سیزدهم محرم، تسلیت باد 🏴🏴
آئین عزاداری سیزدهمین روز محرم در یزد و خادمی طلاب و روحانیون از عزاداران حسینی
🔹آئین سنتی عزاداری سیزدهمین روز ماه محرم با بیش از یک قرن قدمت با حضور هیاتهای مختلف مذهبی و با اجتماع پرشور مردم ولایتمدار ،فردا ساعت ۷:۳۰ دقیقه صبح در مسجد ملااسماعیل یزد برگزار میشود.
@herfeyedastan
#یزد
داستان "محرم در صفائیه با حضور انصار"
نویسنده: زهرا ملکثابت
۱۱. به خاطر تایپ کردن زیاد سر انگشتانم بازهم به سوزش افتاده. گاهی هم انگشتی تیرِ سوزناک میکشد. نمیدانم نویسندگان دیگر در این مواقع چکار میکنند. فوت میکنم به انگشتانم. گاهی جلوی پنکه میگیرم. هوس میکنم در ظرف یخ فروببرم. به این فکر میکنم اگر آن هم افاقه نکند چطور؟
در نهایت برای آنکه سوزش انگشتانم را فراموش کنم، بازهم تایپ میکنم.
هرموقع که میخواهم این داستان را جمع کنم، نمیشود. چیزی اضافه میشود. مثل بستهای که باید باز کرد.
هوای یزد هم آنقدر آلوده شده که فردا را تعطیل کردهاند. وقتی زیاد هوا آلوده شود نمیتوانم درست نفس بکشم و خوابیدنم دچار مشکل میشود.
پس برای فراموشی گرد و غبار و بوی خاکِ چرب و زجر بیخوابی، بازهم چارهای جز تایپ نیست.
این طور که پیداست، من توی قبر هم جواب نکیر و منکر را باید تایپ کنم.
ولی خواب میروم. خواب میبینم دارم یک شمشیر را تیز میکنم. نمیدانم از کجا میدانم که این شمشیر از جنس فولاد است و آن وسیله که دارم با آن شمشیرم را تیز میکنم از جنس طلاست. شمشیر که حسابی تیز و برنده میشود جلوی خودم میگیرم و از اینکه اینقدر خوب تیزش کردهام کیفورم. شمشیر در دستم تبدیل به اتود میشود. همان قلم اتودی که چندین سال است دارم.
از شام غریبان صفائیه ننوشتم. از برنامه عقب اُفتادم.
دو طرف خیابان پُر از جمعیت بود. میگفتند هیئت نینوای صفائیه برای اجرای این برنامه متولی شده.
ما نمیدانستیم کدام برنامه. نزدیک بازارچه اطلسی یک شَدّه بود. گمان کردیم به رسم سالهای قبل همان شَده را بلند میکنند و میچرخانند.
رفتیم به سمت مغازههای بازارچه. صدای طبل و سنج از دور میآمد.
کم کم انواع عَلم و علامت و کتل و شَده در رنگها و اندازههای مختلف پیدایشان شد.
کاش مجری و سخنران مقداری در مورد فلسفه این مراسم توضیحات و اطلاعاتی میدادند، میان تعداد زیاد تذکرات:
از شَدهها فاصله بگیرین!
مواظب کودکان باشین!
آقای فلانی بیا و ماشینت را بردار که ماشین آقای استاندار میخوان پارک کنن!
خیابان تیمسار فلاحی کمعرض است و جمعیت خیلی زیاد.
ناگهان جلوی چشمم دو خانم رد میشوند که به نظرم خیلی آشنا میآیند.
همان خانمهای متفاوت در مراسم حسینیه ملافرج الله هستند. اینجا با همان آرایشها و لباسها جزو خوش حجابین به حساب میآیند.
مردان هرچقدر هم که بدنسازی کنند، زیر ابرو بردارند و رُژ لب کالباسی بزنند، حقیقت این است که جنس زن در لطافت و زیبایی و جلوهگری برنده است.
شاید برخی از این زنان که نتوانستهاند در عرصههای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی در جایگاه درست خودشان باشند و در مبارزه با جامعه سنتی و مردسالار شکست خوردهاند، اینگونه راه و معبری برای برنده شدن و پس زدن حقارت و تسکین دردها پیدا میکنند.
بله آنها برندهاند ولی برنده جایگاه پیروز و موفق را ندارد.
برندهشدن، دلخوشی موقتی است!
شدّهها دور میزنند و ما بهتر میتوانیم ببینیم. همان شَدّه که ابتدای ورودمان دیدیم و در جایگاه ثابت ایستاده بود، حالا با ورود هر شَدهای خم میشود. تعظیم یعنی سلام و احترام به شَده جدیدالورود.
شَدهها بلافاصله بعد از تعظیم آن شَده، جواب میدهند.
جوابشان اینگونه است که سه بار به آن شَده تعظیم میکنند و سپس دور خود میچرخند.
اینجا در صفائیه که به نوعی محلهای مدرن است، عزاداری خیابانی پررنگ است ولی اینکه این محله بزرگ و پرجمعیت یک حسینیه هم ندارد، دلیل دیگری است.
حتی اینجا نذریاش هم مدرن است. از مغازههای بازارچه فستفود نذری میدهند.
خیلی چسبید و به قول قدیمیها "برای آدم شکمو خدا مراد دل را زود میرساند".
سیزدهم محرم میرسد. آیا قهوه آخوندها قسمتم میشود یا نه؟
ادامه دارد
@herfeyedastan
🍃
مینویسیم پس هستیم
🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
داستان: حس خوب
نویسنده: منصوره صنعتی
سالهای اول دهه ۴۰ بود، کلاس چهارم دبستان بودم و سرشار از عشق به امام حسین و مراسم عزاداری حسینیه گازرگاه ، زمستان بود و روزها کوتاه . زود شب می شد. ما دوشیفت به مدرسه می رفتیم یک بار از صبح تا ساعت ۱۱ و نیم و بعد می آمدیم خانه ناهار می خوردیم و ساعت دو بعد از ظهر دوباره باید به مدرسه می رفتیم تا ساعت ۴ و نیم . روضه حسینیه بعد از نماز مغرب و عشا شروع می شد اما چون جمعیت زیاد بود و بچه ها اگر دیر می رسیدند از تماشای هیات و مراسم حسینیه خبری نبود باید قبل از شروع روضه خوانی در غرفه ها فرش پهن می کردیم و جا می گرفتیم اما مدرسه مانع همه این کارها بود . یاباید به مدرسه می رفتیم یا حسینیه و تصمیم گرفتن برای من آسان بود چون حاضر نبودم مراسم امام حسین (ع) را با هیچ چیز عوض کنم .اما والدین از یک طرف و مدرسه از طرف دیگر مانع غیبت کردن می شدند. پس تصمیم خودم را گرفتم . به مدرسه رفتم و ساعت آخر خودم را به مریضی زدم سرم را پایین انداختم دو دستم را محکم روی شکمم فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن . آن روز ها نه تلفن بود و نه کسی اهمیت می داد که خانواده را از بیماری فرزندشان باخبر کنند و صبر کنند تا والدین بیایند و امضا کنند و بچه را ببرند بنابر این همین که صدای ناله و گریه من توی کلاس پیچید معلم و معاون مدرسه بالای سرم ایستادند و چند سوال کردند که چی شده و کجای بدنت درد می کند و از این حرفها و وقتی شدت گریه من را دیدندگفتند زود کیفت را بردار و برو خانه . من از خدا خواسته خیلی زود اما با احتیاط طوری که نقشه لو نرود همچین لنگان لنگان و با طمانینه راه خانه را پیش گرفتم و همین که احساس کردم از تیررس مسئولین دور شدم سریع خودم را به حسینیه رساندم و جلو تر از همه در غرفه جا گرفتم مدتی که گذشت مردم آمدند و ساعتی بعد همکلاسی هایم از راه رسیدند اما دیگر دیر شده بود و نمی توانستند مراسم را تماشا کنند چون غرفه ها پر از زنهای قد بلند بود و هرچه تلاش کردند راهی به جلو نیافتند من که از ته دل خوشحال بودم نگاه حسرت آمیز آنها را می دیدم و خوشحالی خودم را نمی توانستم از این پیروزی و افتخاری که نصیبم گشته بود پنهان کنم . بعضی از همکلاسی هایم از دور التماس می کردند که جایی برایشان باز کنم اما من با اشاره می گفتم که نمی شود .حس خوبی داشت دیدن گروهها و هیئت های عزاداری که از محلات مختلف به حسینیه محل ما می آمدند و سینه می زدند . بعضیها شان زنجیر هم داشتند و زنجیرزنی می کردند ، در عالم بچگی می خواستم بدانم چقدر درد می کشند یا اصلا این زنجیرزدن به پشتشان درد دارد یانه ؟ تا حالا هرچی التماس کردم توی خانه برایم زنجیر نخریدند که امتحان کنم ، این قدر سینه زدن و زنجیر زدن برای امام را دوست دارم که اگه دعوایم نمی کردند یا پسر بودم کل ده روز اول محرم با هیئت محله می رفتم .حیف که دختر هستم و نمیتوانم بروم . آن شب گذشت و فردا صبح طبق برنامه به مدرسه رفتم که صدای ناظم تنم را لرزاند فاطمه بیا اینجا ببینم .
بله خانم .
تو مگه دیروز مریض نبودی ؟ پس حسینیه چه می کردی ؟
دلم ریخت . فهمیدم که حسودان خبرکشی کردند و داستان دیشب را لو داده اند تا خواستم جواب بدهم خط کش خانم ناظم همچین بر تنم نشست که چشمانم سیاهی رفت . اما ته دلم راضی بودم که برای دیدن مراسم امام حسین (ع) دارم کتک می خورم . من به مرادم رسیده بودم بقیه اش اصلا مهم نبود نه سردی هوا و نه ضربه های خط کش خانم ناظم هیچ کدام نمی توانست لذت دیشب را از ذهنم پاک کند .
@herfeyedastan
✳️ این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
❎️ کپی و تقلید جایز نیست.
سری اول
■ از مخاطبان گرامی درخواست داریم نظراتشان را در مورد داستانهای چالش اخیر حرفهداستان مکتوب بفرمایند به آیدی مدیر گروه حرفهداستان:
زهرا ملکثابت
@zisabet
■ لینک حرف ناشناس برای نظرات شما به صورت ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16822797119363
🔴 مخاطبان نوجوان گرامی، لطفاً هنگام نظر دادن ادب و آداب را رعایت بفرمائید
📚📚📚📚📚
https://eitaa.com/herfeyedastan/1146
۱. داستان حس خوب/ منصوره صنعتی
🖋🍃🖋🍃🖋
https://eitaa.com/herfeyedastan/1132
۲. داستان سقاخانه/ نرگس جودکی
🖋🍃🖋🍃🖋
https://eitaa.com/herfeyedastan/1127
۳. داستان زخمهای سرباز/ معصومه جعفری
🖋🍃🖋🍃🖋
۴. داستان محرم در صفائیه با حضور انصار ( قسمت ۱ تا ۱۲ )/ زهرا ملکثابت
https://eitaa.com/herfeyedastan/1122
📚📚📚📚📚
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
#داستان_محرم #چالش_تابستانه
بنا به پیشنهاد یکی از نویسندگان محترم این داستان را که در بخش نمونه قلم آورده شده، برای نقد و نظر قرار میدهیم.
ممنون از مشارکت شما مخاطبان گرامی😊
جهت ارسال نظر به مدیر گروه ادبی حرفهداستان
@zisabet
لینک ناشناس برای نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16822797119363
🖋🍃🖋🍃🖋
https://eitaa.com/herfeyedastan/1142
داستان پولاد من/ فرانک انصاری
📚📚📚📚📚
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
نظر زهرا ملکثابت
به داستان پولاد من:
در مورد داستان کوتاه پولاد من ، همان اوایل لو میرود که شخصیت قرار است شهید شود
شاید این آهنگ ساری گلین یک مقداریش را تایپ میکردید جالبتر بود
البته پیشنهاد من است 😊
داستان باحس و حالی است 🥰
موفق باشید خانم انصاری
🔴 مخاطبینی که پیام دادهبودند، نقد و نظر دارند به داستانهای کانال امروز کجا هستند؟😊
💥 نظر نرگس جودکی به
داستان محرم در صفائیه با حضور انصار
سلام خانم ملکثابت
روایت را خوندم قسمت 11 رو خیلی دوست داشتم و به دلم نشست.
شما واقعا با عبید زاکانی نسبت ندارید؟ طنز های تلخ و گاهن شیرینی که به کار می برید منو خیلی فکری می کند... دستمریزاد
حتما چاپش کنید.
قلم تند و تیز با چاشنی طنزتان مانا
قدرش را بدونید این یه موهبت الهیه
از اول روایت را می خوندم. جذاب و پر کشش بود. مخصوصا قسمت آخرش 😍
اگر ایرادی باشه حتما میگم.
من معروفم به اینکه با بی رحمی داستان و نوشته ها رو نقد می کنم
داستان: "محرم در صفائیه با حضور انصار"
نویسنده: زهرا ملکثابت
۱۲. زندگی خیلی پیچیده است. وقتی زنان میخواهند وارد عرصه اجتماعی شوند خیلی پیچیدهتر میشود.
بعضی جاها میخواستم بروم که نرفتم. امسال خانه ملکثابت نرفتم. هیئت انصار ولایت هم نرفتم. آن سال که رفتهبودم آنها در حسینیه امالائمه بودند و چندسالی است که به امامزاده سید جعفر رفتهاند. شاید تغییراتی کردهاند.
به مسجد ملااسماعیل هم برای مراسم سیزدهم نتواستم بروم.
امسال نشد و باشد سالِ دیگر، مشروط به حیات.
خدا کند قهوه آخوندها را نخورده از دنیا نروم.
هنوز مراسم خانه انوریها مانده.
این شهر، شبانهروز روضه دارد که در محرم و سیزده روز اولش پُررنگ و پُررونقتر میشود.
نوشتن را هم باید به حالت تعلیق درآورم. مادربزرگم دوران نقاهتش را در خانه ماست. نعمت و برکت است ولی بدون توقف حرف میزند و نمیتوانم برای نوشتن تمرکز کنم.
میتوانم پاشنه کفشم را بکشم و این روضه و آن روضه بروم ولی ترجیح میدهم در خانه بمانم و دست کمک باشم.
مردان در این شرایط مردانه عمل میکنند و اول کسب و کارشان را میچسبند.
نیمه دوم پارسال برای کل جامعه اخلالی ایجاد شده بود و ما هم جلسات حضوری حرفهداستان را به اجبار تعطیل کردیم تا بحث و جنجالی نشود، این سری به خاطر برخی نوجوانان پرتوقع امروزی کسب و کارم مختل شده.
چرا کم داستان میگذارم؟
چرا زیاد داستان میگذارم؟
چرا از خودم زیاد مطلب میگذارم؟
نتوانستم این سری در کانال تبلیغ برنامهها، کلاسها و کتابم را بکنم. مجبور بودم بین ریزش مخاطب و مصلحت گروه یکی را انتخاب کنم.
دومی را انتخاب کردم تا کمتر ضرر کنیم.
به این نتیجه رسیدم که باید برای نوجوانان بیشتر بنویسیم. مخصوصاً نوجوانانی که دورهای از نوجوانیشان در دوران کرونا گذشته. کسانی که در آکواریوم رشد کردهاند و هنوز آداب مواجه با جامعه را بلد نیستند.
ما که نوجوان بودیم، بزرگترهایمان بیشتر با ما صحبت میکردند و بیشتر آداب و رسومات را یادمان میدادند.
ضرری که این سری نوجوانان به کسب و کارم زدند را تا کی که بتوانم جبران کنم! چون نویسنده مستقلم.
اگر بنا به لجبازیست من از نوجوانان و نوجوان صفتان لجبازترم، پس بیشتر مینویسم😁
جدای از اینها یک عدهای از فامیل و مردم دیگر کار در فضای مجازی و کانال حرفهداستان را بیکاری میدانند. از این لحاظ هم فشار و هَجمه دارم.
از نظر برخی شغل یعنی آنکه طرف کله سحر از خانه خارج شود و برود شرکت، سازمان، مراتع، مزارع، طویله یا هرجا غیر از خانه.
راستی کانال رویدادهای فرهنگی و هنری استان یزد را یادتان هست؟
یکبار دیگر امتحان کردم. بعد از آنکه دیدم تبلیغ کار یک نویسنده غیریزدی را گذاشتهاند، محترمانه پرسیدم: چرا تبلیغ ایشان را میگذارید ولی من که یزدیام تبلیغ کتابم را نمیگذارید؟
پاسخ دادند: ایشان نویسنده کشوری هستند.
من هم گفتم: یزدیها خیلی مهماننوازند! من بیشتر از این استاد بلدم.
در نهایت خواستند که عکس و بنر کتابم را بفرستم.
با آنکه قبلا فرستاده بودم، مجدد ارسال کردم.
بعد ادمین کانال این طوری پیام داد:
هیچ متن بیشتری ندارین؟
رویکرد داستان ها هویت یزد یا.... است؟
مثلا مثل خانه مغایرت محمد علی جعفری
لابلای داستان به هویت و سنت ها اشاره داره یا نه...
لینک معرفی داستانها را ارسال کرده و تاکید کردم دو داستانم از کتاب قهوه یزدی با رنگ و بوی فضای بومی است.
چند روز جواب ندادند و پشت سرهم مطلب و تبلیغ گذاشتند ولی بنر کتابم نبود.
امروز دیدم تبلیغ کتاب یک نویسنده آقای یزدی دیگر به نام سید علی اصغر علوی را در کانال رویداد هنر گذاشتهاند.
همین کارهای به ظاهر ریز و کوچک است که مردان را در جامعه نسبت به زنان جلو میاندازد.
چندبار هم پیام دادم و دیگر جوابی ندادند.
جز تبعیض علیه زنان و عدم رعایت حقوق زنان، برداشت دیگری باتوجه به اوصاف وارده، ندارم.
و حلال هم نمیکنم.
البته فقط منظورم ادمین فلان کانال یا کارشناس و مدیر فلان سازمان نیست، بلکه هرکسی که در تحمیل این شرایط دخیل است.
فقط یک عکس که مدیر جوان فلان سازمان با نویسنده مرد مثلا محمدعلی جعفری میگیرد و با گزارش آب و تابانه در سایت و کانالهای رسمیشان میگذارند برای من، عقبزدن و پَس زدن در جامعه محسوب میشود.
شاید آنها رابطه دوستانه داشتهباشند، شاید برای مدیران مرد راحت باشد با آنها عکس بگیرند و مسلماً راحتاند که باهم خوش وبِش کنند ولی این وسط حق بانوان نویسنده چه میشود؟
به تجربهی سالها فعالیت و دیدن انواع و اقسام مدیر و کارشناس فرهنگی و همکار مرد، به این نتیجه رسیدم که فرهنگ تعامل با بانوان شاغل وجود ندارد.
گاهی حس میکنم بجای همکار آقا رو به رویم پسرکی ایستاده که مرا اُبژه مادرش میداند. آیا ما همکاران خانمیم یا مادرانی که باید خطاهای پسرکانشان را اغماض کنند؟
این هم روضه دل خون من!
فعلاً پایان
@herfeyedastan