چرا از خودم زیاد مطلب می‌گذارم؟ نتوانستم این سری در کانال تبلیغ برنامه‌ها، کلاسها و کتابم را بکنم. مجبور بودم بین ریزش مخاطب و مصلحت گروه یکی را انتخاب کنم. دومی را انتخاب کردم تا کمتر ضرر کنیم. به این نتیجه رسیدم که باید برای نوجوانان بیشتر بنویسیم. مخصوصاً نوجوانانی که دوره‌ای از نوجوانی‌شان در دوران کرونا گذشته. کسانی که در آکواریوم رشد کرده‌اند و هنوز آداب مواجه با جامعه را بلد نیستند. ما که نوجوان بودیم، بزرگترهایمان بیشتر با ما صحبت می‌کردند و بیشتر آداب و رسومات را یادمان می‌دادند. ضرری که این سری نوجوانان به کسب و کارم زدند را تا کی که بتوانم جبران کنم! چون نویسنده مستقلم. اگر بنا به لجبازیست من از نوجوانان و نوجوان صفتان لجبازترم، پس بیشتر می‌‌نویسم😁 جدای از اینها یک عده‌ای از فامیل و مردم دیگر کار در فضای مجازی و کانال حرفه‌داستان را بیکاری می‌دانند. از این لحاظ هم فشار و هَجمه دارم. از نظر برخی شغل یعنی آنکه طرف کله سحر از خانه خارج شود و برود شرکت، سازمان، مراتع، مزارع، طویله یا هرجا غیر از خانه. راستی کانال رویدادهای فرهنگی و هنری استان یزد را یادتان هست؟ یکبار دیگر امتحان کردم. بعد از آنکه دیدم تبلیغ کار یک نویسنده غیریزدی را گذاشته‌اند، محترمانه پرسیدم: چرا تبلیغ ایشان را می‌گذارید ولی من که یزدی‌ام تبلیغ کتابم را نمی‌گذارید؟ پاسخ دادند: ایشان نویسنده کشوری هستند. من هم گفتم: یزدی‌ها خیلی مهمان‌نوازند! من بیشتر از این استاد بلدم. در نهایت خواستند که عکس و بنر کتابم را بفرستم. با آنکه قبلا فرستاده بودم، مجدد ارسال کردم. بعد ادمین کانال این طوری پیام داد: هیچ متن بیشتری ندارین؟ رویکرد داستان ها هویت یزد یا.... است؟ مثلا مثل خانه مغایرت محمد علی جعفری لابلای داستان به هویت و سنت ها اشاره داره یا نه... لینک معرفی داستان‌ها را ارسال کرده و تاکید کردم دو داستانم از کتاب قهوه یزدی با رنگ و بوی فضای بومی است. چند روز جواب ندادند و پشت سرهم مطلب و تبلیغ گذاشتند ولی بنر کتابم نبود. امروز دیدم تبلیغ کتاب یک نویسنده آقای یزدی دیگر به نام سید علی اصغر علوی را در کانال رویداد هنر گذاشته‌اند. همین کارهای به ظاهر ریز و کوچک است که مردان را در جامعه نسبت به زنان جلو می‌اندازد. چندبار هم پیام دادم و دیگر جوابی ندادند. جز تبعیض علیه زنان و عدم رعایت حقوق زنان، برداشت دیگری باتوجه به اوصاف وارده، ندارم. و حلال هم نمی‌کنم. البته فقط منظورم ادمین فلان کانال یا کارشناس و مدیر فلان سازمان نیست، بلکه هرکسی که در تحمیل این شرایط دخیل است. فقط یک عکس که مدیر جوان فلان سازمان با نویسنده مرد مثلا محمدعلی جعفری می‌گیرد و با گزارش آب و تابانه در سایت و کانال‌های رسمی‌شان می‌گذارند برای من، عقب‌زدن و پَس زدن در جامعه محسوب می‌شود. شاید آن‌ها رابطه دوستانه داشته‌باشند، شاید برای مدیران مرد راحت باشد با آنها عکس بگیرند و مسلماً راحت‌‌اند که باهم خوش وبِش کنند ولی این وسط حق بانوان نویسنده چه می‌شود؟ به تجربه‌ی سالها فعالیت و دیدن انواع و اقسام مدیر و کارشناس فرهنگی و همکار مرد، به این نتیجه رسیدم که فرهنگ تعامل با بانوان شاغل وجود ندارد. گاهی حس می‌کنم بجای همکار آقا رو به رویم پسرکی ایستاده که مرا اُبژه مادرش می‌داند. آیا ما همکاران خانمیم یا مادرانی که باید خطاهای پسرکان‌شان را اغماض کنند؟ این هم روضه دل خون من! فعلاً پایان @herfeyedastan
لحظه‌های سبز نصیب‌تان ❤️❤️❤️ @herfeyedastan
داستان: آن روزها نویسنده: منصوره صنعتی سالهای اول دهه ۴۰ بود، کلاس چهارم دبستان بودم و سرشار از عشق به امام حسین و مراسم عزاداری حسینیه گازرگاه ، زمستان بود و روزها کوتاه . زود شب می شد. ما دوشیفت به مدرسه می رفتیم یک بار از صبح تا ساعت ۱۱ و نیم و بعد می آمدیم خانه ناهار می خوردیم و ساعت دو بعد از ظهر دوباره باید به مدرسه می رفتیم تا ساعت ۴ و نیم . روضه حسینیه بعد از نماز مغرب و عشا شروع می شد اما چون جمعیت زیاد بود و بچه ها اگر دیر می رسیدند از تماشای هیات و مراسم حسینیه خبری نبود باید قبل از شروع روضه خوانی در غرفه ها فرش پهن می کردیم و جا می گرفتیم اما مدرسه مانع همه این کارها بود . یاباید به مدرسه می رفتیم یا حسینیه و تصمیم گرفتن برای من آسان بود چون حاضر نبودم مراسم امام حسین (ع) را با هیچ چیز عوض کنم .اما والدین از یک طرف و مدرسه از طرف دیگر مانع غیبت کردن می شدند. پس تصمیم خودم را گرفتم . به مدرسه رفتم و ساعت آخر خودم را به مریضی زدم سرم را پایین انداختم دو دستم را محکم روی شکمم فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن . آن روز ها نه تلفن بود و نه کسی اهمیت می داد که خانواده را از بیماری فرزندشان باخبر کنند و صبر کنند تا والدین بیایند و امضا کنند و بچه را ببرند بنابر این همین که صدای ناله و گریه من توی کلاس پیچید معلم و معاون مدرسه بالای سرم ایستادند و چند سوال کردند که چی شده و کجای بدنت درد می کند و از این حرفها و وقتی شدت گریه من را دیدندگفتند زود کیفت را بردار و برو خانه . من از خدا خواسته خیلی زود اما با احتیاط طوری که نقشه لو نرود همچین لنگان لنگان و با طمانینه راه خانه را پیش گرفتم و همین که احساس کردم از تیررس مسئولین دور شدم سریع خودم را به حسینیه رساندم و جلو تر از همه در غرفه جا گرفتم مدتی که گذشت مردم آمدند و ساعتی بعد همکلاسی هایم از راه رسیدند اما دیگر دیر شده بود و نمی توانستند مراسم را تماشا کنند چون غرفه ها پر از زنهای قد بلند بود و هرچه تلاش کردند راهی به جلو نیافتند من که از ته دل خوشحال بودم نگاه حسرت آمیز آنها را می دیدم و خوشحالی خودم را نمی توانستم از این پیروزی و افتخاری که نصیبم گشته بود پنهان کنم . بعضی از همکلاسی هایم از دور التماس می کردند که جایی برایشان باز کنم اما من با اشاره می گفتم که نمی شود .حس خوبی داشت دیدن گروه‌ها و هیئت های عزاداری که از محلات مختلف به حسینیه محل ما می آمدند و سینه می زدند . بعضی‌ها شان زنجیر هم داشتند و زنجیرزنی می کردند ، در عالم بچگی می خواستم بدانم چقدر درد می کشند یا اصلا این زنجیرزدن به پشتشان درد دارد یانه ؟ تا حالا هرچی التماس کردم توی خانه برایم زنجیر نخریدند که امتحان کنم ، این قدر سینه زدن و زنجیر زدن برای امام را دوست دارم که اگه دعوایم نمی کردند یا پسر بودم کل ده روز اول محرم با هیئت محله می رفتم .حیف که دختر هستم و نمیتوانم بروم . آن شب گذشت و فردا صبح طبق برنامه به مدرسه رفتم که صدای ناظم تنم را لرزاند فاطمه بیا اینجا ببینم . بله خانم . تو مگه دیروز مریض نبودی ؟ پس حسینیه چه می کردی ؟ دلم ریخت . فهمیدم که حسودان خبرکشی کردند و داستان دیشب را لو داده اند تا خواستم جواب بدهم خط کش خانم ناظم همچین بر تنم نشست که چشمانم سیاهی رفت . اما ته دلم راضی بودم که برای دیدن مراسم امام حسین (ع) دارم کتک می خورم . من به مرادم رسیده بودم بقیه اش اصلا مهم نبود نه سردی هوا و نه ضربه های خط کش خانم ناظم هیچ کدام نمی توانست لذت دیشب را از ذهنم پاک کند . @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ❎️ کپی و تقلید ممنوع
در گرمای بی‌سابقه جهان، هندوانه‌های شیرین چقدر می‌چسبد! وقتی خوردن هندوانه با خواندن و شنیدن داستان همراه شود، چه لذت مضاعفی دارد! 🍉🍉🍉🍉🍉🍉 💠 ۱۰ مرداد ماه چهلمين روز از فصل تابستان است که ايرانيان باستان اين روز را جشن ميگرفتند و آن را جشن "چله تابستان" می‌ناميدند. 🔸چله تابستونتون مبارک🌞❤️ @herfeyedastan
🎒 ثبت نام دوره جدید آموزش داستان‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی به شیوه کارگاهی 🔴 سه جلسه در ایتا که روز و ساعت توسط استاد و هنرجو هماهنگ می‌شود. 🍉 قیمت سه جلسه آموزش خصوصی، به همراه معرفی داستان و کتاب و نظارت بر تمرین‌ها ۲۱۰ هزار تومان ( نرخ سال قبل) 🍎 سابقه موفقیت دانش‌آموختگان دوره کارگاهی حرفه‌داستان در جشنواره‌های استانی و ملی ❤️ استاد دوره: زهرا ملک‌ثابت ( رزومه و مصاحبه‌ها به خصوصی ارسال می‌شود و در کانال حرفه‌داستان نیز موجود است) 🌹 دوره آموزش خصوصی حرفه‌داستان به شیوه کارگاهی یعنی اینکه انتخاب موضوع، قالب، ایده و ژانر با هنرجوست و بر این اساس جلسات جلو می‌رود. 🍓 نحوه ثبت نام: واریز ۲۱۰ هزار تومان به این شماره کارت: زهرا ملک ثابت بانک ملت 6104337858644014 ♦️ ارسال اسکرین شات مبلغ به این نام کاربری: @zisabet موفق باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است با حرفه‌داستان حرفه‌ای داستان بنویس @herfeyedastan
بعضیها توي خواب می‌بینن كه موفق شدن! ‌ اما بعضی‌ها نمی‌خوابن تا بتونن موفق بشن!👌 @herfeyedastan
داستان: روضه‌ی علی اکبر نویسنده: طاهره علم‌چی از گوشه و کنار شهر بوی محرم می‌آید. غمی کهنه در قلب‌ها خانه کرده و راه نفس کشیدن را می‌بندد. اشک بی‌اختیار از چشم‌ها جاری و دل به کوچک‌ترین تلنگری چون شیشه می‌شکند و فرو می‌‌ریزد.کبوتر دلم هوای بام خانه قدیمی پدر بزرگ را کرده است.لباس سیاهم را می‌پوشم.قدم زنان راهی محله قدیمی می‌شوم. پرنده ی خیالم پر می‌زند و زودتر از من لب بام خانه‌ی پدر بزرگ می‌نشیند.بوی کاهگل و عطر اسپند من را به چهل و اندی سال پیش می‌برد.روزهایی که گوشه ی چادر مادرم را می‌گرفتم و به خانه ی پدر بزرگم برای روضه امام حسین می‌رفتیم.خانه ای قدیمی و دلباز که چهار طرفش اتاق بود و صفه ای بزرگ و باصفا داشت.با حوضی بیضی شکل و فیروزه ای که آب قنات در آن جاری بود.همیشه هوس گرفتن ماهی‌های کوچکش را داشتم.مادرم بوی گلاب می‌داد.دستانش نرم و صورتش مهربان بود.گل لبخند از باغ لبانش دور نمی شد؛اما آن روزها هاله ی غم دورش را گرفته بود.شهر که سیاه پوش می‌شد او لبخند نمی‌زد.روضه خوان نوحه می خواند. مشهدی رضا پیرمردی قدخمیده منقل کوچک اسپند را دورتا دور مجلس می گرداند.احمد پسر دایی محمد چایی می‌داد.چندوقتی بود که می‌خواست به جبهه برود.زندایی نرگس راضی نمی‌شد همین یک بچه را داشت.یک روز که توی حیاط بازی می کردم شنیدم به خانم جان می‌گفت:«اِقه نذر و نیاز کِدَم و دخیل امام حسین شدم تا او رو از خدا اِسوندم،دلوم نمیا ازوم دور شه.» صدای شکستن بغضش کبوترهای اقاجان را ترساند. پر زدند و روی هره ی بام نشستند. صدای نوحه‌خوان توی سرم می‌پیچد.یادم می آید که با نوای سوزناک نوحه خوان مادرم چادرش را چون ابری سیاه به روی صورت ماهش می کشید.آرام شانه هایش می لرزید.طاقت گریه اش را نداشتم. دلم چون آسمان شب می گرفت.همیشه چادر را از صورتش می‌کشیدم.یک بار از او پرسیدم:«ماما چطو شده داری گریه موکنی؟؟» هق هقی کرد و آهسته جواب داد:« گریه مکنم برا علی اکبر امام‌حسین که تشنه شهیدش کِدَن.» _عین دایی علی که شهید شده؟ در عالم کودکی می‌دانستم هر موقع اسم دایی علی بیاید مادر گریه می‌کند. مادر نالان می‌گرید و همراه مداح می‌گوید:« امون از دل زینب.» خود را روبروی خانه پدر بزرگ می‌بینم.خانه ای که وقف روضه ی امام حسین است. روی سردرش نوشته شده« خانه ی موقوفه ی کربلایی حسن» .به مجلس عزای حسین خوش آمدید. نوای نوحه خوان می‌آید. روضه علی اکبر می‌خواند.بسم الله گویان قدم در این سرای مقدس می‌گذارم.وارد خانه می‌شوم.گوشه‌ای می‌نشینم. نوحه خوان از مظلومیت امام حسین می‌خواند و اینکه وقتی حسین بر سر نعش جوانش آمد زمان زیادی کنارش نشست. همه فکر می‌کردند حسین جان داده است؛اما ناگهان صدای امام حسین را می‌شنوند که رو به سوی خیمه گاه می‌نالد:« جوانان بنی هاشم بیایید علی رو بر در خیمه رسانید.» شیون عزاداران بلند می‌شود. قامت خمیده پدربزرگ را به خاطر می‌آورم. بعد از سال‌ها چشم انتظاری وقتی پیکر دایی علی را آوردند,افتان و خیزان به طرف تابوت پرچم پوش می‌رفت. پاهایش او را یاری نمی‌کردند. عمو رضا با بانگ بلند گفت:«کمک کبلایی کونید برا بار آخر جوونش ببینه ».زیر بازوی پدربزرگ را گرفتند. قامت خمیده اش و زمزمه های سوزناکش من را به یاد کلام نوحه خوان انداخت که می‌گفت:« امام حسین فرمودند خاک بر سر دنیا بعد از تو ای علی اکبر.» بازهم غریو شیون و بانگ امان از دل زینب من را به مجلس عزای امام حسین برمی‌گرداند. چشم می‌گردانم تاعزیزانم را ببینم.پرستوهای زندگی من کوچیده‌اند و جز نام ویادشان و عکس‌هایشان چیزی باقی نمانده است. ادامه دارد @herfeyedastan
از مجلس روضه خوانی بیرون می‌آیم.راهم را به طرف سقاخانه کج می‌کنم. دلم قدم زدن زیر ساباط و روشن کردن شمعی در سقا خانه را می خواهد.خلوت است.شعله های شمع آرام می‌سوزند گویی فیتیله‌شان دست کودک بازیگوشی است که ان را بالا و پایین می کشد.صدای گریه و مویه‌ای می‌آید.کنار پنجره سقاخانه زنی چادر به صورت کشیده و می‌گرید.کودکی نیست تا چادر را از صورتش بکشد و از گریه اش بغض کند. صدای زمزمه‌اش را می‌شنوم که مدام می‌گوید:« بچمو از تو مُخام.» پیاله ای مسی که عکس دستی روی آن حک شده از آب انبار کنار سقاخانه پر می‌کنم. به طرفش می‌روم. _ خواهر خواهر آرام شده، سرش را بالا می‌آورد.پیاله را می‌گیرد و می‌گوید:«پیر شی » _طوری شده دوباره سیل اشک بر روی دشت گونه‌اش چون رودخانه روان می‌شود. _ بچم توی کماهه دکترا مگن فقد دعا کن برای یک لحظه چهره زن دایی نرگس به نظرم می‌آید.وقتی خبر مجروحیت احمد را دادند سراسیمه،بر سینه زنان و پابرهنه به طرف سقاخانه دوید.سه روز شمع روشن کرد و بست نشست. هنوز صدایش که می نالید:«وای علی اکبروم» در گوشم زنگ می زند. قطره اشکی سمج از گوشه چشمم روی گونه ام می‌غلتد.خبر شهادت احمد را که آوردند تمام شهر سیاه پوش و سرخ پوش شد.هیچ کس دل این را نداشت که به زن دایی خبربدهد. روز اخر خمیده و خاموش به خانه برگشت.چون روحی سرگردان دور حیاط می چرخید و به اتاق ها سرک می کشید.داخل انباری شد. بغل سماور روضه خوانی نشست.با گوشه ی چادر گرد و خاکش را پاک کرد.صدای گریه ی اهل خانه بلند و جگر سوز بود.بعد از یک ساعت قد خمیده به طرف اتاق پنج دری رفت. رخت سیاهش را از صندوق بیرون آورد. چند لحظه ای مات لباس در دستش شد.آن را پوشید.از اتاق بیرون آمد.کنار صفه نشست. پشتش را به مخده داد. دست بر زانویش می زد و می گفت:«امون از دل زینب.» صدای زن من را به خود آورد. _ شما نوه کبلایی حسنی _ هان پوسر زینبم _ چقه مث دایی علی‌ت شدی. ملتمسانه ادامه داد:«تو رو به امام حسین برا بچم دعا کن.» _چطو شده؟ _من عاروس مشتی رضام.شوهروم چندماه پیش فوت کد.چند روز پیش که دورون مزدن محمد منم برا این که راه بابا و بابابزرگش بره و چراغ عزای حسین که روشن شده خاموش نشه گف مشک آغ بابا رو برمدارم و سقا مشم. از شدت گریه به سکسکه افتاده وبریده بریده صحبت می کرد. _ رفته.. از او امبار... مشکش پر...کنه که... از پله‌ها... پرت مشه پایین. سوزناک می‌نالد:« قربون لب تشنت بشم آقا.شفاعت سقای منم بکن.» صدای دسته‌های دوران زنی در گوشم می‌پیچد:«ما محبان حسین امروز دوران می‌زنیم/تیغ بر فرق یزید نامسلمان می‌زنیم.»گویی همین دیروز بود که همراه بچه های محل با خواندن اشعار دوران به در خانه ها رفته و نذورات جمع آوری می کردیم.چهره مهربان مشتی با مشکی بردوش به خاطر می آورم.همه می دانستند مشتی آرزوی کربلا دارد.آن سال صبح تاسوعا حرکات مشتی عجیب بود.نگاهش بین عزاداران دو دو می زد.گریان به سر و سینه می کوبید.پدر بزرگ مشک را از اوگرفت.او را داخل اتاق برد.مثل ابر بهار اشک می ریخت.رو به پدر بزرگ گفت: «کبلایی دعا کن راه کربلا باز بشه.» _ راه کربلا باز مشه مشتی، جوونامون دارن مجنگن برا امام حسین . چشمان کهربایی رنگش برروی عکس دایی علی خیره ماند.ارام نالید:« عمر من به دنیا نی کبلایی.بهم برات شده سال اخره برا عزادارای ارباب سقایی مکنم. مشتی رضا شب روزتاسوعا به دیدار اربابش رفت. عصر عاشورا اورا به خاک سپردند.  به زن نگاه می کنم. زجه هایش جگرم را می خراشد. برسر و سینه می زند و می گوید:«بابا پیش امام حسین بگو بنده پروری کنه ،بگو شفیع محمدم بشه برگرده. نذر مکنم سقاش بشه .» صدای همهمه ای از دور می‌شنوم .چند نفر دوان به طرف ما می‌آیند.بند دلم پاره می شود. _یا ابولفضل ،خدایا رحم مادرش کن یکی از دخترها جلوتر از بقیه به سقاخانه می رسد. دستش را روی قلبش گذاشته،نفسش چون بچه آهوی رمیده به شماره افتاده است. _مژ...د...گونی بده... محمد ...هو...ش اومده. وخین بریم. نفسم که در سینه گره شده با آهی بیرون می‌اید. زن با شنیدن این خبر به سرعت از جا بلند می شود.با صدای بلند فریاد می‌زند:« یا بابولحوائج.» با قدم‌های بلند شروع به دویدن می کند .چون تیری که از کمان رها شده در پیچ کوچه گم می شود.صدای اذان از مناره مسجد به گوش می رسد.به طرف مسجد می روم. ☆☆☆☆☆☆ صفه: ایوان مسقف ساباط: پوشش و سقف کوچه و بازار هره : دیواره ی کوتاه لب بام دوران: مراسم پرسه زنی (doron به زبان محلی) 🖋 طاهره علم‌چی @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ♦️ این اثر در گروه بانوان حرفه‌داستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست