میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: فاطمه صادقی
از وقتی حرف زدن را یاد گرفتم اولین جمله ای که به زبانم نشست بابا بود. راحت وبدون استرس گفتم «می خوام»
هرچیزی را که دوست داشتم. شاید هم آن چیز را به من نمی دادند، یا از دستم می گرفتند، ولی من راحت خواستم ام را گفتم بودم. بزرگ که شدم دنیا شکل تازه برایم گرفت، باید کمتر می خواستم، کمتر حرف می زدم، کمتر می خندیدم چون همه این برای یک دختر عیب بود همه این ها با بزرگ من هم رشد کرده بود.
نمی خواهم بزرگ باشم وگفته هایم در دلم بماند می خواهم حرف دلم را راحت به زبان بیارم. راحت بگویم؛ چه کسی را دوست دارم وچه کسی را نه؛ ازچه چیزی خوشم می آید از چه چیزی نه؛ حتی اگر در خلوت هم می خواهم راحت حرف بزنم؛ صداها درونم گوش ام زمزمه می کنند نه نگو، اما من می گویم حرف دلم بهترین سند زندگی من است....
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: زهره باغستانی میبدی
☆☆چـــــــــــشــــــــــــــم☆☆
آن روزها، که دقیق نمی توانم بگویم کدام روز، مادر بزرگم می گفت:
_"دختر هر چی دست و پاش به جا زبونش بجنبه عزیزتره! دست و پا خار کن! خودت رو عزیز کن!"
نمی دانم کدام فیلسوفی این بیانه را صادر کرده بود که شده بود قانون و زده بودند سر در خانه که نه، تخت پیشانی دخترها که هر وقت جلوی آینه می روند یا عکسشان توی جوی آب می افتد. به جای این که از چشم و ابروی دلربایشان، توی دل قند آب کنند. این درس را هی با خود تکرار کنند.
"به جا زبون، دست و پا بجنبونو بگو چشم"
وای به روزی که کسی می خواست این زبان سرخ را بیشتر از گفتن، سالم و چشم و شما درست می گویید بچرخاند.
دختر می باید خانه پدر بگوید"چشم" همین طورچشم گویان، بله بگوید و با سبیل کلفتی که تا بعد از بله گفتن سر سفره عقد ندیده
بودش هم بگوید...."چشم!"
مادر در گوشش گفته بود.
_" شوهر خدای دوم، مادر شوهر خدای شوهر، هر چه تو کردی مادر بگو چشم!"باز گفته بود.
" چشم...! چشم..! "
دلش خواب می خواست. اما چای مادر شوهر، چه؟ باید می جنبید.
لباس گل دار و دامن چین هنوز به دلش مانده بود. اما شوهر چشم درانده بود.
_" هر چی من میگم. زشته بگن زن فالنی مثل مترسک سر جالیز لباس پوشیده، بگو چشم....!" باز گفته بود.
" چشم...!"
هنوز خودش بچه بود، دلش بچگی می خواست. خواهر شوهر گفته بود
_" وا... تا کی برادرم نگاه بچه مردم بکنه! نکنه نازایی؟!"
شکمش بالا آمد. دلش انار ترش می خواست. اما سفارش کرده بودند.
_" ترشی نخوری بچه ات دختر میشه"
آب دهانش را با ویارش قورت داد ه بود و گفته بود:
"چشم"
حاالنگاهش به آینه است. همان که تویش نگاه کرده بود و مادر سقلمش زده بود بگو بله و او گفت بود
," چشم"
" چشم، چشم" ها کار خودشان را کرده بود. مثل موریانه ای، کم ک مک افتاده بود به موهایش، رنگ همه را خورده بود. یک دست سفید، درست رنگ
" چشم."
زیر چشم جای پای "چشم."مثل پنچه های کلاغه مانده بود.
بین دو ابرو "چشم" دو خط جاده کشیده بود. عمیق..!
با خودش گفت:
" چشم" گفتن یک جا کارم را آسان می کند. عزرائیل که بیاید و بگوید جان بده!
راحتم شده، می گویم
"چشم"
💫💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
کتاب قهوه یزدی در کتابسرای ملک موجود شد.
همشهریان یزدی، از امروز میتوانید کتاب قهوه یزدی، اثر زهرا ملکثابت را از کتابسرای ملک تهیه بفرمائید.
آدرس: یزد، بولوار شهید صدوقی، بعد از پل عابر پیاده، رو به روی مدرسه حکیمزاده، ( ناصر ملکثابت)
@herfeyedastan
حرفهداستان، این روزها با محوریت #داستاننویسی در حوزه حجاب و عفاف فعالیت میکند.
البته فعالیتهای تخصصی در گروه بانوان انجام میشود.
در کانال عمومی شَمائی از فعالیتها را بازتاب میدهیم.
یکی از معدود کتابهائی که تاکنون در این زمینه منتشر شده کتاب #دختران_آفتاب است.
فارغ از اینکه چنین کتابهایی را میپسندیم یا نمیپسندیم، میخواهیم در #حرفه_داستان به بررسی و نقدشان بپردازیم.
این کتاب در اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو موجود نیست.
حجم کتاب بیش از ۴۷۰ صفحه است.
بنابراین تا ساعت ۱۹ جمعه ۱۹ خرداد، منتظر دریافت نقد و نظرات شما به این کتاب هستیم.
@zisabet
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفه داستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بخشی از کتاب دختران آفتاب،
کتاب انتخاب شده برای نقد در حرفهداستان:
«چند قدم دیگر رفتم و دوباره برگشتم بهسمت فاطمه.
- فاطمه جان!
سرش را بالا آورد اما اینبار نگاهش غریبه بود!
- التماس دعا، فاطمه جان!
- محتاجیم به دعا!
دیگر معطل نکردم و خودم را به کفشداری رساندم. میان دو نیروی متضاد گیر کرده بودم. یکی مرا به درون میکشید و دیگری به بیرون هل میداد. نگاهی به برگهی زیارت عاشورا کردم. سعی کردم بفهمم فاطمه کجا را میخواند. احساس کردم که حتی صدایش را هم میتوانم بشنوم.
- الهم اجعنی فی مقامی هذا ممن تناله منک صلوات و رحمت و مغفره.
کفشها را گرفتم. کفشهای خودم را گذاشتم روی زمین تا پایم کنم. دوباره صدای فاطمه آمد. صاف و شفاف!
- الهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.
رویم را برگرداندم بهسمت صدا. صدای مهیبِ شدیدی زمین و زمان را به هم ریخت. یا فاطمهی زهرا! احساس کردم چیزی جلوی صورتم منفجر شد. موجی از گرما از روی سروصورتم گذشت. چشمهایم سوخت و گوشهایم تیر کشید. بیاختیار فریاد زدم: یا فاطمهی زهرا! تازه بعد از آن بود که فهمیدم صدای انفجار از توی حرم بوده است... به یاد خواب دیشب افتادم. آتش! فاطمه!...»
#گزیده_کتاب #نقد_کتاب #حجاب_و_عفاف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرفه داستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💝
سلام،
تعداد آثار ارسال شده برای چالش این هفته حرفهداستان زیاد است.
متشکرم از صبوری نویسندگان گرامی
ممنون از نظرات لطف خوانندگان ارجمند
@zisabet
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: هانیه اسماعیلی
میخواهم در مورد روزهایی حرف بزنم که در بیمنطق ترین وضعیت وجودی خویشم!
ظهر هوس کِی اف سی کرده ام که صف طویلش از انطرف چهارراه تا اینطرف است یادم باشد یکبار اینجا که بودم نهار مرغ سوخاری بخورم ! نیم ساعت است تایمر چراغ قرمز روی عدد سه مانده است و کف خیابان پر از ادم و ماشین است. راستی اینجا رقص باد میان برگها از همه چیز قشنگتر است و ایضا برگ توت های جوان که تابحال هیچگاه از زاویه ی بالا ندیده بودمشان! کلاس کناری منطق درس میدهد و من اکنون در بیمنطق ترین وضعیت وجودی خویشم!
لپهایم را از باد پر و خالی میکنم و کمی عکاسی از ترک دیوار جای منطق نداشته ام را پر میکند اکنون من در بیمنطق ترین حالت وجودی خویشم!
بوی خوشی می اید انگار کمی بالاتر از اینجا شیشهی عطری شکسته است!
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: معصومه جعفری
ما نسل سوختهی دل مردهایم.
همه ی دختران هم سن و سالم می دانند(دهه ی پنجاهی ها را میگویم):
-هیس دخترها نباید بلند بخندند.
زمانی که بلوغ جسمی و ذهنیمان را پشت دیوارهای یخ زده احساس پنهان کردیم که مبادا به دید حقارت نگریسته شویم، در خود جا ماندیم.
زمانی که چون پیر زنان زیر هزار توی حجاب در سن کودکی روح وتن مان را اسیر کردند، خشکیدیم ، غافل از انکه کودک درونمان روزهایی را از ماطلب خواهد کرد که به بازی نگذشت. پشت دیوارهای جنگ به تاراج طوفان غم و اندوه رفت.
ما کودکی نکرده بزرگ شدیم.
احساس؛ این خط قرمز فرهنگ را به صلابه کشیدند، گفتند:
-بعد ازدواج، مهر و محبت خود به خود بوجود میاد!
غافل از اینکه احساس زمانی جوانه می زند که تفاهمی باشد.
کدام تفاهمی دیده اید که ندیده و نشناخته پدیدار شود؟
من هم حرفی دارم.. در من بسیار من هایی است که نشکفت و روحم این پایبست خانه ام ویران است.
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشتهشده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
مخاطبان گرامی که سفارش کتاب داده بودید، متاسفانه به علت قطع بودن سیستم اداره پُست سفارشات شما ارسال نشد.
انشاالله در اولین فرصت ارسال میشود🌹
@zisabet
البته این قضیه که نویسنده گرامی مطرح کردند هم از جنبه مثبت و هم از جنبه منفی قابل بررسی است.
+ جنبه مثبت این است که انگار سطح درک جامعه به حدّی رسیده که متوجه شدهاند #داستان_نویسی یک شغل است.
بدون آموزشهای تخصصی و مهارت افزائی کسی نمیتواند #داستان_نویس باشد.
قبلترها داستان نویسی را به عنوان سرگرمی یا شغل فرعی نگاه میکردند ولی اکنون آگاهی در این زمینه بیشتر شده.
_ جنبه منفی هم دارد که میتواند برای فرهنگ کشور و جامعه هنری، خطرناک و آسیبزننده باشد.
شاید برخی از هنرمندان، مشاغل هنری را به دلایل گوناگون رها کردهاند و به مشاغل دیگر روی آوردهاند.
یا اقبال و درخواست نوآموزان برای یادگیری مهارتهای هنری به خصوص داستاننویسی کمتر شده.
یکی از دلایل هم میتواند #مسائل_مالی و #اقتصاد_هنر باشد.
@herfeyedastan
🖋
ادامه چالش جذاب و جسورانه این هفته کانال حرفهداستان
@zisabet
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: شهناز گرجی زاده
آری به من هم کسی یاد نداد چگونه حرف بزنم،
چگونه از حقم دفاع کنم.
اجازه ندهم روحم و غرورم را بشکنند.
مسیر زندگی اما خیلی زود از راهی گذشت که مجبور شدم حرف زدن را یاد بگیرم.
آن زودهنگام که از کودکی خداحافظی کردم؛
نوجوان دختری بیش نبودم وقتی در کوچه باغ های زندگی ام گلوله های کوچک و بزرگ جنگی منفجر می شد فهمیدم باید کس دیگری شوم،
باید سر نترسی داشته باشم
باید یاد بگیرم ...
باید از خود هراس زده ام بیرون آیم.
یک اصل را می دانستم:
"و من یتق الله یجعل له مخرجا"
و بعد فهمیدم که مولایم گفته است:
شجاعتر از خردمند، وجود ندارد
و آن را به طور تصاعدی بالنده کردم، فرمول حل هر مسئله ای برایم شدند
...کم کم استاد شوم
دستم را دراز کنم نه برای گرفته شدن، نه،
برای گرفتن و بلند کردن.
یاد گرفتم شبها در جایی که به خواب میروم اگر کمی آنسوتر غریبه مردان سر بر زمین نهاده و خفته اند چطور چون نرگس صبحگاهی مطهر سر بر سجاده ی نیایش فرو آورم.
یاد گرفتم نه بگوییم، آری بگویم بگویم دوست ندارم،
بگویم دوست دارم
این شجاعت را بخاطر مادرم ایران یاد گرفتم، وقت ترسیدن، وقت ندانستن، وقت بلد نبودن نبود.
من کودکی نکرده بزرگی را آموختم و آموزاندم من معلم شدم معلم دین و زندگی.
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشتهشده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: مصطفی گودرزی
نوشتههای دیگران را میخوانم که اشخاص موضوعات مختلفی را برای نوشتن انتخاب کردهاند
من هم میخواهم در مورد موضوعی بنویسم
اما کدام موضوع؟
هرچه اطرافم را میبینم همهی چیزهایی که هستند برایم ناگفتههایی دارند که ساعتها باید برایشان بنویسم
چالش عجیبیست، انگار «این» به همه چیز اشاره دارد؛ به خودم، به تو و به ...
اما «این» حرف میزند و میگوید چرا فلان موضوع را بر فلان موضع ترجیح دادی و چرا آن موضوع را انتخاب نکردی
«این» از دردهایمان میگوید، از عمق احساسات یا جایی که دیده نمیشود و از عقدهایی که برایمان کاشتهاند و ما آنان را در دل پروراندهایم
«این» از داستان آشنایی با بهترین زندگیمان میگوید که شاید الان دیگر بهترین نباشد و شاید هم هنوز هست ...
«این» اشاره من است به دغدغهها و دل مشغولیهایم پس مرا برای دیگران تعریف میکند؛
«این» من متعلق به خودم است و با همه «این»ها فرق میکند حتی اگر همه «این»های عالم به یک چیز اشاره رفته باشد
«این» من پیامبریست از من برای کسانی که میخواهند بهتر مرا بشناسند
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی مجاز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: سمانه قائینی
"محرم اسرار"
همهی آدم ها حرفی برای گفتن دارند. اما همیشه دختر ها بیشتر از همه حرفی برای گفتن دارند. ...
اگر تا هفت سالگی دختر را فاکتور و نادیده بگیریم ، از روز ورودش به مدرسه تا همین لحظه، تمام حرفهایش چندین رمان عریض و طویل برای نوشتن میشود.
یکی و شاید اساسی ترین علتِ زیاد حرف داشتن دخترها
همین عواطف و احساسات زیبای دخترانهی اوست.
یک دختر با دیدن و بوییدن یک گل، روز ها دربارهی عطر و زیبایی آن حرف ها برای گفتن دارد. بعد اگر قرار باشد ازدواج کند، دل ببندد به کسی یا مادر شود و پاره تنش را در آغوش کشد..یا حتی در رقم زدن آیندهی کشورش نقش مهمی ایفا کند ..در سیاست و علم، قدمهای ارزشمندی بردارد....میخواهی قرن ها برایت حرف نزند؟
اصلا دخترها که حرف نزنند جهان ساکت است و آدم ها حرفی برای گفتن ندارند. اما حقیقت این است که خیلی وقت ها جامعه میخواهد دخترها ساکت باشند. چون ملاک دختر خوب بودن؛ ساکت و کم حرف بودنش است.
به راستی چه کسی برای اولین بار چنین ملاکی را تصویب و القا کرد؟
همهی دختر ها در دل و قلب شان رازها و حرفهایی برای گفتن دارند که هیچ وقت جهان اجازهی بیان کردنش را به آنها نداد. اما خوب که فکر میکنم همان بهتر که گاهی همهی حرف های دختران شنیده نشود، چون بعضی آدم ها تاب شنیدن ندارند و انجاست که تمام احساس یک دختر خدشهدار میشود.
آنوقت است که علاج قلب های پر از احساس فقط نوشتن است. وقت هایی که باید لب فرو بست و دم نزد؛ باید به صفحه و قلم پناه برد و فقط واژهها محرم اسرار میشوند.
من هم مینویسم چون حرفی برای گفتن دارم....
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: طیبه سادات حسینی
دلم می خواهد حرف بزنم
اما نمی توانم سکوتی سنگین نجوایم را شکسته و بغضی تاریک روزنه گلویم را بسته
دلم می خواهد از ناگفته هایم بگویم
ازناگفته هایی که نشد بگویم
از حرفهایی که نخوانده شد جز کوله بارم
حالا من ماندم و تنهایی و بغض وافسردگی خاطراتم
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی مجاز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
یکی از همراهان، پیشنهاد دادند یک نمونه داستان پسامدرن را در کانال حرفهداستان بگذاریم.
درحال انتخاب و گزینش داستان هستم.
بعضی از داستانها را با چند ترجمه دارم و سعی میکنم یکی را تا بعد از ظهر به صورت فایل در کانال قرار بدم.
سپاس 🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اگر حرفه داستان را میپسندید، به دیگران معرفی کنید
@herfeyedastan
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
کوچکترین چیزها را میدیدم.pdf
20.89M
🖋🍀
داستان کوتاه: کوچکترین چیزها را میدیدم
نویسنده: ریموند کارور
مترجم: احمد اخوت
به انتخاب: زهرا ملکثابت
گروهادبی حرفه داستان
@herfeyedastan
#داستان_کوتاه #پسامدرن #ریموند_کارور
#حرفه_داستان #داستان_خارجی
🌳
عصر بخیر
پسامدرن، مبحث گستردهای هست.
با آموزش خصوصی حرفهداستان میتونید در مورد شیوه روایت پسامدرن توانمند شوید.
فعلا وبینار و آموزشی گروهی نداریم.
جهت اطلاعات بیشتر به این آیدی پیام دهید:
@zisabet
البته نامخانوادگی کامل من ملکثابت هست😊
#پسامدرن #مهارت_افزایی
معرفی کتاب دختران آفتاب
برای انتقال مفاهیم از طریق کتاب، سبکها و شیوههای گوناگونی وجود دارد. گاه نویسنده برای انتقال یک مفهوم ساده مثل خیانت، از راه مقایسه و تحلیل علمی وارد میشود، گاهی از طریق بررسی روانشناسانهی یک یا چند رویداد با مخاطب در این باب سخن میگوید، گاهی از طریق شعر این ارتباط را با مخاطب برقرار میکند و منظورش را انتقال میدهد و گاهی هم با نوشتن یک داستان یا خلق یک رمان این منظور را حاصل میکند. این دو شیوهی اخیر، عمق نفوذ بیشتری در میان تودههای مردم دارد و بهدلیل زبان محاوره و جذابی که از آن بهره میگیرد، پیام را در آمادهترین حالات روحی یک فرد به او انتقال میدهد. شاید توجه رهبر انقلاب به این دو روش، یعنی شعر و رمان، برای انتقال مفاهیم بهویژه مفاهیم انقلاب اسلامی ایران، جنگ تحمیلی و دفاع مقدس و مفاهیم دینی از همینرو باشد.
کتاب «دختران آفتاب» با استفاده از سبک «داستانمقاله» به بررسی و نقد و رد و اثبات مؤلفهها و مباحث و شبهات حوزهی زن و خانواده و جامعه میپردازد و میتوان گفت از موفقیت زیادی در این زمینه برخوردار است. مباحث در حین برگزاری یک اردوی دهروزهی دخترانهی دانشجویی از دانشگاه تهران اتفاق میافتد که بهقصد زیارت امام رضا علیهالسلام راهی مشهد شدهاند. به مناسبتهای مختلف و اتفاقاتی که میافتد، موضوعات مطرح و بررسی میشوند و به نتیجه میانجامند. راوی داستان دختری است به نام مریم که بهدلیل بیتوجهی مادر به محیط خانه در اثر توجه شدیدش به کار در بیرون از منزل و ایجاد گسست خانوادگی، دچار روحی رنجور و ناآرام شده است و تصمیم میگیرد برای تنبیه والدینش هم که شده، چند روزی آنها را بیخبر رها کند. به ذهنش میرسد که فرار کند، اما خوب که فکر میکند میفهمد آدم این کار نیست. در همین موقع، یاد اطلاعیهی اردوی زیارتی دانشگاه میافتد و بدون معطلی ساک مختصری آماده میکند و خود را به جمع زائرین میرساند. فاطمه که یکی از مسئولین برگزارکنندهی اردوست، با اخلاق خوش و آرامش و با وجود فقدان صندلی خالی، موجبات همسفر شدن مریم با آنها را فراهم میکند. او در طی سفر با همدلی و همراهی که با احساس بچهها دارد، از بروز جدل و درگیریهای لفظی بین آنها جلوگیری میکند و با استفاده از مطالب مرجع و مستند، به بحثها جهت مثبت میدهد.
نویسندگان این کتاب، آن را با روحیهی بچههای گرم هیئتی نگاشتهاند و بیشمار از اصطلاحات آنها در مکالمات کتاب بهره بردهاند. البته این مکالمات، محاورات قریب به دو دههی پیش است و از این جهت، هم نوستالژی خوبی برای کسانی است که در اواخر دههی هفتاد و اوایل دههی هشتاد، در سن راهنمایی و دبیرستان بودهاند و هم برای جوانان امروز این امکان را فراهم میکند که با محاورات آن سالها آشنا گردند و متوجه تغییر این محاورات در این بیست سال شوند و مثلاً بفهمند درگیریهای روحی دختران بیست سال پیش چه بوده و بین آنها چه کلماتی رواج داشته است و به این ترتیب، با دغدغههای آنها بهخوبی آشنا میشوند.
کتاب از فرازوفرودهای خوبی برخوردار است. ریزداستانهای جالبی در زمان اردو اتفاق میافتد و داستان زندگی بچهها و تجربیاتشان دیدنی است. گم شدن عاطفه یا حضور برادرش همزمان با برگزاری اردو در مشهد، داستان بمبگذاری در حرم امام رضا و شهادت جمع کثیری از مردم در روز عاشورا.
@herfeyedastan
ادامه 👇👇👇
این کتاب در چهارده فصل تنظیم شده و شخصیت اصلی و راوی داستان «مریم» است و «فاطمه» از مسئولین اردو و بزرگ و استاد بچههاست. «ثریا» هم دیگر شخصیت داستان است که با این جمع تفاوت دارد. دختر محجبهای نیست و به قول فاطمه، تنها نقطهی اتصالش با این جمع، زیارت امام رضاست. «راحله» است و گرایشهای فمینیستیاش، «فهیمه» و تجربههایش از زندگی کوتاه در غرب! «سمیه» را هم داریم که یک دختر تندمزاج حزباللهی است و «عاطفه» که اصفهانی است، همراه شوخیها و شیطنتهای خاص خودش. این شخصیتها هستند که گفتوگوها را پیش میبرند و بحثها را سامان میدهند.
بیشک روح داستان در شکلگیری و نتیجهبخشی بحثها بسیار مؤثر است. از منابع و مراجع خوبی در بحثها استفاده شده است، مثل قرآن، روایات، کتاب «نامههای فهیمه»، مقالات و آمارهای کتب علمی و نشریات معتبر که به مناسبتهای مختلف از سوی بچهها مطرح میشوند و وجودشان در دست بچههای دانشجو کاملاً توجیه دارد و از تصنعی شدن فضا جلوگیری میکند و در ضمن به خواننده این اطمینان را میدهد که مطلب و دلیل مطرحشده کاملاً محکم و علمی یا عینی و تاریخی است. حتی مثالهای عینی اتفاقافتاده برای خود بچهها مطرح میشود؛ مثل روابط مریم و والدینش، راحله و مادر محرومشده از حقوق طبیعیاش، عاطفه و برادر غیرتیاش و یا ثریا و روابط باز اجتماعی و مشکلات خانوادگیاش. نهایتاً عینیت داشتن نتیجهی بحثها، شیوهی خوبی برای انتقال کاملِ مفاهیمی است که مدنظر نویسندهی کتاب قرار دارد.
بیگمان این کتاب مخاطب عام را هم درگیر میکند؛ چراکه بحثهای کتاب، جواب گفتوگوهای تربیتی و نقدهای اجتماعی و شوخی جمعهای خانوادگی و محفلهای مختلط زنانه و مردانه دربارهی مسائل زنان است. کتاب برای والدین رفعکنندهی برخی گرههای ذهنی در روابط عاطفیشان با همسرشان است و همچنین کلیدهای خوبی از نیازهای تربیتی فرزندان را در اختیارشان قرار میدهد و برای فرزندان و بهویژه دختران، آگاهی و ترسیم فضای آینده و پیشرو را به دست میدهد.
در یک کلام، این کتاب هم مانند کتاب «دکتر و پیر» شهید هاشمینژاد و «دیدار اول از سه دیدار» نادر ابراهیمی و «دنیای سوفی» و کتابهایی از این دست، برای کسانی که مطالعات جدی را دوست دارند و رمانخوان حرفهای هستند، میتواند جذاب و شیرین باشد.
کتاب «دختران آفتاب» در ۴۷۳ صفحه در قطع وزیری و توسط سه نویسنده، یعنی آقایان بهزاد دانشگر، محمدرضا رضایتمند و با محوریت امیرحسین بانکیپور نوشته شده و نگارش آن سه سال به طول انجامیده و توسط انتشارات سروش در سال ۸۱ برای اولینبار به طبع رسیده و منتشر شده است. این اثر تاکنون نُه بار تجدید چاپ شده است.
@herfeyedastan
منبع:
معرفی کتاب دختران آفتاب
https://farsi.khamenei.ir/amp-content?id=31067
حرفهداستان، این روزها با محوریت #داستاننویسی در حوزه حجاب و عفاف فعالیت میکند.
البته فعالیتهای تخصصی در گروه بانوان انجام میشود.
در کانال عمومی شَمائی از فعالیتها را بازتاب میدهیم.
یکی از معدود کتابهائی که تاکنون در این زمینه منتشر شده کتاب #دختران_آفتاب است.
فارغ از اینکه چنین کتابهایی را میپسندیم یا نمیپسندیم، میخواهیم در #حرفه_داستان به بررسی و نقدشان بپردازیم.
تا ساعت ۱۹ جمعه ۱۹ خرداد، منتظر دریافت نقد و نظرات شما به این کتاب هستیم.
@zisabet
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفه داستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📍📎 اعضای جدید،
لطفا جهت آشنایی با فعالیتهای حرفهداستان، روی پیام سنجاق شده بزنید
@zisabet
♥️ آدینه بخیر ♥️
به آسمان بی کران تو نظاره میکنم
چشمانم تو را میبیند و تنها تو در جهانم می درخشی
بهار با چشمهای تو آغاز میشود و
گلها با نگاه تو در قلبم میروید و
همه چیز در تو خلاصه میشود
یکتا نادریفام
@herfeyedastan
میخواهم راجع به این موضوع حرف بزنم
نویسنده: سید معین موسوی
حـال و روزم زبـان بـاز کرده و پرحرفتر از همیشه همه چیز را بیان میکند ؛
نمیدانم چگونـه شنیده میشود،
امـا صدای گـوش خراش فریاد از تـرس است، سکوتش از سردرگمی و نفس نفس هـایـش از خستگی ؛
ایـن صدای کسی است کـه تـو را گـم کرده . . .
بیا مـرا در بغل بگیر،
بیا تـا سـر به سینه تـو بگذارم و همچون طفلی در آغوش مـادر بلند بلند گـریـه کنم.
بلـنـد بلـنـد گریه کـنم و بـریـده بـریـده و هـقهـق کنان از فراق بگویم ؛
مـن از فراق میگویم و تـو دست نوازش بـر سرم میکشی و مـن آرام آرام، آرام میشوم . . .
نفسی عمیق مـیکشـم،
چشمانم را میبندم و سکوت میکنـم . . .
همین حالـا نیز چشمانـم را بستهام،
تخـیـل میکنـم آغـوش گرمت را ؛
چـه شیرین است . . .
تخیل
💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفه داستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan