eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🖼 چالش جزئیات داستانی همیشه مورد علاقه خوانندگان بوده و هست. هنرمند جزئیات بیشتر و وسیع‌تری را باید ببیند. ✍🏻 نویسندگان گرامی، هرآنچه در تصویر می‌بیند را به نگارش دربیاورید. 📝 نوشته‌هاتون را به آیدی زیر ارسال بفرمائید: @jafari98 📌 حرفه‌داستان در قالب‌های داستان‌کوتاه، داستانک، دلنوشته، فیلمنامه و نمایشنامه فعالیت می‌کند. https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
🔴 🖼 چالش #تصویر_نویسی جزئیات داستانی همیشه مورد علاقه خوانندگان بوده و هست. هنرمند جزئیات بیشتر و وس
🤔 نظرسنجی جایزه چالش : ۱. تخفیف دوره‌های آموزشی حرفه‌داستان ۲. نقد کامل یک داستان ۳. بدون جایزه بهتره ۴. شما پیشنهاد بدید پذیرای نظرات هستیم👇 🆔 @jafari98 🌿🌿🌿🌿🌿 @herfeyedastan ‌کانال حرفه‌داستان 🌿🌿🌿🌿🌿
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
🔴 🖼 چالش #تصویر_نویسی جزئیات داستانی همیشه مورد علاقه خوانندگان بوده و هست. هنرمند جزئیات بیشتر و وس
✍🏻 نویسنده: زهرا زرگران یادت به خیر ننه جون همیشه بساط سماور وچایش به راه بود.برایش فرقی نمی کرد کوچک باشی یا بزرگ تا می رفتی پیش او سریع استکان را پرمی کرد.اگر بچه مهمان او می شدخودش درنعلبکی قند می انداخت وچای را ریخته با ته استکان قند را درچا ی له می کرد وجرعه جرعه باصبر وحوصله به او می خوراند. همه دوستش داشتند. صبح زودتر ازهمه بیدارمی شد سماور را روشن می کرد .صبحانه ی بچه ها را آماده می کرد و راهی مدرسه شون می کرد. بعد هم چادر راسرش می کرد وارام ارام به سمت بازارچه حرکت می کرد. صبر می کرد تاوانت سبزی برسد. بعد باوسواس سبزی ها را ورنداز می کرد . سبزی فروش به او اعتراضی نمی کرد ومی گذاشت سبزی‌ها را انتخاب کند. بعد یک سری به نوه اش که خانه اش نزدیک بازار بود می‌زد. وکمی ازسبزیها را پاک می کرد وبرای او می گذاشت. سبزی پاک کردن را خیلی دوست داشت.برای همین هم همیشه سرسفره سبزی خوردن پای ثابت سفره بود. عصرها هم می رفت حسینه شهدا. آنجا هم همه اورا می شناختند. سواد نداشت ولی ذکرها ی روزانه را می پرسید و تکرار می کرد. دست ودل باز بود. استاد بافتن روسری بود.تقریبا برای همه دخترهای فامیل و همسایه یکی بافته بود. با اضافه شدن عروس تازه، دست به کار بافت روسری می‌شد. طرز بافت آن را به همه یاد می داد ولی هیچکس مثل خودش ظریف وباسلیقه نمی توانست ببافد. برای بعضی دو رنگ می بافت برای بعضی مروارید داخل بافت می گذاشت. هرکدامش ازقبلی بهتر بود. چند روزی همسرم مأموریت بود آمد پیش ما. پسرم را چای خور حسابی کرده بود. اصلا همدم تنهایی همه بود. ولی درکمال ناباوری همه.یکروز صبح دیگه بلند نشد سماور را روشن کند. دل همه ،حتی سماورخانه هم برایش تنگ شده.دیگر چای مزه همیشگی را نمی‌دهد. انگار موقع دم کردن آن عطر محبتش با ان قاطی می شد. چقدر دلم برای آن چای ها که ازدستش بگیرم تنگ شده . یادش به خیر ننه جون ☘☘☘☘☘☘ 👆 این اثر برای چالش ادبی حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. 🆔 @herfeyedastan
⁉️ تصویر نویسی چیست؟ تصویر نویسی یعنی اینکه بی‌کم و کاست آنچه را که در تصویر می‌بینید با ریز به ریز جزئیات شرح دهید. قطعاً جایزه چالش به کسی تعلق می‌گیرد که شرایط گفته‌شده را رعایت کند و جزئیات بهتری را شرح دهد. زهرا ملک‌ثابت مدرس داستان‌/فیلمنامه‌/ نمایشنامه/ طنزنویسی 📗📗📗📗📗📗 @herfeyedastan 📗📗📗📗📗📗
نویسنده: آینور موسی قلی هیچوقت آن بوی خوش خانه قدیمی ننه جان را فراموش نمیکنم. آن خنده های شیرین که بعد از خوردن صبحانه بر لب ما می نشاند. طعم آن چای زغالی سماور ننه جان هنوز گوشه دندانم مانده که با شکر ترکیب میکرد و گرم گرم میداد دستمان و میگفت :((بخورید مادر.برای شما لازم است)) آن حیاط با صفایش و بوی گل های شمعدانی دور حوض. چقدر دل انگیز بود . هیچوقت خاطرات بچگی که برایمان تعریف میکرد تکراری نمی شد. همیشه در خانه اش به روی همسایه ها باز بود و با چادر می نشست سر سفره تا موقع آمدن مهمان ها هول نشود . تخم مرغ های صبحانه را همیشه عسلی درست میکرد و کنارش سبزی میاورد تا به جای نعنا بخوریم وقتی بازش میکردیم زردی تخم مرغ سر میخورد به روی انگشتانمان و همه جایمان را زرد میکرد و ما صدایم در می آمد که :(( ننههههههه)) و او هم میخندید و ما هم به دنبالش میخندیدیم . بعد از همه این ها ننه منبع اطلاعاتمان بود. از هرچه می گفتیم خبر داشت . بیشتر خبر هایمان را از او میگرفتیم . آن آشپز خانه کوچکش و آن عکسی که همیشه به روی طاقچه بود هم هیچوقت تکراری نمیشد . هر وقت راجب ان عکس میپرسیدیم میگفت:(( فرشته ای از فرشته هاست مادر)) ولی نمی دانستیم منظورش از فرشته چیست تا اینکه خودش به فرشته ها پیوست و برای ما تخم مرغ های عسلی اش خاطره شد . 💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
🔴 🖼 چالش جزئیات داستانی همیشه مورد علاقه خوانندگان بوده و هست. هنرمند جزئیات بیشتر و وسیع‌تری را باید ببیند. ✍🏻 نویسندگان گرامی، هرآنچه در تصویر می‌بیند را به نگارش دربیاورید. 📝 نوشته‌هاتون را به آیدی زیر ارسال بفرمائید: @jafari98 📌 حرفه‌داستان در قالب‌های داستان‌کوتاه، داستانک، دلنوشته، فیلمنامه و نمایشنامه فعالیت می‌کند. https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d
✍🏻 نویسنده: علیرضا نادری فام اتاق بی بی سکینه دنج و دوست داشتنی بود.اتاق بی بی درست گوشه ی حیاط بود ،دوطرف اتاقش پر بود از گل‌های محمدی و لاله عباسی،هروقت پیش بی بی می رفتم دیگر دلم نمی خواست به اتاقم برگردم ،بی بی هم به بهانه های مختلف از خاطره های قدیم تا زمانی که دایی مرتضی در سوریه شهید شد میگفت،بی بی واقعا زن محکمی بود و همیشه به همه نصیحت میکرد ،و هرکسی مشکلی داشت ، با تجربه های خودش و ضرب المثل های قدیمی ،طرف را از این رو به آن رو میکرد. طوری که آن شخص، یادش می رفت مشکلی داشته است.روبروی اتاق بی بی درخت انگوری بود که یادگار دایی مرتضی بودو هرروز بی بی از دریچه ی اتاقش به آن نگاه میکرد ،هرچقدر از قشنگی و شیرینی انگور بگویم، کم گفتم. اول بهار خوشه های پر میوه انگور چنان فضای حیاط را خوشبو می کرد که عطرش بر دیگر گلها غالب بود،یک روز صبح بعد از نماز بی بی از دم در اتاقش گفت:دخترم به مادرت بگو صبحانه را آماده کردم،تا چائیها سرد نشدن زود بیاین،من زودتر از مادرم به اتاق بی بی رفتم،تا وارد شدم سلام کردم و گفتم: بی بی جان چه روسری فیروزه ای قشنگی! چقدر زیبا شدید،بی بی با لبخندی گفت: نه نه جون این سوغات دائی مرتضی از مشهده که آخرین بار برایم آورد،گفتم مبارکتون باشه،خیلی گشنم بود به به چه سفره ای که بی بی پهن کرده بود،تخم مرغ آبپز،سبزی جعفری و نعنا،انگور،پنیر محلی واستکانهای چائی که روی سفره ی ترمه خودنمایی می کردند.کمی بعد مادرم هم آمد،سلام کرد و نشست،اصلا حواسش به روسری بی بی نبود،بی بی گفت:بسم الله بفرمایید، تخم مرغی را برداشتم و شروع کردم به پوست کندن،چند لحظه بعد دیدم مادرم به عکس دایی مرتضی که توی طاقچه بود خیره شده ،بی بی خوب حواسش بود،رو به مادرم کرد و گفت:نه نه جون کجایی؟ چرا شروع نمی کنی ؟چائیها از دهن افتاد،مادرم زد زیر گریه و گفت:قربون داداشم برم کاش الان کنارمان بود و از این انگور می خورد،بی بی آهی کشید و گفت:پسرم این درخت انگور را به یادگار کاشت که همیشه نام و یادش جاودانه باشد،بعد از صبحانه کمک کنید تا مقداری انگور بچینیم و برای شادی روح همه ی شهدا بین همسایه ها تقسیم کنیم،مادرم آرام گرفت و گفت:خدایا برادرم بهترینها را نزد حضرت دوست و امامش داشته باشد،بعد از صبحانه انگورها را چیدیم و درون ظرف گذاشتیم و بین همسایه ها پخش کردیم بی بی گفت:اجرتان با خدا و اهل بیت خدا از شما راضی باشد،امروز خیلی خوشحالم چرا که می دانم مرتضی من هم شاد و خشنود است 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
♨️ فرداشب اعلام نتیجه چالش ادبی را داریم. پس همین امروز و فردا آثار این چالش در کانال قرار می‌گیرد. از نویسندگان درخواست می‌شود تا دقت‌شان را افزایش دهند و یک دور "تصویر نویسی چیست؟" را بخوانند. لازمه نویسندگی است. _________ تصویر نویسی چیست؟ تصویر نویسی یعنی اینکه بی‌کم و کاست آنچه را که در تصویر می‌بینید با ریز به ریز جزئیات شرح دهید. قطعاً جایزه چالش به کسی تعلق می‌گیرد که شرایط گفته‌شده را رعایت کند و جزئیات بهتری را شرح دهد. زهرا ملک‌ثابت مدرس داستان‌/فیلمنامه‌/ نمایشنامه/ طنزنویسی ارسال آثار به این آیدی @zisabet 📗📗📗📗📗📗 @herfeyedastan 📗📗📗📗📗📗
نویسنده: مهناز ولی‌زاده " بی‌بی گل " پارچه‌ی ساتن ترمه دوزی مزین به نقوش سنتی با رنگ دلنواز فیروزه‌ای، یادگار مادر جانم است. خدابیامرزش! انگار همین دیروز بود که با انگشتان کشیده، ناخون‌های حناییش سوزن می‌زد و یک نگاه به من می‌انداخت تا مبادا! قطره اشک گوشه‌ی چشمش را ببینم. مادر جانم می‌گفت:《جهزیه‌ات رو می‌دوزم. می‌دونم دخترم امانتدار خوبیه! درست مثل باباش》 سفره‌ی ساتن رو پهن کردم. تخم‌مرغ آبپز و چای نبات یادم نره! آقا علی(شوهرم) خدا رحتمش کنه همیشه می‌گفت: موقعه‌ی صرف غذا دوست دارم بساط چای و نبات بی‌بی گل به راه باشه. علی تحصیلات عالی نداشت ولی مردانه و با اخلاق بودهر صبح قبل از رفتن سرکار، موهای خرمای‌ام را شانه می‌کرد و  پیشانیم را بوسه می‌‌زد. تمام طول زندگیمان را با تمام سختی‌ها در آغوش هم نفس کشیدیم حتی نداشتن بچه هم این سال‌های عسل را زهر نکرد.  الان ظرف انگور و سبزی هم بزارم سفره‌ی نهار کامل می‌شود. من عاشق رشته‌ی کشاورزی بودم بعد از ازدواجم، وارد دانشگاه شدم و با توجه به اینکه پدرم زمین‌های زیادی داشت کارم را از روی زمین‌پدری شروع کردم میوه وسبزی... بخشی از هنرم شدم در کنار آشپزی و بچه‌داری! لازم است لباسم رو عوض کنم؛ مادر شوهرم...روحش شاد! همیشه می‌گفت: سفره حرمت داره، پس با لباس تمیز کنارش بشین. به نظرم سبز زیتونی و آبی فیروزه‌ای روی پوست گندمی‌ام خوب می‌نشیند پس انتخابم را با یک چادر خاکستری گلدار تکمیل می‌کنم. الان در کنار قالب عکس شوهرم که در سمت چپ قلبم جا دارد و در بغل هشتاد فرزند خوانده‌ای که به اندازه‌ی سنم سپرست‌شان بودم وهمگی سامان گرفتند، یک روز دلنشین دیگر را به امید فردای شیرین‌تر سپری می‌کنم. 💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش ادبی حرفه‌داستان نوشته‌شده. کپی مجاز نیست. @herfeyedastan
نویسنده: منصوره صنعتی سفره صبحانه را چیده بود ، نان و پنیر و سبزی و چای دیشلمه در استکان کمر باریک ، می دانست که پسرش چای در این استکان را دوست دارد . عکس پسر در طاقچه خود نمایی می کرد ، پیرزن خوشحال از این که بالاخره قراراست مسافرش از راه برسد امروز به سراغ مرغها رفته بود و تخم مرغ ها را به امید اینکه عزیز دلبندش بخورد آب پز کرده بود ، همه اش را ، نه یک دانه کم ، نه یک دانه زیاد . دیگر آنها را به بقالی محل نمی فروخت لااقل امروز نه ، لبخند از لب‌هایش دور نمی شد و چشمانش از در کنار نمی رفت ، همه ی ذهنیت و دلواپسی اش این بود که تا آمدن احمد چای گرم بماند . آخر دیشب خواب دیده بود فرزندش از اسارت برگشته . 💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
نویسنده: عاطفه قاسمی +بی بی،بی بی،اینجارونگاه کن میخوام یه عکس ازت بگیرم. باصدای لرزون وپراز مهرش گفت:ننه به قربونت،نه نگیر. +فقط یکی بی بی جون. تا چارقد آبی رنگشو جلو کشیدو چادر رو انداخت روسرش ازش عکسی گرفتم.بااینکه چشمای خوشکل بی بی خیره به سفره ی ترمه دوزیش بود ولی خیلی به دلم نشست وباشوق چندبار نگاهش کردم.صبحونه ای که بی بی واسه من ومامان هم آماده کرده بود رو تو کادر دوربین جا دادم،آخه همیشه سفره هاش براهممون رنگین وخوشمزه است.حتی اگه یه نون وسبزی هم باشه بازم این عطروطعم خاص،هیچ جاپیدانمیشه. گوشی رو گذاشتم کناروبالبخندگفتم: به به ببین چخبره.دستت طلا ،بی بی طلا. بی بی تخم مرغ های آب پز رو پوست کندوگفت:نوش جونت ننه،اگه چیز دیگه ای هم میخوای تا برات بیارم.سبزی هارو دیروزاعظم خانم داد،گفت تازه ی تازست توباغچشون کاشتن.چه عطری هم داره. مامان درتایید حرف بی بی سری تکون دادونباتی رو به فنجان چاییش اضافه کردوگفت:هنوز درخت ته حیاط انگور میده.چه درشت وآبدار هم هستن. بی بی به عکس روی طاقچه نگاهی کردوگفت آره مادر،وفای هرچیزی تو این دنیا بهتر از آدمیه. احمد سی سالش که بود درخت وکاشت ودوسال بعدش تواون تصادف عمرشو دادبه شما.خدابیامرزتت مادر.درختی که کاشتی هنوزم سبزمیشه وثمرمیده. مامان که نمیخواست چشماش جلوی بی بی خیس بشن با لبخندی لرزون روی لبش گفت :آره یادمه،خدابیامرزه داداش احمدوآقاجون رو.چقدرم دست هردوشون واسه درخت کاشتن خوب بود. این بحث روبا فاتحه برای شادی روحشون تموم کردیم وبعد ازچند دقیقه بی بی همینطور که به سمت حیاط میرفت گفت:لیلا دورت بگردم،یه کاسه انگور میچینم ببر برای اعظم خانوم. چشمی گفتم وسفره رو بامادر جمع کردم. 💫💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
نویسنده: سیده ناهید موسوی «فضه بانو» بی بی جان من داستانش با همه فرق می‌کند. برای من اما فضه بانو نیستندو فقط بی بی جان صدایش میکنم‌ ،از نظر ایشان همه چیز باید اصل باشد؛ قالی قرمز رنگ دست‌باف کاشان ،ترمه صدرصد ابریشمی سفید رنگ با نقش و نگار ریز پهن شده وسط اتاق، چای فقط چای منقل و لب سوز، گلاب فقط گلاب کاشان، نبات و زعفران اصل از مشهد، تخم مرغ هم فقط محلی خوب است. بی بی با عشق حبه‌های انگور ملایر را که از جمله سوغات همسایه برایشان بود در کاسه می‌چیند. از حال و هوای خوراکی های خوشمزه همیشه به راه بی بی که بگذریم. اتمسفر و عطر گشنیز و ریحان تازه چیده شده از باغ کناری خانه آن هم با دست‌های پُر مهر و برکتش، هوش از سر آدمی می‌رباید.از خاص بودن بی بی همان بس که تمام محصولاتش باید ارگانیک باشد. اگر تصمیم بگیرم مدتی از هیاهوی زندگی فاصله بگیرم قطعا اتاق پذیرایی سفید رنگ بی بی با طاقچه گوشه اتاق که مزین به عکس شهید محله است دنج ترین جای دنیا است. هم خاطره و هم حکمت می‌گوید با هم صحبتی اش شیرین کامت می‌کند، فیروزه‌ای رنگ محبوبش هست صورتش را همچون ماه شب چهارده نورانی کرده، چادر طرح ریزش را محکم دور کمر می‌بندد. همه با گوشه لب می‌خندند بی بی اما چشم‌هایش هم می‌خندد.دل بی بی تاریخ و اندرز و معرفت فراوانِ عجین شده با عشق و دلربایست. 💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
نویسنده: نسرین علمچی عید قربان در شهر ما،رسم براین است خانواده هایی که پسر دارندگوسفندی قربانی کنند.عید قربان سال گذشته، برایم از هر سالی متفاوت تر بود.هر سال بی بی خیرنسا به نیت سلامتی تنها پسرش گوسفندی قربانی و بین همسایه ها ،دوست و آشنا پخش می کرد. پارسال ،یک روز مانده به عید قربان با خبر شدم،بی بی مریض احوال است.دست حنانه ام را گرفتم و به عیادتش رفتم.بی بی با دیدنم خوشحال شد و گفت:« زهرا جان،خدا تو را برای من رساند.» _:« ببخشید بی بی، تازه از همسایه ها شنیدم که ناخوش احوالی.» خنده ی بانمکی کرد و گفت:« به آقا محمد علی بگو امسال یک گوسفند پروار برایم بگیردتا قربانی کنم.خودت هم اگر زحمتی نیست برای کمک بیا بی بی جان.»جواب دادم:« به روی چشم.»کمی خانه اش را مرتب کردم. به خانه برگشتم تا پیغام بی بی را به محمد علی برسانم.صبح روز عید به خانه بی بی رفتیم.پیراهن سدری گلداری با گلهای سفید ریز و روسری آبی نفتی پوشیده بود.چهره ی مهربان و‌خسته اش نشان از انتظارو غمی کهنه داشت.به سفره ی صبحانه ای که برایمان چیده بود، نگاه کردم. _بی بی چرا زحمت کشیدی با این حال و احوالت؟!»نگاهی مهربان به من کرد و‌گفت:« قابل دار نیست بی بی.»بر روی سفره ی ترمه اش، تخم مرغ خانگی آبپز ،سبزی خوردن وانگورباغچه،چندلیوان چایی و یک پیاله نبات گذاشته بود.نگاهی به پیراهن بی بی کردم و گفتم:« لباس نو مبارک.» رو به عکس محمد رضا روی طاقچه گفت:« این پیراهن را چند سال پیش برای عروسی محمد رضایم دوختم ولی قسمت من پیرزن نیست عروسی اش را ببینم.»برای عوض کردن بحث چایم را هم زدم و گفتم:« چه عطری دارد، چای شما.»خیره به عکس روی طاقچه گفت:« سال ها منتظرم که برگردد. هر سال به نیت سلامتی اش قربانی می دهم.می دانم محمدرضایم شهید شده اما دلم مرا گول می زند که برمی گردد.» آهی کشید.لبخندی زد و ادامه داد: «می دانم دیدار ما در این دنیا میسر نمی شود.» به دل بی بی خیرنسا افتاده بود،اخرین سالی است که قربانی می دهد. 💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
نویسنده: زهره باغستانی میبدی دعوت به صبحانه خودم هم مطمئنم که به او رفتم. اصلاً کپی برابراست. برای همین است که به جای آن که گاهی بروم جلوی آینه و با خودم خلوت کنم، چادر گل دار مادر را از روی گیره دم در کِش می روم و هر دمپایی که جلوی پایم سبز باشد ‌‌، از دمپایی های بابا گرفته تا کفش خرگوشی سارا را می پوشم و می روم سراغش. اما امروز دعوت نامه رسمی دارم. دیشب زنگ زد وگفت: _«زهرا..! فردا صبح بیا ناشتایی باهم بخوریم.» چی از این بهتر! همه می‌گویند چون شباهتت به خودش بیشتر از نوه های دیگراست، نگین انگشترش هستی! باشد...! این که دیگر خدا خواسته، دم خدا هم گرم! اتاق هنوز بوی گچ تر می دهد. هنوز دوروز نیست که جعفر گچ کار بساطش را جمع کرده. لبخند می زنم. مادر بزرگِ خاله ریزه من، لابد چنگال جادویی دارد که به این سرعت همه چیز را این طور سر و سامان داده. با دیدن سفره ذوق مرگ می شوم. همان سفره ای است که از مشهد برایش سوغاتی آوردم. تخم، مرغ پاکوتاه را جوشانده! می گوید،مرغ هایی که قوی ترند تخم مرغ رنگی می گذارند. نگاهی به بشقاب سبزی می کند _« زری، ننه..! هنوز ریحونا خوب قد نکشیده بودن عوضش جعفری و نعناهارو ببین!» می‌گویم: _« ماشالا بی بی.! دست سبزه، قربونت برم!» همیشه یک لیوان بیشتر از مهمان هایش چای می ریزد. یک بار پرسیدم گفت: _« دایی مصطفی عاشق چایی بود. ننه..! به نیت او می ریزم. هر که خورد، نوش جونش!» و همیشه سر این چای دایی مصطفی به نیت تبرک وقتی جمع باشیم، دعوا می شود. نگاهم که به بشقاب ملامین لب طلایی می‌افتد می‌گوید: _« میدونم این بشقاب رو دوست داری دو دست کاسه نو ازش دارم، برات نگه داشتم.» دانه ای از انگور بی هسته می کنم. می خواهم مزه اش کنم که صدای زنگ در بلند می شود. دستپاچه چادرش را سر می کند تا برود. می گویم: _« بی بی من هستم، چرا شما می روید؟» می خندد. _« این بار نه.. ننه! زشته،دختری که هنوز بله نداده در باز کنه!» خدایا پس محمد عمو از تهران می آمد. پس بگو چرا لباس های پلوخوری اش را پوشیده وقایمکی مرا دعوت کرده بود. 💫💫💫💫💫💫 این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده. کپی جایز نیست. @herfeyedastan
👆 متاسفانه هیچ‌کدام از آثار نمی‌توانند برگزیده چالش باشند. چالش این هفته بیش از آنکه طبع‌آزمایی برای داستان‌نویسی باشد، تمرینی بود برای و نویسندگان گرامی. مدیر گروه حرفه‌داستان بارها طی این هفته، تصویرنویسی را توضیح داده بود. انتظار می‌رفت که بادقت و توجه مطالب را بخوانند و بر آن اساس بنویسید. هرچند تخیل لازمه کار است ولی گاهی باید را محدود کرد تا واقعیت را دید. تعریف تصویرنویسی بارها در کانال حرفه‌داستان گذاشته شده است. خودتان جست‌و‌جو کنید. پایدار باشید و امیدوارم فرصت‌ها را به خاطر بی‌دقتی از دست ندهید ⏳️⌛️ @zisabet ⏳️⌛️⏳️⌛️⏳️⌛️
ممنون که جستجو کردید و دقت دارید 😔 دیگه امشب تعریف تصویرنویسی میاد به خوابم😃 _____ تصویر نویسی چیست؟ تصویر نویسی یعنی اینکه بی‌کم و کاست آنچه را که در تصویر می‌بینید با ریز به ریز جزئیات شرح دهید. قطعاً جایزه چالش به کسی تعلق می‌گیرد که شرایط گفته‌شده را رعایت کند و جزئیات بهتری را شرح دهد. زهرا ملک‌ثابت مدرس داستان‌/فیلمنامه‌/ نمایشنامه/ طنزنویسی @zisabet 📗📗📗📗📗📗 @herfeyedastan 📗📗📗📗📗📗
📍سری دوم لیست هشتگ‌های کاربردی حرفه‌داستان ( سال ۱۴۰۲ ) ( تشریح روند فعالیت‌های گروه ادبی حرفه‌داستان از آغاز تا کنون ☕️ ) ( 📚 مشترک) ( 📚 مشترک ) ( 📚 مستقل یا فردی ) ( 📚 مشترک) ( افاضات مدیر گروه 😁) ( داستان کوچک ایرانی) ( تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت) 🎬 روتوش ( تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت) 📗 دختران آفتاب 📘 زن، زندگی، آزادی 📙 باباگوریو ( مدرس: زهرا ملک‌ثابت) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan